شكرالله قاسمي:
سه‌شنبه, ۲۸ آذر ۱۳۹۱ ساعت ۰۰:۰۰
نويد شاهد:شهيد گنجي از همان سنين كم، اطلاعاتش بسيار خوب بود. عمده مطالعات او را كتاب هاي شهيد مطهري تشكيل مي داد و دقت زيادي نيز در پيام هاي حضرت امام خميني(ره) داشت...




در مصاحبه ما با شكرالله قاسمي از نزديكترين دوستان شهيد، نكات و خاطراتي هست كه شايد نخستين بار باشد كه جايي مطرح مي شوند.اين گفت و شنود را بخوانيد:

از چه زماني با شهيد گنجي آشنا شديد؟
متولد آبان سال 1340 از برازجان هستم و مقطع اصلي آشنايي ما با شهيد گنجي از سال اول دوره دبيرستان شروع شد. البته در مقاطع قبل از آن ـ دوره هاي راهنمايي و پايين تر ـ با ايشان به طور كلي و دورادور آشنا بوديم و مي دانستيم در شرايط خيلي سختي ايشان زندگي را مي گذرانند. در سال اول دبيرستان، كه آن موقع «فرخي» و بعد «رضايي» نام داشت و در نهايت به همين نام «دبيرستان شهيد بهشتي» كنوني باقي ماند، شايد يك نقطه عطفي باعث شد تا به شهيد گنجي گرايش پيدا كنم. آن استعداد و هوش سرشاري كه ايشان داشت، خيلي توجه مرا جلب كرد. بر همين اساس با توجه به اين نكته كه دانش آموزي در مدرسه ما هست كه مي توانم از توانايي هايش استفاده كنم، انگيزه اي شد تا بنده با اين كه دانش آموزي بودم كه رديف آخر صندلي هاي كلاس مي نشستم، به رديف اول آمدم و كنار ايشان نشستم.
در واقع متوجه شديد در كلاس اين پسر يا هم كلاسي، فردي است كه مي توان به او نزديك و صميمي شد و از اين شخص كمك گرفت و به او اتكا كرد.
بله، ضمن اين كه شهيد گنجي از ابتدا روابط عمومي بسيار قوي اي داشت. به خاطر همين روابط عمومي خوب و مطالعات فراوان و ديد بسيار بازي كه داشت، بسيار هم جاذبه داشت، يعني افراد را خيلي سريع جذب مي كرد؛ در همان برخورد اول. اگر برهه زماني سال هاي 1356 و 1357 و بعدش را در نظر بگيريد، جو آن موقع بسيار پرالتهاب بود و گروهك ها شديداً داشتند فعاليت مي كردند. در آن شرايط نوع برخورد و منش ايشان جاذبه ايجاد مي كرد. از باب نمونه بگويم كه در دبيرستان، ما با شهيد گنجي عضو انجمن اسلامي دانش آموزي مدرسه بوديم، با اتحاديه انجمن هاي اسلامي هم ارتباط داشتيم كه اتحاديه در آن برهه به نوعي دست انجمن حجتيه اي ها بود، يعني برخي معلمين باسابقه و كاركشته ما معروف به «انجمن حجتيه اي» بودند، اما بعداً انكار مي كردند و مي گفتند ما اين گونه نيستيم. در شهر برازجان و شهرستان دشتستان، انجمن حجتيه پايگاه قوي و با ثباتي داشت و يك بين شهيد با اين ها چالشي در ميان بود.
در حالي كه شهيد گنجي در آن مقطع سن كمي هم داشت.
و جالب اين كه شهيد، با آن سن كم، كه عمده مطالعاتش را هم كتاب هاي شهيد مطهري تشكيل مي داد، اطلاعاتش بسيار خوب و قوي بود. از طرف ديگر دقت زيادي در پيام هاي حضرت امام(ره) داشت و هر پيامي را كه امام صادر مي فرمودند، آقا صادق، مغز حرف هاي ايشان را به خوبي دريافت مي كرد. يادم هست در انجمن اسلامي ما تقسيم كار داشتيم، معمولاً تفسير قرآن را من به عهده داشتم، شهيد تفسير مسائل سياسي روز را بر عهده داشت و بچه هاي ديگر هم كارهاي ديگري را بر عهده داشتند. مثلاً شهيد محمدعلي برازجاني، بچه بسيار بااخلاق و خوب و آن قدر سليم النفسي بود، كه حتي معلمان ماركسيست مدرسه نيز به ايشان اعتماد داشتند. اين اعتماد به نفس را شهيد گنجي به ما داده بود كه در اين عرصه ها قرار بگيريم و عجيب هم مؤثر بود. بنده خودم آدمي كمرو بودم، حساب كنيد ايشان با آن روحيه اي كه از خودش نشان مي داد، اين جرأت را به ما هم مي داد كه بياييم افكارمان را مطرح بكنيم. همواره در تهييج ما مي گفت: شما خيلي مي دانيد، اما دانسته هاي تان را در جمع نمي گوييد، اگر راست مي گوييد، بياييد وسط ميدان هميشه اين جمله را مي گفت كه: هنر يك سخنران اين است كه سخنراني بكند، هنر يك هنرمند اين است كه افراد ديگر را هنرمند بكند، هنر معلم اين است كه بقيه را بسازداصلاً مي گفت: هنرشان بايد اين باشد كه افراد را بسازند، نه اين كه بيايند فقط بايستند، سخنراني كنند و بروند
در واقع شهيد گنجي به نوعي ذهني منظم و تشكيلاتي داشت.
دقيقاً، يعني به محض اين كه در يك جمع وارد مي شد، توان رهبري آن جمع را در دست مي گرفت، نه اين كه از روي خودخواهي باشد، اين روحيه را نداشت، بلكه فقط احساس تكليف مي كرد و با آن تواني كه از خود نشان مي داد، خيلي سريع آن جمع مي فهميدند كه ايشان بايد بقيه را راهبري كند. اين گونه بود كه بنده مي ديدم، در آن جمع دانش آموزي كه در قالب انجمن اسلامي فعال بوديم، ايشان به خاطر استعداد و توان و معلومات عمومي اش و اين كه خوب همه درس ها را جواب مي دهد و خلاصه از هر نظر، خيلي آدم جالبي است.
در اين خصوص خاطره اي هم داريد؟
ما يك معلم ديني داشتيم كه هر زماني صادق مي خواست درس را جواب بدهد، از خود آن آقاي معلم، مطالب را بهتر مي گفت و ما مي خنديديم؛ اين خيلي جالب بود. به قول بچه ها آن معلم ليسانس الهيات گرفته بود و چند سال هم تجربه معلمي داشت، ولي در گفتن مطالب درسي گير داشت و روان نمي گفت، اما شهيد صادق گنجي كه مي آمد، مي ايستاد به گفتن و بچه ها گوش مي دادند و مقايسه مي كردند و مي فهميدند كه او از معلم مان مطالب را بهتر و روان تر بيان مي كند.
اين رواني هم جزو شخصيت شهيد گنجي بود و هم جزو كلام و رفتارش...
مي خواهم چيزي بالاتر از اين ها بگويم و آن اين كه استعداد ذاتي عجيبي در خانواده ايشان وجود دارد. الان شما پست هاي نادر گنجي ـ پسر كوچك شهيد ـ را نگاه كنيد، با اين كه بيست و دو، سه سالش هم بيشتر نيست، از مشاور جوان استاندار بوشهر يا مثلاً مسؤول دانش آموزي شهرستان گرفته تا خيلي از فعاليت هاي بين المللي كه مي كند، همين الان كه داريم مصاحبه مي كنيم، به سوئيس براي حضور در يك كنفرانس رفته و مترجم همزمان ـ به زبان انگليسي ـ در بعضي از كنفرانس ها مي شود. گاهي به خود بنده زنگ مي زند، مي گويد: فلان برنامه را فلان جا دارم و قرار است صحبت كنم، شما سر ساعت از اين طريق از فلان شبكه گوش كن. فرزندان شهيد گنجي نيز همان استعداد ايشان را دارند، اصلاً اين موضوع ژنتيك است. استعداد در خانواده ايشان ذاتي است و اين ها براي همه ما خيلي جاذبه داشت.
از جاذبه هاي شهيد گنجي بگوييد.
جاذبه آن بزرگوار به قدري بود كه حتي مخالفين هم با ايشان خيلي راحت بودند. در مقطع دبيرستان كه اوج فعاليت هاي گروهك هاي توده، فدائيان اكثريت و اقليت، پيكار، و جنبش بود، ما دانش آموز و شديداً درگير درس بوديم و اصلاً وقت نمي كرديم مقابله كنيم، اما يك توفيقي بود كه سراغ كتاب هاي شهيد مطهري و خيلي منابع ديگر برويم و مطالعه بكنيم، تا بفهميم ماترياليسم يا مثلاً ديالكتيك چيست. جالب اين بود كه در مجموعه بچه هاي حزب اللهي، ما با آن كه عضو انجمن اسلامي بوديم، ولي مستقل بوديم. آن موقع حزب جمهوري اسلامي، فدائيان اسلام، مجاهدين خلق ـ منافقين ـ حزب توده، اكثريت، اقليت و بقيه فعاليت زيادي داشتند، آن ها نوعاً از تيپ بچه هاي سرمايه دار بودند و در مدرسه براي خودشان برنامه هايي داشتند. القصه، مسائل زيادي وجود داشت و اصلاً دعوا و درگيري مي شد. بعضي از بچه ها و دوستان حزب اللهي خودمان كه وابسته به جناح هاي مختلف مذهبي و پيرو خط امام بودند با آن ها برخورد مي كردند، اما شهيد گنجي هميشه مخالف درگيري بود و مي گفت چرا شما با اين افراد درگير مي شويد؛ ما منطق داريم. اصولاً با خشونت مخالف بود. همه هدفش روشنگري بود و اعتقاد داشت
كه سيرة ائمه ما اين نيست، به شدت اهل مطالعه بود و به ديگران نيز توصيه مي كرد سيره نبوي(ص) و سيره ائمه اطهار(ع) و آثار شهيد مطهري را بخوانند.
يعني به شدت مخالف سطحي نگري بودند.
بله، خيلي تأكيد داشت كه ما به اندازه كافي منابع قوي داريم. مي خواست بچه ها را به اين سمت بكشد كه اهل مطالعه و تحقيق بار بيايند و با منطق حرف بزنند. مي گفت شهيد مطهري مي گويد مكتب ما با اين دو منطق باقي مانده است: آگاهي و تعصب اگاهانه، نه تعصب خشك و خالي. مي گفت مگر دكتر بهشتي نمي گويند ما بايد جاذبه مان در حد اعلي و دافعه مان در حد ضرورت باشد؛ شما از اين چه تعبيري مي كنيد؟ ما با بچه هاي حزب اللهي همواره بحث هايي با محور اين قضايا داشتيم كه خود اين هم به يك مسأله و مشكلي بدل شده بود، از يك طرف توان فكري و اطلاعات و معلومات شهيد گنجي، از يك طرف هم متأسفانه كم كاري فكري بچه هاي مان كه كمتر مطالعه مي كردند و بيشتر مي كوشيدند با شور انقلابي مسائل را حل كنند. شهيد گنجي مي كوشيد تا شور و شعور انقلابي را درهم بياميزد.
آن موقع همه افراد يك شور و حال عجيبي داشتند، بازار فعاليت ها خيلي گرم بود، اكثر بچه ها تا ديروقت مشغول كار بودند و مطالعه مي كردند. آن ها مثل شهيد گنجي به اين واقعيت رسيده بود كه دانايي چقدر اثر دارد و مفيد است و همه ما بايد مطالعات عميق داشته باشيم، اما در اطراف ما عده زيادي هنوز به اين نكته پي نبرده بودند و شايد هنوز هم بعضي ها هستند كه هنوز به اين نكته حياتي نرسيده اند. من و شما اگر بر سر يك چيزي بحث مي كنيم كه بر مبناي مطالعه عميق و صحيح نباشد، كارمان به «مراء» كشيده مي شود.
مراء يعني چه؟
مراء همان بحث و جدل بي فايده و بي حاصل است، حديث داريم از حضرت امام صادق(ع) كه: اتركوا المراء ولو كنت محقابحث و جدل بي فايده را ترك كنيد ولو اين كه حق با شما باشد. مثلاً وقتي با كسي صحبت مي كنيد و مي بينيد كه اوخيلي تعصب دارد و مدام از يكسري ارزش ها صحبت مي كند، ولي چون ذهنش از استدلال خالي است عملاً نمي تواند دفاع مستدلي بكند، كار به برخوردهايي مي رسد و طرف مقابل به جاي اين كه هدايت شود، برعكس فراري مي شود، بايد بحث را تمام كنيد. فقط وقتي بخواهيم تفكري را خراب كنيم، بايد بد دفاع كنيد. شهيد گنجي از همان سنين كم، اين ديد و بينش بسيار قوي را پيدا كرده بود و در صحبت هايش به بنده مي گفت كه بسيار مديون كتاب هاي شهيد مطهري هستم. در آن فضاها كه با هم بوديم، به جاي اين كه بياييم با غيرخودي ها درگير شويم، آن ها را دعوت به بحث و مناظره مي كرد. حربه بسيار قوي هميشه در دست ما بود، البته ماكه نه، محور بحث ها همواره خود شهيد گنجي بود. منظور اين كه بنده و بسياري از دوستان همراه كه توفيق شهادت در سالهي بعد را پيدا كردند، همه تكيه مان به شهيد گنجي بود و مي گفتيم اگر در بحث ها و مناظره ها شما حاضر باشيد ما هم مي آييم. خودم هم همين طوري بودم مي گفتيم درست است كه همه با هم داريم كار مطالعاتي مي كنيم، اما خودتان حتماً بايد باشيد.
به نوعي كاپيتان تيم بود...
بله، نكته جالب اين بود كه بعد از اين كه ما ديپلم گرفتيم، سالهاي 1359، 1360 من و شهيد گنجي در مدرسه عالي شهيد مطهري با هم قبول شديم. مي خواهم بگويم در همان دوره اي كه ما داشتيم در مدرسه عالي شهيد مطهري درس مي خوانديم، با شور و حالي كه صادق داشت، نمي گذاشت كه فقط به خواندن كتاب هاي حوزوي بسنده كنيم، بلكه بعد از درس دست مرا مي گرفت، جلوي دانشگاه مي برد و با اعضاي گروهك ها بحث مي كرد. قبل از آن نيز ما هرگاه به همراه بچه هاي كميته به تهران مي آمديم، از مراكز فرهنگي كه در تهران فعاليت فرهنگي داشتند، كتاب و نوار كاست و اين ها را مي گرفتيم و با خود به شهرستان مي برديم. در آن موقع ما هنوز ديپلم مان را هم نگرفته بوديم و حتي قبل از آن ، دست ما را مي گرفت و مي آوردمان تهران. مجسم كنيد دو تا بچه جوان غريب شهرستاني، در تهران با آن جوّ موجود در پايتخت، آن هم جلوي دانشگاه كه تمام دختران با آن لباس هاي كاملاً پسرانه همگي با ظاهر «ميليشيايي» ايستاده بودند و روزنامه دست شان بود. صادق مي آمد درست وسط آن ها مي ايستاد و اعتماد به نفس و اطلاعات خوبي داشت و نترس هم بود. به او مي گفتم ول كن، بيا برويم، دردسر ايجاد مي شود، مي گفت: نه، چه اشكالي دارد كه ما هم در اين جا بايستيم و بحث كنيم؟ شايد باور نكنيد كه وقتي صادق مي ايستاد به بحث كردن، مطالبي را از كتاب هاي ماركسيست ها به آن ها مي گفت كه خودشان نيز از آن مطالب اطلاعي نداشتند.
در واقع بر تئوري هاي آن ها بيش از خودشان اشراف داشت.
خوب است در اين باره خاطره اي بگويم، در شهرستان ما يك كتاب فروشي معروفي بود كه كتاب هاي كمونيستي مي فروخت ـ هنوز هم داير است ولي امروز آن جا بيشتر لوازم التحرير مي فروشند ـ وقتي در دوره دانش آموزي ديدم كه صادق اين قدر ذهن قوي و بازي دارد، مسائل را به راحتي مي گيرد و به خوبي به حافظه اش مي سپارد، كتاب مجموعه آثار لنين را خريدم و به ايشان هديه كردم، چون دقيقاً مي دانستم با هر منبعي چه كار مي كند. هفتاد و دو تومان آن موقع خيلي پول بود و مي شد با آن دو تا پيراهن شيك خريد. هنوز انقلاب پيروز نشده بود و بنده به نسبت، وضع مالي ام بهتر از صادق بود. اين كتاب قطرش ده سانتيمتر بود، با برگه هاي نازك كه آن موقع «پوست پيازي» مي گفتند. كتاب را به ايشان هديه دادم و بعداً نتيجه اش را در آن مناظرات ديدم. صادق وقتي كتاب هم پيشش نبود خيلي محترمانه، با وقار و متين و آرام بحث مي كرد، هيچگاه توهين نمي كرد. يادش يه خير شهيد محمدجواد فخري جزو گروه ما بود كه بسيار قوي و تنومند هم بود و بعدها در درگيري با اشرار منطقه شهيد شد. او به صادق خيلي صادقانه مي گفت ما كه بلد نيستيم بحث كنيم، شما صحبت كن، ما هم كنارت مي ايستيم؛ نترس؛ ما هوايت را داريم. ايشان هيكلي بود و ما «ريزه ميزه» بوديم. با وجود آن كه نوجوان و به اصطلاح «بچه» بوديم، صادق مي گفت اصلاً نيازي به اين حرف ها نيست، شما بايستيد فقط مفاهيم را ياد بگيريد. شهيد فخري قد خيلي بلند و هيكل «توپُر»ي داشت، دستت را كه مي گرفت، ديگر نمي توانستي تكان بخوري. شهيد گنجي همان طور مي ايستاد و بحث مي كرد. جالب اين كه ديدم با «ماشاءالله» نامي كه يكي از سران و مسؤول حزب توده آن جا بود، به شكل هاي مختلف مناظره مي كرد. ماشاءالله مي گفت بحث ايدئولوژيك كنيم، شهيد قبول مي كرد. مي گفت بحث اقتصادي كنيم و شهيد گنجي نيز بحث اقتصادي مي كرد. ماشاءالله مرتباً موضوع بحث را عوض مي كرد، سنش دو سه برابر ما بود و خيلي هم ادعا داشت، صادق نيز يك نوجوان هفده هجده ساله بود.
گاهي هم در مدرسه همراه با ايشان، با بچه ها شروع مي كرديم به بحث كردن، مي گفتند بايد مسؤول مان بيايد جواب تان را بدهد، مي گفتيم باشد، اما كي؟ سر وقت مي آمديم، آن ها نمي آمدند، پيام مي داديم چرا نمي آييد؟ مي گفتند ما تشخيص داده ايم كه الان بايد درمورد زير بناي اقتصادي بحث كنيم، مي گفتيم باشد. دوباره قرار مي گذاشتيم، نمي آمدند، پيام مي داديم چرا نمي آييد؟ مي گفتند ما صلاح مي دانيم كه بحث ايدئولوژيك بكنيم... در واقع اصلاً راهي باقي نمي گذاشتيم كه آن ها بخواهند فرار بكنند، ولي هميشه درمي رفتند. در عين حال در يك جاهايي به بن بست برخورد مي كردند.
چگونه؟
مثلاً در مركز شهر كه بساط بحث و مناظره به راه مي افتاد، گاهي صادق هم سرمي رسيد و خلاصه گيرشان مي انداختيم، مي گفتيم چرا فلان روز نيامديد تا بحث كنيم؟ آن ها هم به سرعت فرار مي كردند، چون مي دانستند كه نمي توانند بحث كنند. مخصوصاً اين كه نمي خواستند جلوي بچه هايي كه طرفدارشان بودند به اصطلاح ضايع شوند و پوچي شان ثابت شود. البته آن ها خيلي ماكياوليستي برخورد مي كردند و هيچگاه صادقانه نمي آمدند جلو. در ميانة يكي از بحث هاي مركز شهر كه آن ها گير افتاده بودند، يكباره ديدم كه صادق آمد و بحث شروع شد. خيلي جالب بود كه ايشان تا فلان مطلب را از روي تئوري هاي خودشان گفت، آن ها گفتند خير، ما چنين چيزي نداريم. جواب داد: من مي گويم داريد، در مجموعه آثار لنين، صفحه فلان، خط فلان. در آن صحنه بنده خودم مانده بودم كه ايشان چه آمادگي و استعدادي دارد؛ توي دل مان مي گفتيم ماشاءالله به صادق!
شهيد صادق گنجي آدمي بود كه هيچ فرصتي را حرام نمي كرد، مثلاً شما كه خودتان آن روزها وضع مالي تان خيلي هم خوب نبود، هفتاد و دو تومان آن روز را مي داديد و مجموعه آثار لنين را برايش مي خريدي،د بعداً مي ديديد كه مو به مو و دقيق رفته آن را خوانده و نتيجه اش را هم مي ديديد.
يادم است همان موقع بخش سياسي جهاد سازندگي يك كتاب تأليفي درباره گروهك ها منتشر كرده بود و صادق آن كتاب را كه خواند، شايد بيش از بيست جلسه در طول سال براي ما تفسير سياسي مي گفت، شايد مبنايش آن كتاب بود، اما مي ديديم كه چندين برابر حجم آن كتاب براي ما مطلب مي گويد. البته ايشان يكسري فعاليت هاي شخصي خاص داشت كه ما كم كم متوجه شديم ضمن اين كه حافظه بسيار بالايي دارد بسيار هم پر مطالعه است.
نمونه هايي از آن ها را بگوييد.
مثلاً شب ها تا دير وقت كتاب مي خواند. همين طور كه نشسته بود و كتاب مي خواند، راديو و تلويزيون هم روشن بود و او يك طوري خودش را هم سرگرم مي كرد. به صادق مي گفتم تو چه كار داري مي كني؟ هم غذا مي خوري و هم مطالعه و هم اين ها را گوش مي كني؟ مي گفت: مي خواهي بگويم كه الان هر كدام چه گفتند؟ يعني با همان شرايط فكري و روحي، و توان و شور و خستگي ناپذيري خاصي كه داشت، همه بچه ها را به فعاليت تشويق مي كرد، حالا بماند به كجا رسيده بود كه ديگر گروهك ها از دستش خسته شده بودند، عده اي شان از بحث و مناظره با صادق ضايع شده و بحث بايكوت صادق را پيش كشيده بودند، البته بعد از چندبار تهديد و چندبار دم در خانه با او صحبت كردن و به او وعده و وعيد دادن تا مثلاً جذبش كنند. آن ها در اين راه از دختران خوش تيپ و زيباي شان استفاده مي كردند. اين ها را صادق بعداً به ما مي گفت كه فلان شب، يك خانم، در خانه آمده بود با كلي عشوه و ناز تا مرا جذب كند، ولي من به آن ها تودهني زدم.
يعني براي خودش يك نوع سير و سلوك عرفاني داشته؛ با وجود آن كه مثل هر جواني نيازهاي خاص خودش را داشته.
بله، ايشان هم نماز و اعتقاتش به جاي خودش بود و هم خودسازي هايش را داشت.
اما مثل هر انساني خطراتي هم تهديدش مي كرده، به نوعي همه آويزه هايي كه ممكن است در طول راه به آدم بياويزند، برايش وجود داشته. يك وقت هست كسي در مأمني قرار دارد، مثلاً در يك ديري و عبادتگاهي يا يك جايي هست كه آن جا آسيب خيلي به سمتش نمي رود، چون يك امنيت نسبي دارد. آن وقت اين شخص چندان نمي تواند ادعا كند كه خودش را خيلي زاهد و پارسا نگه داشته، ولي يكي مثل شهيد صادق گنجي فرق مي كند كه جوان و خوش تيپ و سرزبان دار هم بوده، و وقتي براي اغوا به سمتش مي روند، چنين ويژگي هاي بارزي را داشته.
اصلاً اگر او راجذبش مي كردند، شايد قوي ترين ابزار را داشتند، كه خوشبختانه نتوانستند وصادق در پرتو شناخت و معرفت عميقي كه داشت، به سلامت از همه اين منازل رست و رستگار شد. به قول قرآن مجيد كه اصطلاح «في الكبد» را به كار برده، صادق در سختي زاده شده بود و فكر مي كنم واقعاً اين گونه بود كه سعادتمند شد. بعد از فوت پدرش سختي هاي زيادي كشيدند، در هشت سالگي مي ديدم كه بهترين غذاي شان تخم مرغ است. بعضي اوقات ما كه به عنوان دوست و رفيق مي رفتيم منزل شان، مي ترسيديم زير سقف آن خانه برويم، زيرا چوب هاي سقف خانه شان را موريانه ها خورده بودند. مي پرسيدم شما تا صبح چگونه و با چه اعتمادي اين جا مي خوابيد؟ يك خانه به معناي واقعي كلنگي، اما جالب دو اتاقي بود كه گوشه حياط همين خانه، متعلق به صادق بود. وقتي به آن دو اتاق مي رفتيد، نظمي كه آن جا حاكم بود، براي تان در حكم درس بود. البته بنده دارم داستان آن زمان ها را مي گويم، الان اين چيزها عادي شده و اگر كسي منظم عمل نكند عجيب است. آن موقع با وجود آن كمبودهاي مالي و امكانات كمي كه افراد داشتند، ايشان توانسته بود بهره هاي خوبي ببرد. نوع كتاب ها را در كتابخانه اش ـ با وجود آن فقر مالي ـ كه مي ديدم، تعجب مي كردم. صادق بستني فروشي مي كرد تا بتواند از عهده خريد اين كتاب ها بربيايد، به اين شكل كه قالب هايي مي خريد و چوب بستني در آن ها قرار مي داد، سپس شير در آن ها مي ريخت و در قسمت يخدان يخچال مي گذاشت شان. اين ها آرام آرام يخ مي زد و آماده كه مي شد، صادق از راه فروش بستني هايي كه تابستان ها با آن سيستم ابتدايي درست مي كردند يا فروختن حبوبات گرم مثل نخود و لوبيا كه زمستان ها تهيه مي كرد كتاب مي خريد؛ شخصيت شهيد گنجي اين طوري ساخته شده بود.
وقتي پدر صادق از دنيا رفت، چند جلد كتاب خوب از خودش بر جاي گذاشته بود. صادق همين كتاب ها را به دقت مي خواند، با وجود آن كه كتاب هاي سنگيني در حد نيازهاي صادق و ما نبود، اما ايشان اين توانايي را داشت كه شب ها مي نشست و با صداي بلند كتاب ها را براي ما مي خواند و ما هم گوش مي كرديم. هرگاه يكي از ما در خانه نبود، بين خودمان يك مرامي داشتيم كه به خانه همديگر سر مي زديم تا فضا خالي نماند و اگر نيازي بود برطرف كنيم. آن فضاي خالي هر وقت پيش مي آمد، مادر صادق براي ما از خاطراتش تعريف مي كرد ـ مخصوصاً اين اواخر هم اگر پاي صحبت هايش بنشينيد براي تان از خيلي چيزها مي گويد ـ به هر حال اين، سطح توان فكري و روحي صادق بود، ضمن اين كه از اين توانايي برخوردار بود تا به نحو احسن مديريت كند. غير ممكن بود ايشان در هر برنامه اي وارد شود و اول هر كار، دست به قلم نبرد. هميشه نقشه همان كار و فكرهايش را كه نوشته بود پياده مي كرد، الان برخي دفترهايش را دارم. صادق در آن حد صاحب نظر بود كه دو مقاله درباره اقتصاد ايران در روزنامه اطلاعات نوشته و چاپ كرده بود. نظرات اقتصادي كه ايشان داده، خيلي جالب و خواندني است.
زماني كه بعد از آن همه تلاش و فعاليت و شور و حالي كه داشتيم، با معرفي سپاه و كميته انقلاب اسلامي و حتي حزب جمهوري اسلامي معرفي نامه گرفتيم و به عنوان بچه هاي شهرمان به مدرسه عالي شهيد مطهري آمديم، در آزمونش شركت كرديم و با همديگر قبول شديم، شهيد گنجي به خاطر همان استعدادي كه داشت، باز همان جاذبه را اين جا هم ايجاد كرد. با خيلي از طلبه هاي مدرسه عالي شهيد مطهري، از جمله آقاي شعباني، آقاي سيد مهدي خاموشي ـ رئيس سازمان تبليغات اسلامي ـ آقاي چيت سازيان و تعدادي ديگر، كه داشتيم كلاس هاي مدرسه عالي را با هم مي گذرانديم، مي ديديم كه صادق به اتفاق بعضي از طلبه هايي كه از ما در دروس حوزوي جلوتر بودند، كتاب هاي سال هاي جلوتر را هم در فلسفه و ادبيات را مي خواند و جلوتر از روند معمول مدرسه حركت مي كند.
شما كلاً چند وقت با شهيد در مدرسه عالي شهيد مطهري بوديد؟
بنده دو سه سال بيشتر در آن جا نبودم. اولين خاطره ام اين بود كه سال اول، اوايل زمستان بود و ما چون بچه جنوب هستيم و برف نديده بوديم، زماني كه برف مي آمد، حس و حال عجيبي پيدا مي كرديم. در حياط مدرسه عالي شهيد مطهري دو تايي مي خواستيم اين برف ها را لمس كنيم؛ خيلي براي مان جالب بود.
وقتي بنده در دانشگاه قبول شده بودم، استخاره كردم، خوب آمد و به دانشگاه الهيات رفتم و معلم شدم، ولي بعداً پشيمان شدم.
چرا؟
چيزهايي كه در حوزه ياد گرفتم، هيچ وقت از نظر محتوايي به پاي دانشگاه نمي رسيد. به هر حال دوستي مان با صادق ادامه داشت، من دانشگاه بودم و ايشان در مدرسه عالي شهيد مطهري درس مي خواند. ارتباط مان هيچگاه قطع نمي شد، رفت و آمد داشتيم و در حال و هواي درس بوديم. بعد كه دوره را تمام كردم فهميدم آن جا چيزي به دست نياورده ام، گفتم صادق جان، چرا اصرار نكردي بنده در مدرسه بمانم؟ گفت دوست نداشتم به تو تحميل شود. در رابطه دوستانه مان با هم خيلي باز رفتار مي كرديم، يعني اصلاً ملاحظه دوستي همديگر را نمي كرديم و خيلي محكم قاطع به همديگر انتقاد مي كرديم، بدون اين كه بخواهد رابطه دوستي مان بهم بخورد و قطع شود. مي خواهم بگويم كه ايشان اين قدر ديدش باز بود، اگر در يك مقطعي مي گفتم نظر من اين است، تعصبي نداشت كه رابطه اش را با ما قطع كند.
در واقع نكته اي كه باعث رشد آدم ها مي شود، به يك معنا نماندن، يعني توقف و بيتوته نكردن و درجا نزدن، در يك منزل است كه متأسفانه جزو فرهنگ مان شده و ما معمولاً اهل بيتوته هستيم، ولي شهيد صادق گنجي آن قدر ديدش باز بود كه منزل هاي بعدي را هم مي ديديد.

ياد گرفته بوديم كه عيب هم را بگوييم، بحث كنيم و همديگر را قانع كنيم و لذت هم مي برديم.
اتفاقاً اين ها را از همان دوره دانش آموزي با هم تمرين كرده بوديم. با اين كه اسم من شكرالله است، صادق خيلي راحت صدايم مي كرد «شكري»، مي گفت: چرا اين جا تو اين كار را مي كني، آيا اين كارت درست است؟ مي گفتم نه، منظورم اين نبود. خيلي راحت چه زماني كه با هم رودررو بوديم، چه از طريق نامه در زماني كه به پاكستان رفت، اين نوع ارتباط مان قطع نمي شد. الان نامه هاي شخصي اش را دارم. در همين فضا اصلاً چندين بار مرا آزمايش كرد باور مي كنيد در مسائل اخلاقي و ديگر، با روحيه اي كه بنده داشتم، طلبه بودم و كتاب هاي اخلاقي زيادي را مطالعه مي كردم، ولي حس مي كردم كه با بعضي از حركاتش، دقيقاً دارد مرا آزمايش مي كند؛ هم در دوره دبيرستان كه تازه با هم رفيق شده بوديم و هم بعدها اين كار را مي كرد.
يادم است اين قدر ايشان در كارهايش خيلي دقيق بود. مثلاً يكي از معلمان ما كه عضو انجمن حجتيه و آدم باسوادي هم بود، در مدرسه بينش ديني و قرآن درس مي داد و در خانه اش نيز براي بچه ها جلساتي گذاشته بود و عربي درس مي داد و تفسير مي گفت، در ضمن رموز مبارزه با بهائيت را هم آموزش مي داد و مي گفت بهائيان را بياوريد تا با ايشان حرف بزنم. به صادق مي گفتم جلسات خوبي است تو هم بيا، گفت سعي مي كنم بيايم، ولي هيچ وقت نيامد. صادق اين گونه افراد را خوب مي شناخت، به بنده نمي گفت نرو، مي گفت: تو اگر دوست داري برو، ولي الان وقت ندارم بيايم. كارم زياد است. البته خودش به نوعي شاگرد همان معلم هم بود، آن آقا از بچه هاي خوب و متعهد بود، ولي خب، منتسب به انجمن حجتيه نيز بود. آدم بسيار مقيد و متشرعي بود، مي گفت من از آن دسته آدم هايي كه مي گويند نيستم. مي گفت كه در دوره انتظار بايد فعاليت و تلاش كرد و بايد انسان مثبتي بود ـ البته ما هيچگاه خلافي از ايشان نديديم اما اين روحيه خاص شهيد گنجي بود كه همواره با درايت رفتار مي كرد؛ حتي تا آخرين لحظه اي كه با هم بوديم.
در سال پاياني حيات دنيوي اش، درست در آخرين سفري كه از پاكستان به شهرستان برگشت، در يك روستا امامزاده اي است كه به آن جا رفتيم، ديدم با يك بچه روستايي دارد پاكستاني حرف مي زند. من تا آن زمان پاكستاني حرف زدنش را نديده و نشنيده بودم، تصور كردم دارد آن بچه را دست مي اندازد. طفلكي آن بنده خدا مانده بود كه تو ديگر چه مي گويي! گفتم صادق، خيلي خوب و راحت حرف مي زني، چقدر خوب بر زبان پاكستاني مسلط شده اي. گفت: يكسري شعر هم به همان زبان گفته ام. البته چون فاصله بين مان زياد بود، تقريباً بعد از چند سال جبهه و جنگ و دوره خودسازي كه آدم پيدا مي كند، شايد خيلي حرف هايش را از نظر اخلاقي با ما مطرح نمي كرد، منتها مطلبي گفت كه هنوز هم اين مطلب باعث تأسف است، مي گفت: وقتي در ارشاد تكليف كردند كه من به پاكستان بروم، مخالف بودم، مي گفتم هنر نيست كه آدم برود در جايي كه همه مسلمان هستند كار كند، خيلي اصرار كردم كه مرا به انگليس و آمريكا بفرستند چون آن جا بلاد كفر است. خيلي تلاش كردم، اما نمي دانم چه دستي در كار بود كه نگذاشت به آن نقاط بروم و از همه توانم در آن جا استفاده كنم. صادق واقعاً راست مي گفت، با آن تواني كه داشت معتقد بود كه بايد به كشورهاي سخت تري مثل انگليس و آمريكا برود و آن جا از اسلام دفاع كند و واقعاً هم اگر رفته بود خيلي خوب مي توانست اين كار را بكند.
شايد هم مي خواست وقتي كه از پاكستان آمد، چنين كاري را بكند، كه البته ماجراي شهادتش پيش آمد.
اصولاً بچه هايي كه در پاكستان بودند بسيار قوي كار كردند. با مطالبي كه من درباره فعاليت هاي خارجي صادق خوانده ام، مي بينم در طول چند سالي كه در پاكستان بوده، دقيقاً همان توقعاتي را كه از او داشتيم برآورده كرده و به همان شكل و شيوه اي كه ما در ايران با هم بوديم، خيلي قوي و منظم كار تشكيلاتي مي كرده است. اين گونه بود كه توانست آن جاذبه ها را ايجاد كند و خيلي ها را جذب خودش سازد. يكي از بچه هاي دانشجوي پزشكي آن جا مي گفت حتي از حقوق خودش آن جا به دانشجويان كمك مي كرده، يعني صادق اصلاً روال ديپلماسي را به هم زده بود و اين كه حتماً بايد در يك قالب رسمي بروند در يك كشوري فعاليت بكنند و از آن قالب هم به سلامتي برگردند و بيايند.
شهيد گنجي كليشه ها را شكسته بود.
كاملاً. او در دل مردم لاهور پاكستان جا گرفته بود. صادق يكسري جلسات تشريفاتي اداري داشته، يكسري هم در خانه اين ها مي رفته و صحبت هاي دوستانه مي كرده؛ طبق مرامي كه هميشه خودش داشت و در همه جا اين طوري بود. اين گونه كه مثلاً الان فلان مدرك را گرفته ام يا در مدرسه عالي شهيد مطهري درس خوانده ام يا در پاكستان فلان مسؤوليت را دارم نبود. باور كنيد در جمع چند تا بچه هم كه مي نشست خيلي راحت بود. اين يكي از حُسن هايش بود كه هم باعث پيشرفتش شده بود و هم جاذبه هايش را بيشتر كرده بود. متأسفانه الان كه داريم به بيستمين سالگرد شهادتش مي رسيم، در يك كتاب كه وزارت ارشاد درباره خبرنگاران شهيد رسانه اي چاپ كرده، ديدم يكي دو صفحه از شهيد گنجي نوشته اند، و خيلي تعجب كردم از كارهايي كه آن جا كرده، شناسايي احزاب و گروه ها، مواضع ضعف پاكستان چه بوده، يكسري فعاليت هايش نيز محرمانه بوده...
ما توانستيم بعد از چند سال كتاب هاي كتابخانه ايشان را كه بالاي چهار هزار جلد بود مرتب كنيم. خيلي از اين كتاب ها را از ابتدا نداشت، در شهرستان كه بود شايد به اندازه دو تا قفسه هم كتاب نداشت، فقط كتاب هاي كليدي را داشت و همان ها را مي خواند بعد كه وارد دوره طلبگي اش شد، شنيدم كه در مساجد يا جاهايي كه مي رفته صحبت مي كرده، جاذبه ايشان آن قدر زياد بوده و چنان اثري در آن جلسات داشته كه مثلاً مجموعه لغت نامه دهخدا را به ايشان هديه مي كردند. بسياري از كتاب هاي مرجع را او هديه گرفته بود و به تدريج كتابخانه اش بزرگ شده بود. همين اثرات را در پاكستان گذاشته بود و آن جا هم چه جاذبه هايي ايجاد كرده بود، ضمن اين كه به زبان و ادبيات شعري شان مسلط شده بود، با شعرا نشست و برخاست مي كرد. تلاش ما بر اين استوار بود كه از شهيد گنجي كتابي چاپ شود و من با دوستمان ناصر قاسمي كه در بنياد شهيد است، از طرف مادر شهيد صحبت كردم كه بعد از اين همه سال كتابي به نام شهيد گنجي چاپ شود و بيش از اين، كارها و آثارش ناشناخته نماند.
ببينيد دبير دبيرستان شهرستان برازجان كه بودم يك تأسفي كه مي خوردم، بنده در طي هفت سالي كه از تهران برگشتم، به دبيرستان هاي شهرستان خودمان رفتم و درس دادم، هميشه ايشان را به عنوان الگو براي بچه ها مطرح مي كردم. تأسفم از اين بود كه چرا بچه ها اين بزرگوار را نمي شناسند، مي گفتم چند سال است كه ايشان شهيد شده، پس چرا بچه هاي شهرستان خودش شهيد گنجي را نمي شناسند؟
علت چه بود؟
اين موضوع برمي گردد به اين كه برخي مسؤولان شهرستان و استان، اين ها يا هيچ كاري براي شهيد نكردند يا اصلاً خودشان هم شهيد گنجي را نمي شناختند. اين ها همه از مظلوميت آن بزرگوار است. در حالي كه دوستانش همگي مي دانستند كه صادق چقدر توانا است. تقريباً مدتي قبل از شهادتش بود كه صحبت از نمايندگي ايشان در مجلس مي كرديم. هنوز همان جمع بچه هاي انجمن اسلامي كه برقرار بود و اين امر ترك نمي شد، ما هرگاه در شهرستان دور هم بوديم، با همان تعداد افرادي كه در شهرستان بودند، كار را ادامه مي داديم، دور هم مي نشستيم و صحبت و همفكري مي كرديم و مسائلرا تحليل مي كرديم. صادق همه چشم ها را به خود خيره كرده بود و همه دوستان چشم به راه آينده درخشان او دوخته بودند. حضرت امام درباره حاج آقا مصطفي فرمودند اميد آينده اسلام بود، بنده مي گويم صادق هم دقيقاً همين طور بود، او اميد آينده ايران بود، چون توان عجيبي داشت، اين را من لمس كرده بودم كه مي گويم. حالا شايد بعضي ها بگويند نه، تو خيلي غلو مي كني. ولي اگر ايشان زنده بود و شما با او برخورد داشتيد، حرف مرا تأييد مي كرديد. ان شاءالله شما با ديدارهايي كه با معاشران شهيد گنجي مي كنيد اين موضوع را متوجه مي شويد، به جرأت مي گويم كه اگر گنجي شهيد نشده بود، به جايگاه بسيار خوبي مي رسيد. هرچند كه حالا هم در مقام شهيدي بزرگ جايگاهش عالي است.
به عنوان يك يادگاري از شهيد صادق براي نسل هاي امروز و نسل ها بعدي، مي توان مطالعه كتاب هاي شهيد مطهري را پيشنهاد كرد، كه حضرت امام هم فرمودند آثارش بدون استثناء خوب است.
بله، دقيقاً از يادگاري هاي سفارش شده صادق، مطالعه كتب شهيد والامقام مطهري است، اگر بخواهيم اسلام را آن طور كه هست بشناسيم، نه آن طور كه منحرفين مي خواهند. اسلامي زيبا در همه ابعادش.
صادق با مطالعه همين آثار بود كه چهره زيباي دين را به خوبي شناخته بود، نه اين چهره اي را كه افراطيون از دين ترسيم كرده اند براي منافع زودگذرشان، اسلام نهج البلاغه، نه اين هايي كه به صورت هاي مختلف در هر دوره اي مي آيند و مي روند... صادق حقيقت دين را دريافته بود و بر همان اساس حركت مي كرد. همان طور كه با ماركسيست ها مي ايستاد، مي گفت، مي خنديد، بحث هم با آن ها مي كرد و محكوم شان مي ساخت، با بنده نيز كه چندين سال با ايشان دوست بودم، با خوشرويي صحبت مي كرد و به جايش با خود من هم آن طور بود و مي گفت قاسمي، تو داري اين جا اشتباه مي كني؛ صراحتاً به من مي گفت. ما ياد گرفته بوديم كه از همديگر ناراحت نشويم. بعد از شهادت صادق، افسوس بزرگم اين است كه چرا خوب از او بهره نبرديم.
حالا شهيد كه جايگاه خودش را دارد، هر وقت به ما خبر مي دهند كه فلان كس فوت كرده، با خود مي گوييم كاش فقط يك بار ديگر او را مي ديديم.
تنها دلخوشي هايم خواب هايي است كه از شهيد گنجي مي بينم. اولين بار اين بزرگوار را در خوابي ديدم كه در يك فضاي سرسبز و بسيار زيبا، كنار شهيد بهشتي و شهيد مطهري بودند و با هم گفت و گو مي كردند. هميشه به ما توصيه مي كرد كه از آقاي دكتر بهشتي فراوان ياد بگيريم. مي گفت ايشان دبير كل حزب جمهوري اسلامي است و اين ديدگاه را دارد. حزب هر مقاله اي را كه چاپ مي كرد، صادق با دقت آن را مي خواند. يعني ضمن اين كه كتاب هاي پيروان خط امام را مي خواند، بقيه كتاب هاي ماركسيست ها و احزاب ديگر را هم مي خواند. صادق در نهايت با مطالعه افكار حضرت امام و امثال مطهري و بهشتي مي گفت اصل دين همين است، با اين روايت از دين مي توانيم در دنيا مطرح شويم و اسلام را جا بيندازيم، تبليغ كنيم و جوانان را جذب كنيم، نه با افراط و تفريط.
اگر يادتان باشد، آن موقع كتاب «كيش شخصيت» بني صدر مطرح بود. صادق اين بحث را مطرح مي كرد كه بني صدر گرفتار شخصيت خودش شده، او اين كتاب را نوشته، اما خودش كيش شخصيت يك عده ديگر شده. بعد به بچه ها مي گفت شما هم نبايد در اين چنبره بمانيد، بايد مطالعه و كار كنيد. مي خواهم بگويم كه اگر صادق شهيد نمي شد، به خاطر همين روحيه و توانش، نامش بسيار مطرح مي شد. شما الان هم كه به شهرستان ما مي رويد، آن هايي كه قديمي هستند، مدام از ايشان ياد مي كنند، مي دانند كه شهيد گنجي چه روحيه اي داشت و چقدر توان و جاذبه اش بالا بود. به راستي اگر الان ايشان بود، يك وزنه بسيار سنگين و اميدي براي كشور محسوب مي شد.
در واقع شهادت صادق، اگر چه او را به فيض عظما رساند، ولي ما و ملت ما را از وجودش محروم كرد.
الان بعد از صادق، دوستي به آن معنا و وزانت پيدا نكرده ام، يعني خيلي هم تلاش كردم كه كسي باشد كه اين رابطه را با او ادامه دهم، دوستان معدودي بودند؛ ولي نه به آن قدرت و حدّت كه آدم هم از وجودشان استفاده ببرد و هم اين كه در كنارشان رشد كند.
مصداق آن شعر معروف كه مي گويد: عشق نه آمدني بود؛ نه آموختني.
بنده چند خواب ديگر ديدم كه همان خواب ها به من روحيه مي دهد. يك بار ديدم كه شهيد گنجي با يك چهره بسيار زيبا و قشنگ با مادرش نشسته بود و من هم نشسته بودم. ايشان مثل زمان حياتش به حالت درازكش خوابيد و كتابي دستش بود. مادرش هم داشت صحبت مي كرد، چهره صادق در خواب بسيار زيبا بود، بنده اصلاً باور نمي كردم، مي گفتم صادق، چقدر جوان و خوشگل شده اي، مي خنديد و جواب نمي داد. اصلاً زيبايي اي كه از صادق در خواب ديدم، در هيچ انساني نمي بينم كه اين قدر زيبا باشد، كه بعدش ديگر لبخند زد و من از خواب بيدار شدم.
از مبارزات شهيد گنجي، قبل و هنگام وقوع انقلاب اسلامي چه چيزهايي يادتان است؟
از آن جا كه تقريباً قبل از پيروزي انقلاب با هم در مدرسه آشنايي پيدا كرديم، شايد دو ـ سه سالي در زمان ستم شاهي با هم بوديم. يادم است صادق به همراه دوستي به نام آقاي رحمت آخوندزاده كه خطاط بود و در دشتستان پاسدار است، به صورت دست ساز، دستگاه تكثيري ساخته بودند كه شامل يك توري و دو تخته موازي هم بود. آن ها اعلاميه ها را با يك دستگاه تايپ قديمي، حروفچيني و سپس تكثير مي كردند عمدة مبارزات شهيد گنجي شامل تكثير و توزيع نوارها و اعلاميه هاي حضرت امام بود كه آن موقع اين كار خيلي هم بايد با حساسيت انجام مي شد. مثلاً هر روز صبح كه بچه ها به مدرسه مي آمدند، مي ديدند توي همه ميز و نيمكت ها يك اعلاميه هست كه همه اين ها كار صادق بود. آن ها اين دستگاه را مخفيانه در منزل نگه داشته بودند و مخفيانه اعلاميه ها را چاپ مي كردند و بعد كاغذها را تا مي كردند و به دست بچه ها مي دادند. گروهي نيز قبل از اين كه بچه ها به مدرسه بيايند، صبح اول وقت، سريعاً مي آمدند اعلاميه ها را توي ميزها مي گذاشتند. يكسري از آن ها را هم از لاي در به داخل منازل مي انداختند. فضاي شهر اين گونه بود كه در هر مقطع و مناسبتي كار تكثير و توزيع نوارها و اعلاميه هاي حضرت امام انجام مي شد.
هزينه هاي اين كارها را از كجا مي آورديد؟
بچه ها خودشان از جيب خودشان مي دادند يا يكسري افراد بازاري كه اهل مبارزه بودند به ما كمك مي كردند.
از رابطه شهيد گنجي با حاج آقا ماشاءالله كازروني كه منزلش در فعاليت هاي انقلابي در برازجان مركزيت داشت اطلاعاتي داريد؟ هيچ وقت با هم آن جا مي رفتيد؟
بله، قبل از انقلاب، حاج آقا ماشاءالله تقريباً محور يكسري از مبارزات در شهر بود، شايد اولين مدخل ورودي اعلاميه ها به شهر از ناحيه ايشان بود. به لحاظ سن بيشتر و سابقه اي هم كه داشت، منزل آقاي كازروني محل ورود روحانيون و افراد مبارز بود. اصلاً همه كار با ايشان بود، تبعيدي ها آن جا مي آمدند و مي ماندند، حتي به واسطه فعاليت هاي ايشان به سرعت جا به جا مي شدند يا با مبارزين مرتبط مي شدند. اگر ساواك گاهي مبارزين رديابي مي كرد، راه گريز را ايشان به انقلابيون نشان مي دادند كه كجا مخفي شوند، به كدام روستاها بروند؛ آن شبكه ها را حاج آقا مي شناختند. با توجه به اين كه از نظر سني صادق تازه در مرحله راهنمايي تحصيلي بود، در آن منزل اين نوع ارتباطاتش خيلي تقويت شد.
يعني بين سال هاي 1356، 1357 كه دوران اوج انقلاب بود، صادق چهارده ـ پانزده سال سن داشت.
بله، و اين ارتباط آن وقت به خوبي با حاج ماشاءالله برقرار شده بود و مخفيانه كار مي كردند. يادم است طلبه هايي كه به شهرستان مي آمدند، هر روز صبح ابتدا بايد ساواك مي رفتند و امضائي مي كردند، چون حضور و غياب مي شد. بعد از آن جا مي آمدند مخفيانه در بعضي از مساجد مانند مسجد شهيد عاشوري كه آن موقع به دلگشاه معروف بود، كلاس هاي قرآن و بحث قصه هاي قرآني ـ عمداً داستان هاي فرعون و نمرود ـ را براي بچه هاي كم سن و سال مطرح مي كردند. بعضي از اين بچه ها نفوذي ساواك بودند، مثلاً يكي شان دانش آموز مدرسه و عامل ساواك بود كه بعد از هر جلسه آن چه را مي گذشت انتقال مي داد و بعد از كلاس، طلبه ها را مي بردند بازجويي. حاج ماشاءالله مي گفت كه بنده خدا طلبه ها، چند كشيده آبدار از ساواكي ها مي خوردند كه: به شما گفته ايم حرف سياسي نزنيد، فقط قرآن تان را درس بدهيد، شما چه كار به اين كارها داريد؟... و اين بنده خداها هر روز صبح دوباره از نو كارشان را شروع مي كردند. يادم است كه يك روز در جلسه قرآن بوديم كه يك طلبه مطرح كرد بين شما كيست كه اذيت و آزار مي كند؟ بچه ها خيلي حساس شدند و تا ايشان اين سؤال را كرد، عجيب همه روي آن شخص خاص زوم كردند. بچه ها و در رأس آن ها صادق ضمن ديدن اين گونه آموزش ها، اعلاميه ها را مي آوردند، با دقت پياده مي كردند و به سختي تايپ مي كردند. البته تا آن جايي كه يادم است آن وقت ها هر دستگاه تايپ به شكلي بود كه متنها شناخته مي شد، چون از روي نوع خط و شماره آن دستگاه ها كنترل مي شد. عمال رژيم مي توانستند بفهمند كه اين تايپ براي كيست و از كجاست؟ اين هم يكي از مشكلات ما بود.
يادم است كه قديم، روي كاغذهايي را كه شبيه كاربن بود، با دست مي نوشتند يا تايپ مي كردند و بعد آن ها را در دستگاه تكثيري با نام يا مارك «فتو استنسيل» قرار مي دادند كه شما با شهيد گنجي نوع دست ساز اين دستگاه را ساخته بوديد.
البته تدريجاً پيشرفت هم كردند بعد كه جو انقلابي شد، ساواكي ها محدودتر شده بودند و به سختي مي توانستند پيگيري كنند. دستگاه هاي خيلي قديمي تايپ را كه ديگر طرف نمي توانست بگويد براي كيست. شايد دو سه ـ ساعت طول مي كشيد تا يك صفحه متن را با آن تايپ مي كردند. بعد كه فضا بهتر شد، توانستند از وسيله هاي بهتري استفاده كنند. زماني كه با صادق دوست شدم تا مد ت ها اين را نمي دانستم كه صادق اين قدر تشكيلاتي و رازدار است. به جرأت مي توانم بگويم حتي شايد در همان ايامي كه كاملاً همديگر را مي شناختيم، من خيلي از اطلاعات دسته بندي شده صادق را نمي دانستم و در حرف زدن ها و ارتباط ها و با شناختي كه از صادق پيدا كرده بودم، پي برده بودم كه ايشان دقيقاً بعضي از حرف ها را به من نمي گويد.
كار آن قدر حساس بود كه يادم است بعد از قضاياي منافقين، كميته انقلاب براي حفظ جان صادق به ايشان يك قبضه اسلحه كلت داده بود تا از جان خود محافظت كند و شهيدان جاويد كازروني و شهيد فخري، قلندرها و «يل» هايي بودندكه قدر و ارزش صادق را خوب شناخته بودند و هميشه در مناظرات همراه و مراقب دوستشان بودند؛ اگرچه زودتر از وي به فيض شهادت نائل آمدند. اصلاً بخش فرهنگي سپاه برازجان را شهيد گنجي و ساير دوستان مي چرخاندند، آن ها نيروي ثابت و رسمي نبودند، افتخاري بودند اما در واقع نقش اصلي را بازي مي كردند. آن قدر توان داشت كه در كميته هم كه حاج ماشاءالله كازروني فرمانده بود و آقايان حاج علي دوراهكي و علي مقصودي معاونينش بودند، به كمك شهيد گنجي آن جا را مي چرخاندند؛ ببينيد چقدر وجوش اثر داشت. دوستان توانا و همفكري داشت كه در كنار هم بودند، حتي براي اين كه مي خواستند دست ايشان بازتر شود و بيشتر فعاليت كند، از طرف كميته يك كانتينر در اختيار صادق گذاشتند تا كتاب فروشي راه بيندازد و محصولات فرهنگي ارائه دهد.
كجا؟
در ميدان مركزي شهر، بغل آن دژي كه الان هم هست ـ دژ مشير الملك ـ آن موقع به اين ميدان مي گفتيم فلكه، كه بعداً هم منافقين آن كانتينر را آتش زدند. خدا خيلي رحم كرد، يكي دو تا از بچه ها داخلش بودند كه سريعاً بيرون آمدند و از آن طرف هم محل اتحاديه را به آتش كشيدند كه ديگر رسماً وارد مبارزات جدي بعد از پيروزي انقلاب شديم، گروهك ها شروع به تهديد كردند و توطئه هاي شان در عمل شروع شد. از اين طرف، حزب توده اي ها بعد از مناظرات چندي كه از زير بحث با صادق در مي رفتند و نمي آمدند، چند جا گير صادق افتادند و بچه هاي شان فهميدند كه چقدر شما در مقابل او كم مي آورند. وقتي ديدند كار به اين جا كشيده شده، كلاً بحث و مناظره با آقاي گنجي را تعطيل كردند و گفتند هيچ كس حق ندارد با ايشان بحث كند.
از آن پس ما ديگر در سطح شهر فعاليت هاي متنوعي داشتيم، شب و روز هم با هم كار مي كرديم و تا ديروقت با هم بوديم، منتها ـ متأسفانه يا خوشبختانه ـ در چند موضع بايد با مخالفين نظام و انقلاب و دين مبارزه مي كرديم، مثل ماركسيست ها. از يك طرف در روش هاي افراطي و بدي كه دوستان خودمان به كار مي بردند، فضا خيلي سنگين بود. من و صادق به خاطر روحيه خاصي كه داشتيم هميشه از افراط و تفريط پرهيز مي كرديم، ولي از ناحيه بعضي افراد كه شناخت درستي از دين و ارزش هاي ديني نداشتند، مانع رشد شهيد و دوستان بودند و به قول معروف نان را به نرخ روز مي خوردند؛ مورد هجمه بوديم.
صادق، اطلاعات را دقيق دسته بندي مي كرد كه مثلاً به چه كسي بگويد، كار را به چه كسي بسپارد، در چه حد از او بخواهد. يعني ظرفيت طرف را مي دانست كه در چه حدي مي تواند به او اطلاعات بدهد. اين طور نبود كه فرضاً منِ قاسمي، تمام جزئيات فعاليت هاي صادق را اطلاع داشته باشم، حتي تا قبل از مرحلة پاكستان كه با هم بوديم، ضمن اين كه با هم مي نشستيم، مي گفتيم و مي خنديديم، حس مي كردم هنوز بعضي از موارد را نمي گويد.
هيچ وقت به پاكستان رفتيد؟
نه، چند بار مرا دعوت كرد و گلايه؛ كه چرا نمي آيي؟ من صادقانه به او گفتم كه چون شرايط معلمي سخت است و حقوقش كم؛ نمي توانم. ولي از طريق نامه و تلفن مرتباً با هم در ارتباط بوديم و از اوضاح و احوال سياسي و اجتماعي و شخصي، همديگر را مطلع مي كرديم. او با حساسيت خاصي مسائل را پي گيري و تحليل مي كرد و تحليل هايش با اين كه از كشور دور بود، ولي دقيق و درست بود كه براي خود من هم جالب و تازه مي نمود. وقتي هم به ايران مي آمد و در كنار هم مي نشستيم، باز هم مسائل را با دلسوزي خاصي مطرح و تحليل مي كرد، ضمن اين كه هميشه شاد و پر انرزي و شوخ بود و هيچگاه در كنارش احساس خستگي نمي كردي. حرف و درد دل براي گفتن بسيار داشت، اگر ساعت ها در كنار ما و ساير دوستان مي نشست، همچنان با انرزي به گفت وگو مي پرداخت و همه را جذب خود مي كرد .
يعني حتي اگر پنج دقيقه هم پيش كسي مي نشست، اثر خودش را مي گذاشت.
البته ظاهرش از همان ابتدا اين را نشان نمي داد، مثلاً به خاطر آن شاد بودن و خندان و شوخ بودنش، شما در برخورد اول متوجه عمق شخصيتش نمي شديد، كه چقدر باسواد و داراي اطلاعات به روز است، معلومات فقهي دارد و در مسائل سياسي اهل بحث و مناظره است و مي تواند استدلال هايي قوي بكند.
رشته تحصيلي اش الهيات با گرايش اقتصاد بود؟
اين را آخرين مرحله به من گفت. در فقه شاگرد آقاي آيت الله محمد يزدي بود و مي گفت درس اقتصاد و فقهم را با ايشان تمام كرده ام و خيلي راضي بود. در چند شماره از روزنامه اطلاعات، مقاله و مصاحبه هايي با موضوع اقتصاد از شهيد گنجي ديدم كه خواندني بود و اگر از آن ها استفاده شود، در شناخت شهيد موثر خواهد بود .

شاهد ياران شماره 63
انتهاي پيام/ز
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده