اشکهای آرام کنار قامت نماز
به گزارش نوید شاهد سمنان، «شهید قدرتالله هراتیان» پانزدهم آبان ۱۳۴۵ در شهرستان دامغان به دنیا آمد. پدرش رحمتالله و مادرش علیا نام داشت. تا پایان دوره ابتدایی درس خواند. در تعمیرگاه موتورسیکلت کار میکرد. به عنوان بسیجی در جبهه حضور یافت. پانزدهم آبان ۱۳۶۱ در عینخوش توسط نیروهای بعثی بر اثر اصابت ترکش خمپاره به شکم، شهید شد. مزار او در گلزار شهدای فردوسرضای زادگاهش قرار دارد.

خدا خواست زنده بماند
کنار حوض بودم و نمیتوانستم کاری انجام بدهم. هرچه بیشتر دست به میان آب میزدم، قدرت بیشتر از من دور میشد. داد زدم: «تو رو خدا بیایین بچهام افتاده توی آب و داره میمیره!»
با داد و فریادم همسایهها ریختند توی حیاط. دست و پایم را گم کرده بودم. به خوبی نمیتوانستم فکر کنم. همهچیز در یک لحظه اتفاق افتاد. میان سرگردانی و سردرگمیام، یکی از آنها به داخل حوض رفت و او را گرفت. به طرفش رفتم. قدرت را گرفتم و لای چادر پیچیدم. او را بوسیدم. گریه افتادم و گفتم: «داشتم صورتش رو میشستم که از دستم سُر خورد و افتاد.»
خدا خواست زنده بماند تا در راه خودش برود.
(به نقل از مادر شهید)
او حرف میزد و من گوش میکردم
گندمهای پاک شده را ریختم توی کیسه. با دست عرق پیشانیام را پاک کردم و گفتم: «قرار بود بعد از مرگ پدرت، کمک احوالمون باشی! ولی حالا حرفهای دیگهای میزنی؟»
دلیل آورد. او حرف میزد و من گوش میکردم. حرفهایش باعث شد گندمها را رها کنم و به سپاه بروم. جلوی در سپاه گفت: «مادر! اجازه بده برم جبهه وگرنه از غصه دق میکنم!» رضایتنامه را امضا کردم.
(به نقل از مادر شهید)
رفت تا دِینش را ادا کند
به شوخی گفتم: «حرفم رو گوش کن. مادر و خواهرت رو تنها نگذار!»
گفت: «این دفعه میرم تا دفعههای دیگه خدا بزرگه!»
گفتم: «تازه دوسه ماه میشه که برگشتی!»
خندهای از ته دل کرد و گفت: «همین دوسه ماه که خوردم و خوابیدم، منظورته؟»
حرفش را عملی کرد. رفت تا دِینش را ادا کند.
(به نقل از شوهرخواهر شهید، مصطفی حیدرهایی)
قدرت نماز میخواند و ما آرام اشک میریختیم
وضو گرفت نماز بخواند. مثل همیشه برای خودش آن شعر را میخواند. گفتم: «خسته نشدی اینقدر یک شعر رو خوندی؟ من که تا آخرش رو حفظ شدم.»
لبخندی زد. همانطور که میخواند به اتاق دیگری رفت. صدایش را میشنیدم:
سوی دیار عاشقان!
رو به خدا میرویم!
به کربلا میرویم!
مادر بلند شد که وسایل اتاق را جمع و جور کند، گفت: «ولش کن مادر! قدرت با این شعر یاد جبهه میافته. فکر کنم تا آخر ماه رمضان بیشتر نمونه. میگه تا وقتی زندهام نمیگذارم یک وجب خاکمون از دست بره!»
جلوی در اتاق قدرت ایستاد و با دست اشاره کرد که به طرفش بروم. آهسته در گوشم گفت: «قدرت رو ببین چه نمازی میخونه!»
تا آخر نمازش ایستادیم. قدرت نماز میخواند و ما آرام اشک میریختیم.
(به نقل از خواهر شهید)
انتهای متن/