- خاطرات

navideshahed.com

«می‌خواهم شهيد شوم»

«می‌خواهم شهيد شوم»

«يک شب كه رستم در حال خواندن نماز شب بود، من به خواب رفتم. وقتی كه من بيدار شدم او نمازش را تمام كرده بود و خوابيده بود. نگاه به صورتش كردم ديدم يک نور عجيبی از صورتش می تابد. وقتی آن نور را ديدم گريه ام گرفت. رستم با گريه من بيدار شد و با حالت تعجب گفت: چه شده است؟ به او گفتم: صورتت نورانی شده است. خنديد و گفت: می خواهم شهيد شوم...» در ادامه خاطره این شهید بزرگوار را از زبان همسرش در نوید شاهد بخوانید‌.
«آن خربزه های شیرین»

«آن خربزه های شیرین»

«در دوران نوجوانی، یک روز با علی برای کار در مزرعه راهی صحرا شدیم، در کنار زراعت، خربزه کاشته بودند. من با رفتار کودکانه یکی از خربز‌ها را از بوته جدا کردم. ناگهان علی با صدای بلند فریاد زد که حرام است و شاید صاحبش راضی نباشد. نگذاشت لب به خربزه بزنم. آن را گذاشت توی مزرعه و برگشتیم...» در ادامه مجموعه خاطرات این شهید بزرگوار را از زبان دوست و همرزمش«عبدالرضا احدی» در نوید شاهد بخوانید.
در نور مهتاب

در نور مهتاب

«جناب فرمانده! من بچه همین منطقه هستم! اینجا سراسر تپه ماهور است. این شب ها، ماهتابی است. نور مهتاب دقیقاً به صورت ما می‌تابد، در حالی که شما به علت این که نیروهای دشمن پشت به نور ماه هستند، تنها شبحی از آنان را می‌بینید. با تابش ماه به تپه ماهورها و انعکاس آن در صورت شما نیروهای عراقی به وضوح شما را تشخیص داده و روی شما آتش گشوده بودند و دلیل مخالفت من با اجرای تک مورد نظر شما همین بود.» در ادامه مجموعه خاطرات این شهید بزرگوار را از زبان همرزمانش در نوید شاهد بخوانید.
امتحان گرفتن از بابا

امتحان گرفتن از بابا

«دیشب موقع گشت و نگهبانی، یه نفر بود که به سمتمون سنگ پرت می‌کرد! نمی دونم منظورش چی بود و می‌خواست چیکار کنه؟!» ناگهان صدای خنده محمدکاظم بلند شد و گفت: «خودم بودم! می‌خواستم ببینم چقدر حواستون به کارِتون هست؟!» بچه ی چهارده ساله از بابایش امتحان گرفته بود...» در ادامه خاطره این شهید بزرگوار را از زبان مادرش در نوید شاهد بخوانید.
«برای دخترم سمیه»

«برای دخترم سمیه»

«علیرضا که تازه خدا دختری به او داد و دختر دار شده بود بسیار خوشحال بود. گلوله ای در قبضه آرپی جی گذاشت و فریاد زد: «اینم واسه دخترم سمیه...» در ادامه خاطره این شهید بزرگوار را از زبان هم رزمش در نوید شاهد بخوانید‌.
خاطرات/ پرواز

خاطرات/ پرواز

«در شب عملیات والفجر ۸ بعد از عبور از خط دشمن و در حال پاکسازی سنگر‌های پشت خط بودیم. حمید حویزی که از جلوداران بود را دیدم که در تاریکی شب بر روی زمین افتاده بود. پرسیدم شهید شده است؟ با ناله ای ضعیف به من فهماند که نه من زنده ام... » در ادامه خاطره این شهید بزرگوار را از زبان همرزمش در نوید شاهد بخوانید.