روایت آخرین دیدار مادر و فرزند
به گزارش نوید شاهد سمنان، «شهید رمضانعلی خراسانی» یکم فروردین ۱۳۴۵ در شهرستان دامغان به دنیا آمد. پدرش تقی و مادرش فاطمه نام داشت. دانشآموز دوم راهنمایی بود. به عنوان بسیجی به جبهه رفت. دوم آبان ۱۳۶۱ در چنانه توسط نیروهای بعثی بر اثر اصابت ترکش توپ به شهادت رسید. پیکر وی در گلزار شهدای فردوسرضای زادگاهش به خاک سپرده شد.

خدایا! این قربانی را از ما قبول کن
بچه بود که با هم به مسجد میرفتیم. در کنارم میایستاد و هر کاری که انجام میدادم، او هم همان کار را میکرد. دست به دعا میشدیم؛ خم میشدیم؛ به سجده میرفتیم؛ لبهامان باز و بسته میشد. ذکر میگفتم و او از لبهام ذکر را میشنید و در دلش حک میکرد. بزرگتر که شد، من همراهش میشدم. با او میرفتم؛ هم مسجد و هم راهپیمایی؛ انقلاب شد و پس از آن جنگ. او نوجوانی بود قوی و مبارز؛ حالا دیگر او تصمیم میگرفت و من اجرا میکردم. او رضایت من را میخواست و من رضایت خدا را. وقتی که رفت، دلم میگفت امانت خدا را به خودش بسپار.
آن روز کبوترخان بودم که آقای مقدسی جویای حال رمضانعلی شد. ده روز بود که نامه نداده بود، خبری هم نداشتیم. آقای مقدسی بیخبر هم نبود. او قاصدی بود که برایم از رمضانعلی گفت: «آقاتقی! ناراحت نباش، رمضان زخمی شده!»
گفتم: «آقای مقدسی! من رمضان را فرستادم. اگر مجروح شده خدا را شکر! اگر شهید هم شده باز هم خدا را شکر! ناراحت نیستم و افتخار میکنم که رمضانعلی فرزند منه!»
وقتی رمضان را داخل خاک میگذاشتند، دستهام را رو به آسمان کردم و گفتم: «خدایا! این قربانی را از ما قبول کن.»
(به نقل از پدر شهید)
آخرین دیدار مادر و فرزند
هنوز صدایش در گوشم بود، شاد و سرحال برای خداحافظی تماس گرفته بود.
گفت: «مامان! من فردا میخوام برم خط؛ اگه نامه ندادم نگران نباش.»
گفتم: «مادرجان! تو که سه ماهت تمام شده؛ همدورهایهات هم آمدن، تو چرا نمیآی؟»
گفت: «میخوام برم خط؛ اگه بیام دیگه منو خط نمیبرن!»
این آخرین حرفهایی بود که زد.
ده روزی گذشت، عملیات محرم شروع شده بود. هنوز خبری از تعداد شهدا نداشتیم. آقای احمدی، فرمانده سپاه به خانهمان آمد، روح و روانم را آماده کرده بودم.
دلم گواهی میداد؛ اما ایشان نیز حرفی نزد، احوالی پرسید و رفت.
هشتم آبان۱۳۶۱ من مادر شهیدی بودم که هنوز پیکر شهیدش را ندیده بود. فردوسرضای دامغان، وعدهگاه آخرین من و رمضانعلی شد. نماز خوانده شد؛ آقا سید محمود ترابی هم آنجا بود.
حالا نوبت من بود که ببینمش، جلو رفتم. صورتش باز بود و میدرخشید. بوسیدمش، اما سهم من فقط همین بود؛ یک نگاه و یک نوازش. دلم سیر نمیشد از دیدنش.
وقتی داخل خاک گذاشته شد؛ دلم فریاد میزد، صدای دلم را شنید وقتی در سکوت و با هرم نفسهام صورتش را لمس میکردم. دوباره بوسیدمش، رمضانعلی ناگهان چشمهایش را گشود و مرا با لبخندی آرام کرد.
(به نقل از مادر شهید)
انتهای متن/