آخرین اخبار:
کد خبر : ۶۰۴۱۷۱
۱۳:۰۶

۱۴۰۴/۰۸/۱۴
قسمت دوم خاطرات شهید «احمد فیروزبخت»

دیدی آخرش دیو رو بیرون کردیم!

برادر شهید «احمد فیروزبخت» نقل می‌کند: «شیرینی و عکس امام را در دستش گرفته بود و بین مردم پخش می‌کرد. تبریک می‌گفت تا رسید به من. گفت: داداش! مبارکت باشه، دیدی آخرش دیو رو بیرون کردیم.»


به گزارش نوید شاهد سمنان، «شهید احمد فیروزبخت» بیستم شهریور ۱۳۳۴ در شهرستان سمنان به دنیا آمد. پدرش حسین، کارگری می‏‌کرد و مادرش بتول نام داشت. تا پایان دوره متوسطه در رشته انسانی درس خواند و دیپلم گرفت. کارمند آموزش و پرورش بود. سال ۱۳۶۰ ازدواج کرد و صاحب یک پسر و یک دختر شد. به عنوان بسیجی در جبهه حضور یافت. بیست و هشتم آبان ۱۳۶۲ در پنجوین عراق به شهادت رسید. پیکر وی مدت‌ها در منطقه برجا ماند و سال ۱۳۷۵ پس از تفحص، در گلزار شهدای امامزاده اشرف(ع) زادگاهش به خاک سپرده شد. برادرش عباس نیز شهید شده است.

دیدی آخرش دیو رو بیرون کردیم!

هفدهم شهریور ۱۳۵۷

روز هفدهم شهریور ۱۳۵۷ در تظاهرات تهران شرکت داشت. می‌گفت: «وقتی مردم رو از زمین و هوا به گلوله بستن و عده‌ی زیادی شهید شدن، با چند تا از دوستام رفتیم بهشت زهرا. اون‌قدر شهدا زیاد بودن که مجبور شدیم شروع کنیم به قبر کندن. گاهی پرده اشک جلوی دیدمون رو می‌گرفت. می‌نشستیم اشک‌مون رو پاک می‌کردیم و دوباره شروع می‌کردیم.»

(به نقل از برادر شهید، غضنفر فیروزبخت)

بیشتر بخوانید: لذت کتاب‌خوانی در خاطرات شهید احمد فیروزبخت

دیدی آخرش دیو رو بیرون کردیم!

چند روز مانده بود که امام بیاید، برای کمک به مراسم استقبال راهی تهران شد. شیرینی و عکس امام را در دستش گرفته بود و بین مردم پخش می‌کرد. تبریک می‌گفت تا رسید به من. گفت: «داداش! مبارکت باشه، دیدی آخرش دیو رو بیرون کردیم.»

(به نقل از برادر شهید، غضنفر فیروزبخت)

برو به مجلس عقدت برس

سنگ پرتاب می‌کرد و الله‌اکبر می‌گفت. یکی از بچه‌ها گفت: «پسرجان! تو برو به مجلس عقدت برس، ما هستیم.»

او اصرار داشت بماند و تا عقب‌نشینی کامل منافقین عقب‌نشینی نکرد.

(به نقل از برادر شهید، غضنفر فیروزبخت)

قول بده امام رو تنها نذاری

برای آخرین بار که داشت می‌رفت، برگشت نگاهی به من انداخت و گفت: «به خانواده شهدا سر بزن. اگه برای من اتفاقی افتاد، قول بده امام رو تنها نگذاری.»

(به نقل از برادر شهید، غضنفر فیروزبخت)

زود با همه می‌جوشید

زود با همه می‌جوشید. سنگر ما تا پاسی از شب گذشته، با شیرین زبانی‌های او پر از شادی و سرور بود. بچه‌ها به‌خاطر اخلاق خوب و شوخ‌طبعی‌ای که داشت، همیشه داخل سنگر ما بودند و تا پاسی از شب به‌خاطر خوش‌زبانی‌هایش می‌خندیدند.

(به نقل از هم‌رزم شهید، غلامرضا خابوری)

انتهای متن/


گزارش خطا

ارسال نظر
طراحی و تولید: ایران سامانه