بغضی که روی شانهام شکست
به گزارش نوید شاهد سمنان، «شهید قدرتالله علیمحمدی» نهم فروردین ۱۳۳۹ در روستای حداده از توابع شهرستان دامغان زاده شد. پدرش ابراهیم و مادرش فاطمه نام داشت. تا پایان دوره متوسطه درس خواند و دیپلم گرفت. به عنوان پاسدار در جبهه حضور یافت. پانزدهم آبان ۱۳۶۱ با سمت تکتیرانداز در عینخوش توسط نیروهای بعثی بر اثر اصابت ترکش به شهادت رسید. پیکرش در همان منطقه برجا ماند. نمای قبرش در گلزار شهدای زدگاهش است.

ایثار
تو خیابان خزانه، تظاهرات راه انداخته بودیم. قدرتالله با شور و حرارت شعار میداد و ما هم تکرار میکردیم. همان موقع نیروهای گارد به طرف مردم حملهور شدند. مردم بیپناه، مانده بودند به کدام طرف فرار کنند. قدرتالله لحظهای درنگ کرد، بعد هم به مردم گفت: «دنبال من بیاین! زود باشین! از این طرف!»
دقیقهای بعد، گرمابه مملو از جمعیت بود. قدرت درهای حمام نمره را باز کرد، ده پانزده نفر را میان هرکدام جای داد. وقتی نیروهای گارد به حمام رسیدند، قدرت را صدا زدند که: «های خرابکار! بگو این جمعیت رو کجا قایم کردی!»
قدرت خیلی محکم جواب داد: «کسی اینجا نیامده.»
قدرت داد زد که: «خجالت نمیکشید؟ ناموس مردم توی حمومه! هیچوقت این کارو نمیکنم.»
بعد هم سینه سپر کرد، راهشان را بست. با باتوم و لگد به جانش افتادند، کوتاه نیامد. سرآخر خودش را دستگیر کردند و بردند.
تا بعدازظهر از قدرت خبری نبود. نمیدانستم کجا بروم و چه بکنم. بالاخره دم غروب با سروکله خونی پیدایش شد. هیچی نگفت؛ اما معلوم بود که چقدر شکنجهاش کردهاند و آزارش دادهاند.
(به نقل از برادر شهید، اسماعیل علیمحمدی)
روایت یک رفاقت
هوا حسابی سرد شده بود. برف همهجا را سفیدپوش کرده بود. با بچههای محل قرار گذاشته بودیم روی پشت بام مسجد محل نگهبانی بدهیم. وقتی نوبت من شد، شال وکلاه کردم. رفتم کفشهایم را بپوشم که قدرتالله پوتینهایش را جلوی پایم جفت کرد و گفت: «داداش اسماعیل! اینا رو بپوش پاهات یخ میکنه.»
گفتم: «نه! پوتینات خیس میشه؛ صبح میخوای بری سر کار.»
گفت: «این چه حرفیه که میزنی؟» کلی اصرار کرد. من قبول نکردم. کفشهای خودم را پوشیدم و راه افتادم.
همان موقع قدرتالله پارو را برداشت و آمد بالا پشت بام. همه برفها را پارو کرد و بعد هم آمد جلوی من ایستاد و گفت: «اسماعیلجان! نگاه کن! تو میخواستی پوتینای من خیس نشه، اما حالا حسابی خیس شده؛ خیس خیس!»
(به نقل از برادر شهید، اسماعیل علیمحمدی)
شهیدی که پیکرش زیر رگبار ماند
بیخبر از همهجا کنار بخاری نشسته بودیم که صدای زنگ تلفن بلند شد. گوشی را برداشتم. کسی از مجلس شورای اسلامی تماس گرفته بود. سلام کرد و پرسید: «شما برادر شهید قدرت...، اِ نه! برادر قدرت علیمحمدی هستید؟»
دلم ریخت. نفسم گرفت. شستم خبردار شد اتفاقی افتاده. گفتم: «شهید؟»
گفت: «نه! نه!»
گفتم: «گفتید دیگه!»
گوشی را گذاشتم و به طرف ساختمان مجلس راه افتادم. جلوی نگهبانی گفتم: «برادر قدرتالله علیمحمدی هستم.»
نگهبانی گفت: «شما برادر شهیدید؟»
دیگر برایم مسلم شد، قدرتمان به شهادت رسیده. کمکم دوستانش رسیدند و خبر شهادتش را تصدیق کردند. پرسیدم: «چطور شد؟»
یکی گفت: «عملیات والفجر مقدماتی در تپه دوقلو تو سنگر بود که تیر خورد وسط پیشانیاش و افتاد روی زمین.»
گفتم: «پس جنازهاش کجاست؟»
گفت: «زیر آتش و رگبار دشمنه! نتونستیم پیکرش رو به عقب بکشیم.»
حالا من مانده بودم و غم برادر و دلهره آماده کردن پدر و مادر برای تشییع جنازهای که جنازه نداشت.
(به نقل از برادر شهید، حبیبالله علیمحمدی)
بغضی که روی شانهام شکست
چشمم به چشمهای پیرمرد بود. این همه سال هیچوقت ندیده بودم گریه کند. میآمد سر مزار مینشست. زیر لب ذکر و دعایی میخواند و میرفت؛ اما این بار انگار گریه کرده بود. نزدیکتر رفتم. سلام کردم و در آغوشش کشیدم.
پیرمرد سرش را روی شانهام گذاشت و هایهای گریه کرد. گفتم: «پدرجان! شما که هیچوقت گریه نمیکردید!»
گفت: «این همه سال اگر یک لنگه کفشش را میآوردند، دلم نمیسوخت. من دیگه آفتاب لب بامم. میترسم بمیرم و حسرت دیدن یک نشانه از قدرتم به دلم بماند.»
(به نقل از دوست شهید، رمضانعلی علیمحمدی)
انتهای متن/