خاطرات شهدا - صفحه 2

آخرین اخبار:
خاطرات شهدا
برگی از خاطرات؛

شهید «علی میوه‌‏چین» به علم و آموزش جوانان اهمیت می‌داد

«آخرین باری که داشتم از طریق قطار به جبهه‌ها اعزام می‌شدم، در ساکم را باز کرد تا ببیند کتاب‌هایم را برداشته‌ام یا نه، علی واقعاً به علم و آموزش جوانان اهمیت می‌داد و معتقد بود که جنگ یک روزی تمام خواهد شد و ما هستیم که باید آینده مملکت را بسازیم ...» ادامه این خاطره از شهید «علی میوه‌‏چین» را در پایگاه اطلاع‌رسانی نوید شاهد استان قزوین بخوانید.
برگی از خاطرات اسارت آزادگان؛

روایتی از اسیر شدن سیدالاسرای ایران، شهید «لشگری»

«انتهای باند و رمپ پرواز را هدف قرار دادم، بمب‌هایم تمام شد. به سمت خاک خودمان گردش کردم. عراقی‌ها دیوار آتش تهیه دیده بودند و به محض رد شدن مورد اصابت قرار گرفتم ...» آنچه می‌خوانید بخشی از خاطرات خواندنی خلبان سرلشکر شهید «حسین لشگری» است که تقدیم حضورتان می‌شود.
برگرفته از داستان طنز دفاع مقدس؛

بمیرم دخترم می‌ره خونه دوستش برای سعیدم گریه میکنه

«مادر با دیدن من بی نهایت خوشحال شد بغلم کرد و بوسید خبر تماس سعید را به من داد. بعد رو کرد به زن‌های همسایه که همه در حیاط ما جمع شده بودند گفت: بمیرم دخترم می‌ره خونه دوستش برای سعیدم گریه میکنه ...» آنچه می‌خوانید گزیده‌ای از داستان طنز دفاع مقدس است که تقدیم حضورتان می‌شود.
روایتی خواندنی از مادر شهید «فریدون روغنی»

فریدونم، خانه‌اش جبهه بود

«مینا مرادحاصلی»، مادر شهید فریدون روغنی، می‌گوید: «پسرم همیشه با غیرت و ایمان به خدا زندگی می‌کرد. حتی وقتی فرصتی برای خرید خانه داشت، گفت: خانه من جبهه است و سه روز بعد به شهادت رسید.»
برگی از خاطرات زنان امدادگر در دفاع مقدس؛

روایتی از اولین باری که روزه بر من واجب شد

«اولین بار که روزه بر من واجب شد تابستان بود. ما در وسط حیاط منزل خود یک حوض فیروزه‌ای رنگ داشتیم. من در ظهر‌های ماه رمضان از شدت گرما پاهایم را داخل آن می‌گذاشتم ...» آنچه می‌خوانید بخشی از خاطرات «محبوبه ربانی‌ها» از زنان امدادگر استان قزوین در دوران هشت سال دفاع مقدس است که تقدیم حضورتان می‌شود.
خواهر شهید«علی‌اکبر صادقیان»؛

مادرم همیشه فرزندانش را با القاب زیبا خطاب می‌کرد

«مادرم همیشه فرزندانش را با القاب و الفاظ زیبا خطاب می‌کرد و پسوند و پیشوندهای خوب به ‌کار می‌برد؛ علی‌اکبر را هم علی یا اکبر صدا نمی‌کرد بلکه می‌گفت علی‌اکبر جان ...» آنچه می‌خوانید بخشی از خاطرات شهید «علی‌اکبر صادقیان» است که تقدیم حضورتان می‌شود.
برگی از خاطرات دفاع مقدس؛

بعد از دیدن خواب امام حسین(ع) به جبهه رفت و شهید شد

«چند ماه بعد یک شب خواب امام حسین(ع) را می‌بیند که محسن فرصت را از دست نده. او هم فردای آن روز ساختمان نیمه کاره‌اش را که مشغول ساختن آن بود رها کرده بود. حتی منتظر نمانده بود که ناهید از بویین‌زهرا برگردد مبادا اصرارش او را وسوسه کند و مانع رفتنش بشود. به جبهه رفت و مدتی بعد خبر شهادتش رسید ...» ادامه این خاطره را در پایگاه اطلاع‌رسانی نوید شاهد استان قزوین بخوانید.

مردی که سواری داد

«دختر و پسر کوچکم را یکی‌یکی روی پشت گرفت. چهار دست‌وپا توی اتاق راه می‌رفت و سواری می‌داد. این مرد خانه را پر از شادی بچه‌ها کرده بود. بچه‌های من که از داشتن پدر محروم بودند از این برخورد و فضایی که آقا محسن ایجاد کرده بود حسابی لذت بردند ...» ادامه این خاطره را در پایگاه اطلاع‌رسانی نوید شاهد استان قزوین بخوانید.
برگی از خاطرات دفاع مقدس؛

از بین بردن سیم خاردار با تانک

«فرمانده تیپ گفت حالا چه کار کنیم و چطور از سیم خاردار بگذریم گفتم سیم خاردار را ببندیم به تانک و بکشیم و ببریم. گفت فکر خوبی است به مطیعی گفتم و او هم قبول کرد. قبل از آن یک لودر فرستادیم که خاک زمین را برداشت و راه را باز کرد و رفت جلو ...» ادامه این خاطره را از رزمنده دفاع مقدس «ولی‌الله محمدی» در پایگاه اطلاع‌رسانی نوید شاهد استان قزوین بخوانید.
قسمت دوم خاطرات شهید «احمد فیروزبخت»

دیدی آخرش دیو رو بیرون کردیم!

برادر شهید «احمد فیروزبخت» نقل می‌کند: «شیرینی و عکس امام را در دستش گرفته بود و بین مردم پخش می‌کرد. تبریک می‌گفت تا رسید به من. گفت: داداش! مبارکت باشه، دیدی آخرش دیو رو بیرون کردیم.»
برگرفته از نامه‌های دانش‌آموزان به شهدا؛

ای شهید تو زنده‌ای و برایم دعا می‌کنی

«از همه شواهد یقین دارم که‌ای شهید تو زنده‌ای، ما را می‌بینی و برایمان دعا می‌کنی ...» ادامه این نامه را، همزمان با بزرگداشت روز شهدا در پایگاه اطلاع‌رسانی نوید شاهد استان قزوین بخوانید.
برگرفته از نامه‌های دانش‌آموزان به شهدا؛

ای شهید کسی جرات ندارد پای در خاک تو بگذارد

«ای راستین،‌ ای سازنده همیشه تاریخ، بدان که آن‌چنان در صحنه حضور داشتید که تا سال‌های سال کسی جرات پیدا نخواهد کرد که دوباره پای در خاک تو بگذارد ...» ادامه این نامه را در پایگاه اطلاع‌رسانی نوید شاهد استان قزوین بخوانید.
روایتی از شهید «علی مردان آزادبخت» به نقل از همرزمش؛

شجاعت شهید «علی مردان آزادبخت» مثال زدنی بود

همرزم شهید «علی مردان آزادبخت» در بیان خاطرات وی می گوید: غروب روز عملیات والفجر 9 بسیار سخت و غم‌انگیز بود، ولی من شجاعت و ایستادگی این مرد خدا را هرگز فراموش نخواهم کرد.
زندگینامه شهید «ذبیح الله آموزگار»؛

شهیدی که ذبیح خدا شد

شهید «ذبیح الله آموزگار» در سوم آبان ۱۳۴۶ در الیگودرز متولد شد و در تاریخ دوازدهم خرداد ۱۳۶۸ در نهر عرایض به شهادت رسید.
شهید حمید ابراهیمی به روایت یکی از دوستان؛

تدبیر عملیاتی شهید «حمید ابراهیمی» بی‌نظیر بود

یکی از همرزمان شهید «حمید ابراهیمی» نقل می کند: حمید تدبیر عملیاتی بی نظیری در جنگ‌ها داشت.
زندگینامه شهید «جعفرعلی کوشکی»؛

شهیدی که خواب از چشم منافقین گرفت

شهید «جعفرعلی کوشکی» بعد از پیروزی انقلاب، زحمات زیادی برای نابودی منافقین، قاچاقچیان و ضدانقلاب کشید.
زندگینامه شهید «علی عباس چاچ»؛

شهیدی که با مجروحیت در عملیات شرکت می‌کرد

شهید «علی عباس چاچ» در همه گرفتاری‌های انقلاب در کردستان، خوزستان جنگ با گروهک‌ها و در جنگ تحمیلی با تمام قدرت و همیشه شرکت داشت و در اکثر عملیات شرکت کرد. چهار بار مجروح شد ولی هیچ وقت احساس خستگی یا کسالت و یا اینکه بگوید مجروح شده بازگو نمی‌کرد و آمادگی خود را چندین برابر می‌کرد.
خاطره شهید «اسدمراد بالنگ» به نقل از همرزمش؛

فرمانده شهیدی که با پای برهنه در عملیات شرکت کرد

در یکی از عملیاتها شهید «اسدمراد بالنگ» پوتین خودش را به یکی از رزمنده ها که پوتین اندازه پایش نبود داد و خودش با پای برهنه به نبرد ادامه داد.

شهید «باریک‌بین» کتابخانه چوبی برای مدارس محروم درست کرد

«دوست داشت با چوب چیز‌های جدیدی بسازد و این کار‌ها را وقتی که مدارس تعطیل می‌شد انجام می‌داد. فنون نجاری یاد گرفت، در این کار استعداد زیادی داشت و اوایل ورودش به هنرستان چمران چند کتابخانه چوبی برای مدارس روستا‌های محروم قزوین درست کرد ...» آنچه می‌خوانید بخشی از خاطرات شهید دانش‌آموز «شهید مرتضی باریک‌بین» است که تقدیم حضورتان می‌شود.
برگی از خاطرات؛

هنوز از خانواده‌ام کسی شهید نشده بود، اما می‌گفت خانواده شهید هستید

«به هر حال رفتیم کنار دریا و قایق‌سوار شدیم. مهدی با قایقران به گرمی صحبت می‌کرد، قایق مسیر مشخصی رفت و برگشت و ما پیاده شدیم. مهدی به صاحب قایق گفت: ارزان حساب کنید اینها خانواده شهید هستند، در حالی که هنوز از خانواده‌ام کسی شهید نشده بود ...» آنچه می‌خوانید بخشی از خاطرات شهید «مهدی شالباف» است که تقدیم حضورتان می‌شود.
طراحی و تولید: ایران سامانه