«حسین» در صحرای کربلا برای یاری امامش ماند
به گزارش نوید شاهد سمنان، «شهید حسین شفیعزاده» یکم فروردین ۱۳۴۲ در روستای برم از توابع شهرستان دامغان به دنیا آمد. پدرش علیاکبر و مادرش مریمبیگم نام داشت. تا اول متوسطه درس خواند. به عنوان بسیجی در جبهه حضور یافت. بیست و دوم آبان ۱۳۶۱ با سمت تکتیرانداز در دزفول بر اثر اصابت ترکش به چشم، شهید شد. مزار او در گلزار شهدای زادگاهش قرار دارد.

ذکر جاودانه شهید
اسم هردو نفرمان در گردان قمر بنیهاشم(ع) نوشته شد. گردان قمر اعزام داشت. چند ساعتی هنوز تا خداحافظی کوتاه خورشید با زمین باقی مانده بود که به خط رسیدیم. غروب سرخرنگ جبهه، سنگرهای کمجان و ناتوان پشت خاکریز را زیبا و دیدنی کرده بود.
کیسههای نیمهجان شن که زیر باران خمپاره و گلوله، دهانشان باز مانده بود، در حسرت شکمی سیر از شن و ماسه چشمبهراه ما بودند. من و حسین! که در یک سنگر باید کنار هم میشدیم، به سراغ کیسههای نیمهجان رفتیم. آنها را پر کردیم و سر جایشان قرار دادیم.
زمان نماز فرا رسید. نماز مغرب و عشا را با وجود اینکه هر لحظه بارش گلولهها و خمپارههای دشمن بیشتر میشد، خواندیم. قمقمهام را برداشتم، حسین هنوز رو به قبله نشسته بود. از سنگر بیرون آمدم، تانکر آب در ده متری سنگر ما بود. به سمت تانکر رفتم، هنوز چند قدمی تا تانکر فاصله داشتم که صدای مهیب خمپاره به گوشم رسید. به سرعت برگشتم؛ خمپاره مهمان ناخوانده سنگر ما شد. دویدم وارد سنگر شدم، حسین از درد به خود میپیچید.
او را در آغوش گرفتم، بدون معطلی با چفیه زخمش را بستم. حسین فقط گفت: «یاحسین.» تا آخرین لحظات که توان نفس کشیدن داشت، فقط گفت: «یاحسین.» او در آغوش من بود؛ اما تمام تنهایی عالم گلویم را میفشرد. احساس خفگی میکردم.
آن شب تا صبح، من بودم واشکهایم و چهره حسین. آنبار باز هم حسین اول شد؛ اولین شهید روستایمان، بِرُم بود.
(به نقل از دوست و همرزم شهید، محمد طالبی)
او در صحرای کربلا ماند
حاج ابوالفضل مهرابی از سنگر فرماندهی بیرون آمد. بچهها برای خواندن نماز مغرب آماده میشدند. بعد از پایان نماز، حاجی گفت: «بچهها! میخوام یک خواهشی کنم، هرکسی خسته است، میتونه مرخصی بره.»
حرفهای حاجی تمام شد، صدای اعتراض بچهها شنیده میشد. هرکس زیر لب حرفی میزد: «ای بابا! نمیشه که!» حاجی اجازه داد تا بچهها حرفهایشان تمام شود؛ ادامه داد و گفت: «کی خسته است؟» بچهها این بار بلند و یکصدا جواب دادند: «دشمن!» همه باهم خندیدند.
با اصرار حاجی تعدادی از بچهها آماده مرخصی شدند. من هم یکی از آنها بودم. به حسین گفتم: «بیا تو هم بریم!» گفت: «من نمیآم، تو برو!» گفتم: «حسین! اگر تو را نبرم، جواب مادرت را چه بدهم؟» گفت: «اینجا صحرای کربلاست! باید باشم و امامم را یاری کنم!»
با حسین خداحافظی کردم، چند قدمی تا ماشین فاصله نداشتم که حاجی صدایم زد و گفت: «محمدعلی! بیا برو با حسین خداحافظی کن!» گفتم: «خداحافظی کردم.» حاجی دوباره فریاد زد و گفت: «بیا برو میگم!»
سرم را پایین انداختم و به طرف سنگرها رفتم. بچههایی که بیرون از سنگر بودند، با تعجب از اینکه برگشتم نگاهم کردند. پرسیدم: «بچهها! حسین کجاست؟» آنها با کمی مکث و به اجبار گفتند: «توی سنگر.»
من متوجه ناراحتی بچهها نشدم؛ زیرا هنوز ذهنم از شوک فریاد حاجی و اصرار برای دیدن مجدد حسین، خارج نشده بود. نیم ساعت، فقط نیم ساعت از خداحافظی من و حسین میگذشت.
وارد سنگر شدم، حسین دراز کشیده بود. پتو تمام قامتش را پوشانده بود. صدا زدم: «حسین! بلند شو حسین!» جواب نداد. پتو را از رویش کنار زدم؛ چه فاصله عمیقی را طی کرده بود! زمین تا آسمان! چشمهایم تاریک شد.
(به نقل از دوست و همرزم شهید، محمدعلی قاسمی)
انتهای متن/