خاطرات شهدا - صفحه 162

خاطرات شهدا

دو خاطره کوتاه از فرمانده گردان حضرت زهرا (س) شهید مجتبی قطبی

برای شرکت در مراسم عروسی یکی از آشنایان به تهران دعوت شده بودیم.بعدها صاحب مجلس برای ما تعریف کرد:"مراسم بزن و بکوب و شادی در حیاط برپا بود.در حال پذیرایی بودم که متوجه شدم درب یکی از اتاق های خانه بسته است.در را که باز کردم،از چیزی که دیدم جا خوردم و انگشت حیرت به دندان گرفتم.
خاطره ای از شهید مدافع حرم سجاد دهقان؛

«پاسدار جوان»

تقریبا همان اوایلی که وارد تیپ امام سجاد شده بودیم، برای انجام یک ماموریت درون شهری، با یک اتوبوس به سمت مقصد مورد نظر در حرکت بودیم . جمع همکاران، جمع بود، من و یکی دو نفر دیگر قصد محک زدن نیروی تازه و جدید الاستخدام سپاه را داشتیم.
گپ خودمانی نوید شاهد سمنان با خانواده معظم شهید حسین ترنجی

وظیفه اش همین بود

وقتی اومدیم تو این خونه خواب دیدم میگه مامان من درها رو باز کردم . اومدم کمک تون کنم . تو خواب فکر میکنم داره با ما زندگی میکنه . بچه ی خوب ومودب وآقایی بود . خیلی به ما محبت می کرد .
شهید عباسعلی فدوی

شاید دیگه برنگردم حلالم کنید!

به نماز اوّل وقت و رفتن به مسجد سفارش کرد. به شوخی یا جدی گفت: «شاید دیگه همدیگه رو نبینیم. من رو حلال کنین

چند خاطره کوتاه از آزادسازی خرمشهر

عملیاتی که از حدود بیست روز پیش شروع شده به جای سخت و نفس گیر خودش رسیده, اکثر تیپ ها خود را به دروازه های خرمشهر نزدیک می کنند. یکی دو روز مانده بود به فتح خرمشهر. در آن گیرو باگیر چشمم افتاد به رزمنده ای که آر پی جی به دوش می رفت. از هیبت و راه رفتنش خوشم آمد. بلند فریاد زدم خدا قوت برادر.
خاطره ای از شهیدحسین جوان؛

دوست آسمانی

چند سال پیش، شب قدر بود. نیمه شب در گلزار شهدا قدم می زدیم، یکی از جانبازان عزیز را دیدم، نشسته کنار مزار حسین. گفتم چرا اینجا کنار این قبر احیا گرفته ای. با دیده ای خیس روایت کرد.
گپ خودمانی نوید شاهد سمنان با خانواده معظم شهید حسین بابایی

شهادتش را تبریک گفتم

من هم که اطلاع نداشتم ووقتی شنیدم ، همون جا نشستم روی زمین وبیهوش شدم . خانم ها گفته بود . این مادر شهید حسین هست . چرا زودتر بهشون خبر ندادن ، الان اگر سکته میکرد چی ؟ هنوز نماز عشاء رو نخونده بودیم که خبر دادند ومن وآوردن خونه . به خواهر وبرادرهاش که تو خونه بودند گفتم وهمه شروع کردند به گریه کردن . برادرشهید تو ورامین خیاط بود وهمراه عموش اومد . پدرش هم نیمه شب اومد خونه .
شهید مصطفی فدائی

اهمیت به نماز جماعت در سیره شهید مصطفی فدائی

پیش از آنکه مصطفی بیاید، ما فقط ظهرها نماز جماعت داشتیم. کم کم نمازهای مغرب و عشا هم جماعت شد و بعد از مدتی نمازهای صبح هم همین طور. رفتارش طوری بود که بدون اینکه به کسی تکلیف کند، بچّه ها می‌فهمیدند باید چکار کنند.
گپ خودمانی نوید شاهد سمنان با خانواده معظم شهید حسین اشرفی

مهر مادری و عشق به فرزند در خاطرات مادر شهید حسین اشرفی

گفت ، مامان دیگه نمیخوام بهت دورغ بگم . من دارم میرم جبهه . من هم شروع کردم به گریه . گفت ، مامان انقدر بی تابی کردی که از همسایه ها هم خداحافظی نکردم . میگفت ، اگر بلد بودی و میومدی شاهرود . میدیدی که مادر ها چون بچه هاشون از ماشین جا موندند گریه میکنند اونوقت تو برای رفتنم گریه میکنی . بهش گفتم ، برو پسرم خدا به همراهت . کاپشن پدرش و پوشیده بود ولی براش تنگ شده بود . خیلی خوش و قد وبالا شده بود . همسایه نبودند که خداحافظی کنه . من هم گریه نکردم . بغلش کردم و رفت .
شهید احمد (عباس) فخاریان

امر به معروف و نهی از منکر در سیره شهید احمد (عباس) فخاریان

گفت:«وظیفه به من حکم می‌کنه که بهشون تذکر بدم». هرکاری کردم قبول نکرد. رفت و با آنها صحبت کرد. نمی‌دانم ترسیدند یا واقعاً پشیمان شدند. حرف‌های عباس را قبول کردند. چون چند دقیقه بعد بساطشان را جمع کردند.
گپ خودمانی نوید شاهد سمنان با خانواده معظم شهید حسن مرواری

دستهایی که از سرما کبود شد/ سری که با تركش گلوله تانك رفت

جنبشی ها رو خودتون میدونین که یه عده ی خاص بودند که بر علیه انقلاب تظاهرات کرده بودند . این ها شبانه پاسدار بودند و خدا شاهده یادمه که شب های زمستون با چوب دستی تو خیابانها نگهبانی می دادند . حتی وقتی بهش فکر میکنم ، بغض گلوم و میگیره صبح وقتی برمیگشت تمام صورت و دستهاش از کبودی سرما سیاه شده بود . ولی با این وجود هیچ وقت گله و شکایتی نداشت . خیلی پسر خوب و کامل و با ایمانی بود . دبیرشون میگفت ، اگر این ها نبودند تمام دبیرستان و جنبشی ها گرفته بودند .
قسمت نخست خاطرات شهید «سید محمد افتخاری»

طوری باشید که حضرت زینب و حضرت زهرا از شما راضی باشند

پدر شهید «سید محمد افتخاری» نقل می‌کند: «گفت: خواهر‌های من! حجاب، عفت و پاکدامنی خودتون رو حفظ کنین. طوری باشین که حضرت زینب و حضرت زهرا از شما راضی باشن. اون وقت زندگی‌تون درست می‌شه.»
شهادت 15خرداد؛

اعزام به جبهه/ خاطره خودنوشت شهید بهرام قربانی

در روز اول که ما به مهاباد آمديم تعدادی از افراد دمکرات را اعدام کردند و در مهاباد منافقها عزاي عمومي اعلام کردند.
به روایت ملکانی از آشنایان شهید:

خاطرات شفاهی شهید جواد قنبری /صوت

پانزدهم خرداد ماه سال 1359 در شهرستان ماکو در مبارزه ای شجاعانه با گروهک ضد انقلاب به درجه رفیع شهادت نایل گردید.

خاطره خودنوشتِ «شهيد علی اصغر شاهی سوندی» از یک عملیات در کردستان

عملیات به طرف ايوان دره بود صبح بعد از نماز حرکت کردم و بعد از گذشتن مسافتی در جاده ايوان دره به طرف چپ جاده پيچيده و بعد از گذشت در روستائی رسيديم در آنجا پياده شديم سيد به من فرمان داد که با پنج نفر تيپی که نزديک روستا بود را گرفته من با آن چهار نفر به نام های حاجی خليل و نادر و مهدی و داود و خودم پنج نفر شديم .
معرفی کتاب

"تو برای من نمی مانی ..." روایت زندگی شهید عبدالرضا مجیدی

کتاب "تو برای من نمی مانی ..." روایت زندگی شهید عبدالرضا مجیدی کاری از واحد آفرینش های ادبی حوزه هنری استان هرمزگان است که در ادامه به معرفی آن پرداخته می شود
شهید فریدون فتح الهیان

امر به معروف و نهی از منکر در سیره شهید فریدون فتح الهیان

از آنها خواست که حرمت زیارتگاه را نگه دارند و اگر می خواهند تفریح کنند، کوهنوردی و گردش در دامن طبیعت را انتخاب کنند. آن قدر با متانت و خوب حرف زد که بچّه ها همه به حرفش کردند و کسی دست از پا خطا نکرد.

خاطراتی از شب حمله عملیات فتح المبين / خاطره خودنوشت شهید رضا حمیدی (2)

دشمن شکست خورده به تيراندازی مشغول بود تا عصر و عصر با تعدادی مجروح به عقب بازگشتيم و تعدادی از برادران ما که یا روی مين رفته بودن يا با تيربار دشمن به شهادت رسيده بودن همه چنان درد جلو در روزی زمين های گرم و شن زار خوزستان به خواب خوش فرو رفته بودن يادشان گرامي باد و راهشان جاويد.

شفای یک رزمنده / خاطره خودنوشت شهید رضا حمیدی (1)

شب معنوی و پرمحتوائی بود و در آن شب يک واقعه ای پيش آمده بود که يک گنگ به زبان آمده بود که اين يک معجزه ای شده بود و آن برادر به قول خودش امام زمان ديده بود. و برادران ديگر او را بوس مي کردن ويک بوي عطری از اين برادر بلند می شد و اين شب هم گذشت و فردا باز هم با صبحگاهی آغاز کرديم و آن روز هم گذشت.
شهید محّمد رضا غلام (فیض الهی)

کمکش کردم تا آخرین نمازش را با حرکت چشمان و لب هایش بخواند

نیمه های شب گفت:«صدات نمیاد. چرا یا مهدی نمی گی؟ ذکر بگو. کاری که از دست مون بر نمی یاد». تسبیح را از جیبم در آوردم. زخم هایم درد شدیدی گرفت. یک ساعت بعد دوباره صدایم زد:«مصطفی! نماز شب بخونیم، شاید دیگه نتونیم و آخرین نمازمون باشه».
طراحی و تولید: ایران سامانه