خاطره/ بگذار تشنه شهید شوم
دوست شهید «محمدرضا مجلل» برایمان روایت میکند: «از جای گلولههای که خورده بود چند تا چشمه خون جاری بود و خون مثل فواره از سینهاش بیرون میزد. به او گفتم: «محمدرضا جان عملیات خوب بوده و بچهها مواضع را تصرف کردند الان بچههای امدادگر میان میبرنت عقب، چون زخمی شدی اصلاً آب برات خوب نیست.» به خیال خودم با این حرفها میخواستم آرامش کنم. تا این حرفم را شنید باز لبش شروع به حرکت کرد و حرفی زد که آتشم زد: گفت: «بهتر… پس بذار تشنه شهید بشم…»