خاطرات شهدا - صفحه 5

آخرین اخبار:
خاطرات شهدا

التماس مادر بر تابوت فرزند؛ نگذار من را از تو جدا کنند

مادر شهید «قدمعلی کیکاوسی» نقل می‌کند: «خودم را روی تابوت قدمعلی انداختم. با دیدن پیکرش او را بوسیدم. چند نفری می‌خواستند من را ببرند، گفتم: نگذار من رو ازت جدا کنن. لباسم به گوشه تابوت قدمعلی گیر کرد»
قسمت پنجم خاطرات شهید «اسماعیل معینیان»

آرزوی کودک برای سایه محبت پدر

همسر شهید «اسماعیل معینیان» نقل می‌کند: «عکسش را چسباند روی تنه نقاشی شده و بالای سرش چند حباب کشید و آن بالاتر دختر بچه‌ای که دست در دست پدرش در پارک قدم می‌زد. مریم نه ساله من، پدر می‌خواست و سایه محبت او را.»
برگی از خاطرات؛

مأموریت از لبنان به سردشت

«از شرایط لبنان خبر داشتم و می‌خواستم این مأموریت را بروم. آماده شدم و وسایلم را جمع کردم. ماجرا را به عمه‌ام خبر دادم و ایشان کلی ناله و زاری کرد و ... تا دم غروب که به من خبر دادند شما نمی‌توانید به لبنان بروید ...» ادامه این خاطره را از زبان رزمنده دفاع مقدس «دکتر پرویز لطفی» در پایگاه اطلاع‌رسانی نوید شاهد استان قزوین بخوانید.
روایتی شنیدنی از مادر شهید «محمدرضا مریمی» از شهدای دفاع مقدس 12 روزه؛

وقتی دل جوان با مسجد باشد، دل دشمن می‌لرزد

«مرضیه محمدی» مادر شهید می‌گوید:وقتی دل جوان با مسجد باشد، دل دشمن می‌لرزد. این جمله را محمدرضا بار‌ها به من می‌گفت او از کودکی با سجاده و کتاب دین بزرگ شد و خدمت به مسجد را عبادتی عاشقانه می‌دانست. محمدرضا همان روحیه‌ای را که در محراب پرورانده بود، به میدان نبرد برد؛ و در نهایت، در دفاع از وطن و مردم، جانش را تقدیم کرد.

اصلاً در حال‌وهوای ازدواج نبودم، اما کردم

«من دانش‌آموز درس‌خوان مدرسه بودم و فقط دوست داشتم به درس و مدرسه فکر کنم و اصلاً در حال‌وهوای ازدواج و این حرفا نبودم، اما رسم خانواده‌ها، ساز دیگری می‌زد ...» آنچه می‌خوانید بخشی از خاطرات همسر شهید «علی‌کرم چگینی» است که تقدیم حضورتان می‌شود.

جرات نگاه کردن به زن را نداشتم

«آقای درافشان مرا دوباره خواست. موقع ورود به اداره یک زن چادری مسن از بنیاد خارج شد. جرات نگاه کردن به زن را نداشتم. می‌ترسیدم مادری باشد که رهایش کردم. آن روز لال‌ترین روز بنیاد شهید بود....» آنچه می‌خوانید بخشی از خاطرات «غلامحسن حدادزادگان» است که تقدیم حضورتان می‌شود.
برگی از خاطرات آزاده و جانباز «عزیزالله فرجی‌زاده»؛

لحظه‌های مرگبار در اسارت؛ وقتی عراقی‌ها اسلحه‌ها را به سمت ما گرفتند

«در حالی که عراقی‌ها هم تا بالای سرمان آمده بودند. ما هفت نفر بودیم و عراقی‌ها با اسلحه‌هایشان ما را نشانه گرفته و مرتب اشاره می‌کردند که به پشت برگردیم و دست‌هایمان را ببریم پشت سرمان، ما که نمی‌دانستیم آنها چه قصدی دارند، فکر می‌کردیم که می‌خواهند ما را به رگبار ببندند ...» ادامه این خاطره از آزاده و جانباز «عزیزالله فرجی‌زاده» را در پایگاه اطلاع‌رسانی نوید شاهد استان قزوین بخوانید.
قسمت هشتم خاطره روزنوشت شهید «درویش زارع»

بازسازی سنگرهای تخریب شده

شهید «درویش زارع» در دفترچه خاطرات خود می‌نویسد: «آن شب باران زیادی بارید و ما را خیس کرد و ساعت ۷ صبح به روستای زیویه رسیدیم و در آن جا تنور‌ها را آتش کردیم و خودمان را گرم کردیم...» قسمت هشتم خاطره روزنوشت این شهید بزرگوار را در نوید شاهد بخوانید.
قسمت هفتم خاطره روزنوشت شهید «درویش زارع»

روایت مادری که سیم زنگ خانه را برای کودک شهید برید

شهید «درویش زارع» در دفترچه خاطرات خود می‌نویسد: «رفته بودیم خانه یکی از شهدا برای سرکشی، موقعی که درب منزل رسیدیم زنگ درب را به صدا در آوردیم، دیدیم زنگ خراب است ...» قسمت هفتم خاطره روزنوشت این شهید بزرگوار را در نوید شاهد بخوانید.
قسمت ششم خاطره روزنوشت شهید «درویش زارع»

حرکت به سوی قله‌ و زخمی شدن رزمنده

شهید «درویش زارع» در دفترچه خاطرات خود می‌نویسد: «روز ۱۹ آبان ماه ۱۳۶۴ بود که ما ساعت ۲ بعد از نصف شب به سوی کوه‌ها حرکت کردیم و رفتیم حدود ساعت ۶ در یکی از قله‌ها نماز صبح را خواندیم...» قسمت ششم خاطره روزنوشت این شهید بزرگوار را در نوید شاهد بخوانید.
قسمت پنجم خاطره روزنوشت شهید «درویش زارع»

اعزام به مقر صاحب الزمان (عج)

شهید «درویش زارع» در دفترچه خاطرات خود می‌نویسد: «روز ۲۲ مهرماه ۱۳۶۴ از مرودشت به سوی مقر صاحب الزمان حرکت کردیم و روز ۲۴ مهرماه ۱۳۶۴ از مقر به سوی مهاباد حرکت کردیم ...» قسمت پنجم خاطره روزنوشت این شهید بزرگوار را در نوید شاهد بخوانید.

طاقت ایستادن نداشتم

«دلش را نداشتم. طاقت ایستادن در برابر پدری را که در حال فرو فروختن و شکسته شدن کمرش است. نداشتم. برای من تابلویی دیدنی نبود. یادم می‌آید در زمستان‌ها هیچ‌وقت دوست نداشتم صحنه سر خوردن و نقش زمین شدن یک زن را ببینم. صحنه خردکننده‌ای بود. دوست نداشتم چشمم در چشم آنها بیفتد. جایی که من می‌ایستادم شروع یک درد عمیق بود ...» آنچه می‌خوانید بخشی از خاطرات «غلامحسن حدادزادگان» است که تقدیم حضورتان می‌شود.
قسمت چهارم خاطره روزنوشت شهید «درویش زارع»

باران گلوله و امدادهای غیبی

شهید «درویش زارع» در دفترچه خاطرات خود می‌نویسد: «ساعت حدود هشت و نیم شد ناگهان عراق ما را به گلوله بست؛ امداد‌های غیبی ما را کمک می‌کرد، ما هیچ سنگری نداشتیم...» قسمت چهارم خاطره روزنوشت این شهید بزرگوار را در نوید شاهد بخوانید.
قسمت سوم خاطره روزنوشت شهید «درویش زارع»

مقر توپخانه 42 يونس

شهید «درویش زارع» در دفترچه خاطرات خود می‌نویسد: «روز ۳۰ بهمن بود که بلندگوی تبلیغات گفت برادرانی که می‌خواهند به پیشواز امام جمعه محترم فسا بروند، ماشین آماده است...» قسمت سوم خاطره روزنوشت این شهید بزرگوار را در نوید شاهد بخوانید.
قسمت دوم خاطره روزنوشت شهید «درویش زارع»

دوره آموزشی و گاز اشک آور

شهید «درویش زارع» در دفترچه خاطرات خود می‌نویسد: «روز ۲۵ بهمن سال ۱۳۶۳ آخرین کلاس بود که اعلام کردند همه با بادگیر و لباس نظامی بیایند نمازخانه و ما به نمازخانه رفتیم و به هر نفر یک ماسک دادند و ما را به داخل یک گودال بزرگ بردند...» قسمت دوم خاطره روزنوشت این شهید بزرگوار را در نوید شاهد بخوانید.
قسمت اول خاطره خاطره روزنوشت شهید «درویش زارع»

روز اول اعزام و قرارگاه حضرت نوح

شهید «درویش زارع» در دفترچه خاطرات خود می نویسد: «روز سوم دی ماه 1363 از مرودشت اعزام به مقر صاحب الزمان شديم و فردای آن روز ساعت 5 عصر از مقر صاحب الزمان به سوی آبادان حرکت کرديم ...» قسمت اول خاطره روزنوشت این شهید بزرگوار را در نوید شاهد بخوانید.
خاطره‌ای از شهید «سیدیداله امامی»

اسم حضرت زهرا (س) را آورديد، كمكتان كردم

شهید «سید یدالله امامی» در پاسخ به هدیه فردی که او را آزاد کرد، گفت: من برای پول كاری انجام ندادم چون اموال منع قانونی و شرعی نداشت و اسم حضرت زهرا (س) را آورديد كمكتان كردم تا آزاد شوید.
قسمت سوم خاطرات شهید «اسماعیل معینیان»

راز آن نیمه شب

همسر شهید «اسماعیل معینیان» نقل می‌کند :«رفته بود دعای کمیل. یک ربع به دوازده برگشت. از همان جلوی در متوجه شدم که اسماعیلِ چند ساعت قبل نیست. گفتم: راستش رو بگو، امشب چی از خدا خواستی که این‌طور نورانی شدی؟ برق را خاموش کرد و گفت: بگیر بخواب! فردا صبح که بلند شدی، می‌بینی که از نور خبری نیست.»
قسمت دوم خاطرات شهید «اسماعیل معینیان»

دلم هوای جمکران کرده

همسر شهید «اسماعیل معینیان» نقل می‌کند: «آهی از ته دل کشید. گفتم: چیزی شده؟ گفت: دلم هوای جمکران کرده. عصر جمعه و شب‌های چهارشنبه بدجوری هوایی می‌شد.»
خاطرات مادر شهید «بهروز تبریزی زاده»

روایت دلتنگی و ایستادگی یک مادر

مادر شهید بهروز تبریزی زاده می‌گوید: «ما برای او مراسم ختم گرفتیم. چند روز بعد من در خواب دیدم که اسیر شده. از آنجائی که ترسیدم فکر کنن از عطوفت مادری این را می‌گویم، پس خوابم را برای کسی بیان نکردم. بعد از مراسم چهلمش که رفتیم به تهران از پدرش خواستم به هلال احمر برویم و خبر بگیریم.»
طراحی و تولید: ایران سامانه