«اسماعیل» مهمان کربلا شد
به گزارش نوید شاهد سمنان، «شهید اسماعیل میراخورلی» یکم اردیبهشت ۱۳۴۴ در روستای محمودآباد از توابع شهرستان گرمسار به دنیا آمد. پدرش رضا، کشاورز بود و مادرش همدم نام داشت. تا پایان دوره متوسطه در رشته انسانی درس خواند و دیپلم گرفت. به عنوان پاسدار وظیفه در جبهه حضور یافت. بیست و هفتم آبان ۱۳۶۴ در مریوان توسط نیروهای بعثی بر اثر اصابت ترکش خمپاره و سوختگی به شهادت رسید. مزار او در امامزاده علیاکبر شهرستان آرادان قرار دارد.

جون من که با ارزشتر از بقیه نیست!
گفتم: «داداش! عجله نکن. شاید پدر و مادر بتونن کاری برات انجام بدن.»
راهش را پیدا کرده بود. تصمیم هم نداشت آن را عوض کند. مادر گفت: «برادرت توی ارتشه. شاید بتونه تو رو از سپاه مریوان بیاره اینجا.»
کردستان ناامن و خطرناک بود. بچههای سپاه امنیت نداشتند. اسماعیل گفت: «خون و جون من که با ارزشتر از بقیه نیست!»
(به نقل از خواهر شهید، مریم میراخورلی)
بیشتر بخوانید: سوره مریم | خاطراتی از شهید «اسماعیل میراخورلی»
ناهار آخر
حرفهایش رنگ و بوی دیگری داشت. خواستم حرف را عوض کنم که گفتم: «روز آخریه که باهم غذا میخوریم، ناهار آخر نیست. مگه مجبوری حرفهایی بزنی که هم تو گریه کنی و هم من؟»
خندهاش گرفت و گفت: «اما من جدی حرف زدم، ناهار آخریه که باهم میخوریم.»
بعد ناهار موقع رفتن ساکش را برداشت و گفت: «زیاد وسیله نگرفتم، ساکم سبکه. زود برمیگردم پیش شما.»
رفت و مدتی بعد خبر شهادتش را شنیدیم.
(به نقل از خواهر شهید، مریم میراخورلی)
من زنده هستم!
شبهای جمعه کارم بود که برای اموات قرآن بخوانم و اسم همه را ببرم و اسماعیل هم یادم نرود. فکر میکردم اسماعیل چقدر ازم راضی باشد. وقتی آمد پیش من، اعتراضش من را درجا میخکوب کرد: «خواهر! من جز اموات نیستم. برای من جدا قرآن بخون. من شهید هستم و زنده!»
صبح که از خواب بلند شدم، تصمیم خود را گرفتم. شبهای جمعه قرآن برای او جدا میخواندم. حق با او بود. شهدا زنده هستند و پیش خدای خودشان روزی میخورند.
(به نقل از خواهر شهید، مریم میراخورلی)
فکر کردم موقع شهادت تشنه ماندی
فکرش را هم نمیکردم اسماعیل پشت در باشد. او را به داخل خانه آوردم و گفتم: «خدا رو شکر! از نگرانی دق مرگ شدم.»
گفت: «چرا؟ من که همهجای بدنم سالمه. دیدم ناراحتی میکنی اومدم دیدنت.»
تمام بدنش را ورانداز کردم. سالم و بیعیب بود. گفتم: «چکار کنم، اونقدر فکر و خیال به سرم زده که همیشه سرم درد میکنه؟»
گفت: «هیچجای بدنم تیر نخورده، حالا دیگه آروم باش.»
برایش آب آوردم که بخورد، اما گفت: «نگران نباش، تشنه نیستم.»
خجالت کشیدم بگویم: «فکر کردم شاید موقع شهادت تشنه ماندی.» وقتی از خواب بیدار شدم، احساس خوبی داشتم.
(به نقل از خواهر شهید، پروین میراخورلی)
بابا را برد پیش خودش
داداش خبر آورد: «بابا زیاد مهمان ما نیست.»
گفتم: «ای بابا! از این حرفها نزن. اصلاً چطوری فهمیدی؟»
داداش گفت: «بابا خوابش رو دیده. با یک چراغ پیش او رفته، به بابا گفته: زحمت دنیا بسه، بیا پیش ما.»
این را که تعریف کرد، دلم لرزید. بعد دیدن آن خواب، بابا منتظر اسماعیل ماند. بالاخره انتظارش تمام شد و رفت.
(به نقل از خواهر شهید، مریم میراخورلی)
مهمان کربلا
کنار قبرش نشستم و فاتحهای خواندم. قرآن را درآوردم. سرم را که بلند کردم، آن دو تا را دیدم. پرسیدم: «شما دو تا کی هستین؟ شما رو نمیشناسم.»
یکی از آن دو نفر جواب داد: «اومدیم اسماعیل رو ببریم کربلا!»
موقع رفتن از لباس سبزی که به تن داشتند، فهمیدم سید هستند. با آن خواب آرام شدم.
(به نقل از خواهر شهید، پرین میراخورلی)
انتهای متن/