آخرین اخبار:
کد خبر : ۵۹۸۵۶۸
۱۰:۰۰

۱۴۰۴/۰۵/۳۰
قسمت سوم خاطرات شهید «اسماعیل معینیان»

راز آن نیمه شب

همسر شهید «اسماعیل معینیان» نقل می‌کند :«رفته بود دعای کمیل. یک ربع به دوازده برگشت. از همان جلوی در متوجه شدم که اسماعیلِ چند ساعت قبل نیست. گفتم: راستش رو بگو، امشب چی از خدا خواستی که این‌طور نورانی شدی؟ برق را خاموش کرد و گفت: بگیر بخواب! فردا صبح که بلند شدی، می‌بینی که از نور خبری نیست.»


به گزارش نوید شاهد سمنان، «شهید اسماعیل معینیان» چهاردهم مهرماه ۱۳۲۸ در روستای لاسجرد از توابع شهرستان سرخه به دنیا آمد. پدرش غلامحسین و مادرش کبرا نام داشت. در رشته اقتصاد فوق دیپلم گرفت. کارمند گمرک جنوب تهران بود. در سال ۱۳۵۸ ازدواج کرد و صاحب یک دختر شد. به عنوان بسیجی به جبهه رفت و پس از دوره امدادگری. هجدهم مرداد ۱۳۶۲ در مهران بر اثر اصابت ترکش به جمجمه شهید شد. پیکر او در گلزار شهدای امامزادگان علی‌اکبر و سید رضا در روستای لاسجرد به خاک سپرده شد.

راز آن نیمه شب

توجه به خمس و زکات

- امشب شام دعوت داشتیم.

- کجا؟

- نپرسی بهتره. چون می‌دونستم اهل خمس و زکات نیستن محترمانه رد کردم.

در تمام طول بارداری و شیردهی توجه خاصی به خورد و خوراک من داشت.

(به نقل از همسر شهید)

بیشتر بخوانید: داستان پسری که به بچه‌ها یاد می‌داد چگونه با خدا حرف بزنند

دستگیری

چند روز با مادرم رفتند بازار. برایم جهیزیه می‌خریدند. دست آخر خیلی بیشتر از آن چیزی شد که وسع ما می‌رسید. مادرم می‌گفت: «هر چیزی که من انتخاب می‌کردم، بالاتر از اون رو می‌خرید و می‌گفت: فکر پولش رو نکن، کمکت می‌کنم.»

(به نقل از خواهرزاده شهید، خانم پیوندی)

بیشتر بخوانید: دلم هوای جمکران کرده

کفه نمار سنگین‌تره!

- یک طرف ترازو رو کار‌های خیری که در طول روز انجام می‌دیم پر می‌کنه و یک طرف دیگه‌اش هم نماز اول وقته. تازه مطمئن باش کفه نماز سنگین تره.»

بعد لحن جدی‌تری به صدایش داد و با حسرت گفت: «اگه نمازهامون قبول باشه!»

(به نقل از همسر شهید)

از خدا چی خواستی که نورانی شدی

یک ربع مانده بود به دوازده که آهسته دستگیره در را چرخاند. فکر می‌کرد ما خوابیدیم. رفته بود دعای کمیل. از همان جلوی در متوجه شدم که اسماعیلِ چند ساعت قبل نیست. چهره‌اش فرق کرده بود. گفتم: «اسماعیل! حالا و هوات می‌گه که رفتنی هستی!»

خندید و گفت: «مطمئن باش هرجا برم با تو می‌رم!»

گفتم: «راستش رو بگو، امشب چی از خدا خواستی که این‌طور نورانی شدی؟»

برق را خاموش کرد و گفت: «ساعت دوازده شبه؛ بگیر بخواب! فردا صبح که بلند شدی، می‌بینی که از نور خبری نیست.»

(به نقل از همسر شهید)

آن‌قدر نگاهش کردم تا از نظرم ناپدید شد

راضی شدم به رضای خدا، اما جلوی در زدم زیر گریه. مریم را زمین گذاشت و گفت: «اگه گریه کنی نمی‌رم.»

گفتم: «تو به گریه‌هام نگاه نکن، برو!»

مریم هم گریه افتاد. با اینکه توی ایستگاه منتظرش بودند، اما آن‌قدر ایستاد تا من کمی آرام شدم. گفتم: «بگذار تا بیام راه آهن.»

گفت: «بیا، اما تا سر خیابان.».

می‌دانستم برای او هم خداحافظی سخت است و هرچه بگذرد سخت‌تر می‌شود. آن‌قدر نگاهش کردم تا از نظرم ناپدید شد.

(به نقل از همسر شهید)

احترام به خانواده شهید

محمد خورد زمین و پایش زخمی شد. توی حیاط بازی می‌کرد. آقا اسماعیل دوید و محمد را بغل گرفت. بعد هم پایش را شست. آن‌قدر دورش داد تا ساکت شد. نفیسه و سمیه با حسرت به او نگاه می‌کردند. متوجه نگاه سنگین آن‌ها شد. محمد را زمین گذاشت و آن دو را بغل کرد. در طول مدت چهار ماهی که شهادتش با همسرم فاصله داشت، به ما سر می‌زد و احوالمان را می‌پرسید.

(به نقل از همسر شهید محمدکاظم شهروی)

هر لحظه حرص و ولعش برای خاطرات جبهه بیشتر می‌شد

از دور صدا زد: رمضان! و خودش را رساند پیشم. چند لحظه قبل از اتوبوس سپاه پیاده شده بودم. از منطقه برمی‌گشتیم. سر و رویم را غرق بوسه کرد. خیلی دوستش داشتم. بعد از فوت پدرم برای‌مان پدری کرد. تا خانه برسیم، من از او احوال بستگان را می‌پرسیدم. او می‌پرسید: «از جبهه بگو! چه خبر از عراقیا؟ وضعیت بچه‌های ما چطور بود؟»

مثل تشنه‌ای که به آب رسیده باشد، هر لحظه حرص و ولعش برای خاطرات جبهه بیشتر می‌شد. با اینکه چندین بار درخواست اعزام داده بود، اما هربار با ترفندی او را از رفتن منصرف می‌کردند و می‌گفتند: «خدمتی که تو پشت جبهه و توی اداره می‌کنی، کمتر از جنگیدن نیست.»، اما بالاخره توانست موافقت اداره را بگیرد و راهی شود.

(به نقل از خواهرزاده شهید، رمضانعلی پیوندی)

خبر از شهادتش می‌داد

گفت: «نورالله! یادت باشه من که رفتم یک سری نون بپزین.»

نورالله پرسید: «برای جبهه آقا اسماعیل؟ این بار که آرد نیاوردین.»

همیشه از تهران آرد می‌آورد و پول نانوا و کارگر‌ها را هم خودش می‌داد و می‌فرستاد جبهه.

اسماعیل گفت: نه این بار برا‌ی مراسم عزا.

- خدا نکنه! دور باشه آقا اسماعیل!

- باید قول بدی که به پدر و مادرم چیزی نمی‌گی؛ من این بار شهید می‌شم. گفتم که تهیه داشته باشین.

(به نقل از خواهر شهید، سکینه معینیان)

انتهای متن/


گزارش خطا

ارسال نظر
طراحی و تولید: ایران سامانه