خاطرات شهید اسماعیل معینیان

آخرین اخبار:
خاطرات شهید اسماعیل معینیان
قسمت پنجم خاطرات شهید «اسماعیل معینیان»

آرزوی کودک برای سایه محبت پدر

همسر شهید «اسماعیل معینیان» نقل می‌کند: «عکسش را چسباند روی تنه نقاشی شده و بالای سرش چند حباب کشید و آن بالاتر دختر بچه‌ای که دست در دست پدرش در پارک قدم می‌زد. مریم نه ساله من، پدر می‌خواست و سایه محبت او را.»
قسمت چهارم خاطرات شهید «اسماعیل معینیان»

مروارید در صدف؛ ماجرای یک وعده ماندگار

همسر شهید «اسماعیل معینیان» نقل می‌کند :«اسماعیل گفت: اگه روزی من نباشم، تو بازم همین چادر و حجابت رو داری؟ گفتم: من به چادر افتخار می‌کنم، قطعاً همیشه با چادر می‌مانم. مطمئن باش من همون‌طوری زندگی می‌کنم که تو بخوای.»
قسمت سوم خاطرات شهید «اسماعیل معینیان»

راز آن نیمه شب

همسر شهید «اسماعیل معینیان» نقل می‌کند :«رفته بود دعای کمیل. یک ربع به دوازده برگشت. از همان جلوی در متوجه شدم که اسماعیلِ چند ساعت قبل نیست. گفتم: راستش رو بگو، امشب چی از خدا خواستی که این‌طور نورانی شدی؟ برق را خاموش کرد و گفت: بگیر بخواب! فردا صبح که بلند شدی، می‌بینی که از نور خبری نیست.»
قسمت دوم خاطرات شهید «اسماعیل معینیان»

دلم هوای جمکران کرده

همسر شهید «اسماعیل معینیان» نقل می‌کند: «آهی از ته دل کشید. گفتم: چیزی شده؟ گفت: دلم هوای جمکران کرده. عصر جمعه و شب‌های چهارشنبه بدجوری هوایی می‌شد.»
قسمت نخست خاطرات شهید «اسماعیل معینیان»

داستان پسری که به بچه‌ها یاد می‌داد چگونه با خدا حرف بزنند

مادر شهید «اسماعیل معینیان» نقل می‌کند: «با خواهرش از سرِ زمین آمدند؛ خسته و کوبیده. دست و پایش را شست و صدا زد: بچه‌ها! اول نماز. ده یازده ساله بود، همه پشتش می‌ایستادند. او هم شمرده شمرده می‌خواند تا آن‌ها بتوانند درست تلفظ کنند.»
طراحی و تولید: ایران سامانه