آخرین اخبار:
کد خبر : ۶۰۲۱۸۲
۰۸:۵۶

۱۴۰۴/۰۷/۲۰
قسمت دوم خاطرات شهید «علی کاشفی»

لبخند «علی» هنوز در ذهن‌مان مانده، حتی پس از شهادت

پدر شهید «علی کاشفی» نقل می‌کند: «چشمان علی باز بود و لبخند هم بر لبانش. پدرش هم می‌گفت: بچه‌ام همیشه خنده‌رو بود، حتی بعد از شهادت لبخند می‌زند.»


به گزارش نوید شاهد سمنان، «شهید علی کاشفی» یکم اسفندماه ۱۳۴۱ در شهرستان تهران به دنیا آمد. پدرش امرالله و مادرش ایران نام داشت. تا پایان دوره متوسطه درس خواند و دیپلم گرفت. به عنوان سرباز ارتش در جبهه حضور یافت. بیست و چهارم شهریور ۱۳۶۱ در روستای شهری‌کند بوکان توسط نیرو‌های بعثی بر اثر اصابت گلوله به پهلو، شهید شد. مزار او در امامزاده یحیای شهرستان سمنان واقع است.

لبخند «علی» هنوز در ذهن‌مان مانده؛ حتی پس از شهادت

جانبازی

محمد گفت: «چرا ایستادی استخاره می کنی؟ بیا دیگه!»

علی نگاهی به پیراهنش کرد و گفت : «نه، منتظر می مونم تا بیاین!»

هروقت می‌آمد مرخصی، شنا یکی از برنامه‌هاش بود. آن روز هم به اصرار محمد با چند تا از دوستانش رفته بودند ولی هر ه اصرار کردند، علی پیراهنش را در نیاورد. محمد خیلی زود از آب بیرون آمد. علی گفت: «چقدر زود؟»

محمد گفت: «داداش من! ما همه به‌خاطر تو اینجاییم. اون‌وقت تو می خوای بشینی که ما شنا کنیم؟ نخواستیم بابا بریم!»

وقتی پیکرش را آوردند، هنوز زخم بازویش خوب نشده بود.

(به نقل از پدر شهید)

بیشتر بخوانید: هدیه‌ای از نجف

لبخندش هنوز در ذهن‌مان مانده

«بابا وصیته. مگه می‌شه بهش عمل نکرد. باید نبش قبر کنیم.»

پدر گفت: «ببین پسرم! درسته که وصیته، ولی ما که خبر نداشتیم. نه جایی گفته و نه جایی نوشته است.»

محمد گفت: «حالا که می‌دونین. به من که گفته بود. چرا ما رو خبر نکردین؟ اِ... اِ... اِ... آخه همین‌جوری تشییع جنازه کردین رفت؟»

خواهرم با چشمان متورم و قرمز چادر مشکی‌اش را جلو کشیده بود. او هم معترض بود ولی فکر می‌کرد: «دیگه کاریش نمی‌شه کرد.»

پدر گفت: «عزیز من! بهشون گفتم که بچه‌هام نیستن. صبر کنین تا بیان، ولی مردم رو خبر کرده بودن. همه واسه تشییع جنازه جمع شده بودند.»

مادر ساکت نشسته بود و بگومگو‌های این پدر و پسر را نگاه می‌کرد. دیروز همین موقع بود. رفته بود دکان خرید. مجبور بود از جلوی سپاه رد شود که...

پدر بچه‌ها آنجا چکار می‌کرد؟ جلوی سپاه... با دو تا سرباز... با خودش گفت: «یا ابالفضل! چی شده؟»

به سرعت خودش را به حاجی رساند. حاج آقا گفت: «هول نشو! خبر آوردن علی زخمی شده. شما برو خونه!»

نمی‌دانست چطور؟ ولی بالاخره رسید. با تعجب دید چند تا از فامیل‌ها در خانه نشسته‌اند، اما کسی آدرس آن‌ها را نداشت. آخر تازه به سمنان اثاث‌کشی کرده بودند. قلبش از جا کنده شد. حتماً علی شهید شده بود.

با صدای بلند محمد به خودش آمد: «خلاصه من کاری ندارم، علی به من وصیت کرده بود، جنازه‌اش مشهد دفن بشه.»

جنازه... مادر دوباره یادش آمد. با پا‌های سست برای دیدار آخر رفت؛ بالای سرش... چشمان علی باز بود و لبخند هم بر لبانش. پدرش هم می‌گفت: «بچه‌ام همیشه خنده‌رو بود، حتی بعد از شهادت لبخند می‌زند.»

عالم شهر بالاخره موضوع را فیصله داد. به محمد گفت: «پسرم! شرایط این‌طور ایجاب می‌کرد. چون از دفن شهید مدتی گذشته، دیگه نمی‌شه کاریش کرد، امامزاده یحیی هم برادر امام رضاست. ایشون هم فرزند امام موسی‌بن‌جعفره. مطمئن باش اگه خود علی‌آقا هم بود با کمال میل رضایت می‌داد.»

(به نقل از والدین شهید)

انتهای متن/


گزارش خطا

ارسال نظر
طراحی و تولید: ایران سامانه