خاطرات شهدا - صفحه 158

خاطرات شهدا
به بهانه سال روز شهادت شهید علی رضا نصراله نژاد

شهیدی که اهل گلایه نبود

آخرین باری که آمده بود در محله عروسی بود. علی رضا چون سرش را تراشیده بود خیلی خجالت می کشید. ما هیچ وقت ناراحت نیستیم. شهید فردی بود که اصلا اهل گله و شکایت نبود.
به بهانه سال روز شهادت

خاطراتی از شهید احمد جهان تیغ

ایشان با این که از نظر سنی از من بزرگ تر بودند ولی با آغوش باز مرا نیز در کنار دوستانش می پذیرفتند گویا من برادر کوچک ایشان هستم.
به بهانه بیست و چهارمین سال روز شهادت

خاطرات سرباز شهید محمد گرزین/ من عاشق شهادتم

پسرم قبل از رفتن به جبهه به من گفت: اگر من به جبهه رفتم و شهید شدم برای من ناراحت نباش. خودت می دانی که من عاشق شهادت هستم و آن دنیا از این دنیا خیلی بهتر است.
به بهانه سال روز شهادت

زندگی نامه و خاطرات شهید محمد صالح مازندرانی

او با دیدن صحنه های کشت و کشتار نه تنها از تصمیم خود بر نگشت و تسلیم نشد بلکه آتش آزاد کردن ملت از دست رژیم در او شعله ورتر می شد.
آخرین برگ از زندگی شهید سید علی موسوی/

رویش گل مقاومت بر پیکر نوجوان شهید

احسان بارها شهادت را دیده بود. اما خودش هم نمی دانست چرا به چشمان سید زل زده است. انگار چشمان سید حرف داشت.

صوت/ نوای مداحی دوستان و همرزمان شهید احمد رضا احدی با ذکر نام شهید

هنگام راز و نياز، حالتي وصف ناپذير داشت آنگونه که دوستان او گفته اند اهل تهجد و شب زنده داري بود. چنانکه هنوز گريه هاي سوزناک او در جاي جاي سنگرها در ذهن و ياد دوستانش باقي مانده است.

صوت/گفتگو با مادر شهید احمد رضا احدی

احمد رضا احدي بيست و پنجم آبان ماه سال 1345 در شهرستان اهواز و در خانواده اي مذهبي و ساده زیست به دنیا آمد. پدرش درجه دار ارتش و مادر وي خانه دار بود. در شش سالگي وارد دبستان شد و مراحل تحصيل ابتدايي را با موفقيت کامل و احراز رتبه هاي اول طي کرد. دوره راهنمايي را نيز با معدل هاي 19 و 20 گذراند.

دفتر خاطرات شهید نخبه احمد رضا احدی

هميشه و در همه حال خدا را بر اعمال خود ناظر و حاضر مي ديد و به محاسبه و مراقبت از نفس خويش اهتمام مي ورزيد چنان که اعمال نيک و بد خود را رمزگونه در دفتري جداگانه ثبت مي کرد. حضور پياپي او در جبهه هاي غرب و جنوب به عنوان يک دانشجوي پزشکي هيچگاه باعث برتري و غرور وي نمي شد چرا که او دنياي غرور و خودخواهي را سخت سست و بي مقدار مي شمرد.

شهید احمدرضا احدی به روایت مادر/ من مادر احمد رضا احدی هستم

همین طور که گریه می کرد ادامه داد، این خانه هنوز خالی است، برایم سخت است که اجاره بدهم کس دیگری در این خانه اقامت کند. این خانه متعلق به آدم های خوب است، سخت است کسان دیگری را به جای احمدرضا و دوستان شهیدش در این خانه اسکان بدهم. به هیچ کس اجازه ندادم ساکن این خانه شود.

شهید احمدرضا احدی به روایت مادر/ آخرین دیدار

لبخند زد، می خواهم بروم تهران دنبال درس و دانشگاه. این جملات را که گفت آرام شدم، خودم بدرقه اش کردم، اولین صندلی اتوبوس را سوار شد، من هم ساکش را گذاشتم کنار پایش. هشتم اسفند رفت تهران، نهم می رود دیدار پدرش که ناراحتی قلبی داشت و تهران بود. با پدر خداحافظی می کند و یکی دو روز بعد با همان عصا و وضعیت پا می رود منطقه برای اطلاعات عملیات.

شهید احمدرضا احدی به روایت مادر/ احمدرضا تکه ای از وجودم بود

وسیله ارتباطی نبود اما می شد از طریق رزمندگان دیگر خبر گرفت. دوربین هایی بود که از اعزام نیروها فیلم می گرفت و با آنها مصاحبه می کردند. احمدرضا را دیدم مثل آدمی که سرما آزارش می دهد، کت نظامی اش را روی صورت کشیده بود. می خواست تصویری از او نباشد. سوار ماشین که شدند دوستانش برای خداحافظی آمده بودند، نگاهش می کردند و تکرار می کردند: «شفاعت، احمدرضا شفاعت».

شهید احمدرضا احدی به روایت مادر/ راهی که باید می رفتیم

عکس دادیم صلیب سرخ تا جستجو کنند. هر کس از هر کجا می آمد سراغی می گرفتم ولی بی نتیجه. روزهای سختی بود و در همین اثنا که دلتنگ و مضطرب بودم، شبی خواب دیدم از کنار کوهی عبور می کنم، همین کوه های اطراف شهرمان، در عالم رؤیا دیدم که کوه شکافته شد و مثل معبری باز شد، رفتم جلوتر، وارد تونل باریکی شدم.

شهید احمدرضا احدی به روایت مادر/ سکوتی که ملکوت را به زمین آورده بود

چیزی نمی گفت، سرش را به سمت آسمان بلند کرد، روی زانو خم شد و نشست، با وحشت خودم را به جلو انداختم و دو زانو رو به روی او نشستم.

شهید احمدرضا احدی به روایت مادر/ خاک کوشک هنوز در پایش بود

علاقه ی شدید پدر به احمدرضا باعث این همه نگرانی شده بود. احمدرضا وقتی متوجه نگاه پدر به سلاح و قد و قامت خودش شد، گفت: «من 14 روز است کفش بیت المال را پوشیده ام، نمی توانم نروم و صرف نظر کنم. من مدیونم!»

شهید احمدرضا احدی به روایت مادر/ هیچ چیزی برای پذیرایی نداشتند

چهره هایشان مهربان و بشاش، و عطر معنویت فضای خانه دانشجویی شان را پر کرده بود. کمی میوه برده بودیم، خبر نداشتم احمدرضا و دوستانش به خاطر سختی شرایط جنگ، مثل قشر ضعیف مردم زندگی می کنند، نمی خواستند به راحتی و خوشی کاذب عادت کنند.

شهید احمدرضا احدی به روایت مادر/ تخته سیاه، صدای احمد رضا بود

احمدرضا تخته سیاهی داشت که روی پشت بام خانه برایش گذاشته بودیم. هم درس می خواند، هم به بچه های دیگر درس می داد. باهوش بود، معلمین اعتقاد داشتند باید به مدرسه استثنایی ها برود، احمدرضا طور دیگری بود، با بقیه فرق داشت.

شهید احمدرضا احدی به روایت مادر/ چشماهیش را به دنیای بدون احمدرضا بست

چیزی که همیشه نگرانی از دست ندهی از دست می رود. احمدرضا امانت خداوند بود و خداوند او را پس گرفت. هر وقت عازم جبهه بود، پدرش می گفت: «احمدرضا برای من نمی ماند؛ من می ترسم که نماند، این بچه مال این دنیا نیست.»

دست نوشته های شهید احمد رضا احدی/یادداشت دوم

هر روز در «کربلا»، سری را به بالای نیزه می برند و دور آن شادی می کنند. هر روز یزیدیان خیمه ها را آتش می زنند، و هر روز «زینب» به دنبال «سکینه» می گردد.

دست نوشته های شهید احمد رضا احدی/یادداشت اول

بچه ها! وقتی من می خواستم به جبهه بیایم، قرآن، در خانه نداشتیم. مادرم به جای قرآن مرا از زیر یک دسته نان لواش رد کرد و دفعه قبل نیز یک مُهر نماز خرد کرد و بر سرم ریخت
به بهانه سال روز شهادت

زندگی نامه شهید/ گل محمد ملکان

فرزندم با سختی و مشکلات زیاد بزرگ شد امرار و معاش و اجاره خانه را از طریق جمع کردن تمشک و میوه های جنگلی به اتفاق خانواده اش تامین می نمودند.
طراحی و تولید: ایران سامانه