خاطرات شهدا - صفحه 156

خاطرات شهدا
سردار شهید حمید هاشمی به روایت خانواده و دوستان بر گرفته از کتاب "نوجوان پنجاه ساله"

رسیدگی به مشکلات مردم

خانواده و دوستان، همه حمید هاشمی را می شناختند و به او مثل دو چشم خود اطمینان داشتند. به همین دلیل از کمک مالی دریغ نمی کردند. حمید به فقرا فقط کمک مالی نمی کرد، بلکه در زمینه ی فرهنگی هم برایشان وقت می گذاشت.
سردار شهید حمید هاشمی به روایت خانواده و دوستان بر گرفته از کتاب "نوجوان پنجاه ساله"

انتخابات

حمید با گروهش از طرفی و شهید کیانیان هم با دوستانش از طرفی، حمید و شهید کیانیان همیشه دائم الوضو بودند. اصلا دروغ نمی گفتند و بسیار مراقب بودند حق کسی ضایع نشود. در ایام تبلیغات حمید به بچه ها آموزش میداد کجاها و چگونه عکس و پوستر بچسبانند.

سردار شهید حمید هاشمی به روایت خانواده و دوستان «نوجوان پنجاه ساله»

در زمینه ی مسائل اجتماعی و مسائل نسل جوان، اندیشه ی والا و نظر شایسته ای داشت، به عنوان نمونه نقل می کنند که او هیچ انسانی را منحرف نمی دانست و می گفت: هر چه نقص است از ماست و این ماییم که باید افراد را جذب کنیم و طبق این فکر عمل می کرد و موفقیت هایی نیز به دست آورده بود.
سردار شهید حمید هاشمی به روایت خانواده و دوستان بر گرفته از کتاب "نوجوان پنجاه ساله"

ایست و بازرسی

ما در بسیج، در جاهای حساس، مانند دبیرستان و خیابانهای اصلی، با بچه ها ایست و بازرسی داشتیم. حمید سردسته ی گروه بود. گاهی وقتها رزم شب داشتیم و در اطراف دبیرستان پاس و گشت می گذاشتیم و این برای مراقبت از دبیرستان بود. حمید در آنجا با دوستان گرم می گرفت و با آنها شوخی می کرد تا خسته نشوند. ما در انجمن و بسیج تقسیم کار کرده بودیم. بعضی ها که سابقه ی نظامی داشتند، عملیات نظامی را به عهده گرفته بودند و بقیه پشتیبانی و آماده سازی و تدارکات و ... را به عهده می گرفتند.
سردار شهید حمید هاشمی به روایت خانواده و دوستان بر گرفته از کتاب "نوجوان پنجاه ساله"

ارتباط با خدا

شب که میشد از طرف بسیج، شام ساده ای می خوردیم و ساعت ده شروع می کردیم به خواندن دعای کمیل. خود حمید مراسم دعای کمیل را اجرا می کرد و می خواند. بچه های انجمن و بسیج و... از بیرون شرکت می کردند. حمید مسئولیت برگزاریش را به عهده داشت و خودش شروع کرد به خواندن. چنان شور و حالی داشت که همه را منقلب کرد.
خاکریز خاطره «9»

صوت| اشک های بی امان هاشم در نوحه ی امام حسین(ع)

پدر شهید هاشم اعتمادی در خاطره ای می گوید: «ماه محرم بود فرشاد 7 ساله بود خواهر و برادرش رو جمع کرده بود توی حیاط و براشون نوحه می خوند و اونا سینه می زدند. خودش هم سینه می زد و اشک می ریخت به حدی که بازوهاش می لرزید...» خاطره این شهید بزرگوار را در نوید شاهد دنبال کنید.

خاطره خودنوشت از ستوانیار دومی شهيد کيامرث دبيري / گروه ضربت تيپ 3

روزها و ساعت ها مي گذشت تا اينکه يک گروهي تشکيل داديم به نام ضربت تيپ 3 و مي رفتيم در قلب دشمن و ضربات محکمي به دشمن مي زديم و بر مي گشتيم و جز اين هم چاره اي نبود،

بالاخره مسلمان شد!

در خاطره‌ای از «شهیده شهناز حاجی شاه» می‌خوانیم، دختر غیرمسلمانی به خاطر دوستی با شهناز، مسلمان شد.
خاطراتی از شهید « جمشید شمس الديني‌پور»؛

عشق به امام زمان(عج) و دفاع از انقلاب

جمشید در خواب دیده بود: مادرجان ! امشب آقا امام زمان «عج» را خواب دیدم . اجازه دهید که یکی از پسرانتان در راه اسلام و دفاع از انقلاب ، شهید شود .

می‌روم دنبال شاگردی که فلج است!

خاطره‌ای از «شهید علی اکبر ریوندی» در کتاب سیره شهدای دفاع مقدس، بیان شده که حس هم‌نوعدوستی این شهید را حکایت می‌کند.

وای به حال کسی که دست نیازمندی را رد کند

خاطره‌ای از «شهید یدالله کلهر» در کتاب سیره شهدای دفاع مقدس، بیان شده که حس کمک به فقرا و هم‌نوعدوستی این شهید را حکایت می‌کند.
شهادت 25 آذر؛

خاطره روزنوشت شهید حمید ملایی شبانکاره

شهید حمید ملایی شبانکاره در خاطره روز نوشت خود می نویسد: ساعت يک بعد از ظهر بود که به ناگهان در پادگان غوغايي شد راديو خبر از پيروزي بزرگ رزمندگان اسلام از جنوب مي داد خبر از آزادي بستان و رسيدن رزمندگان اسلام به مرز . بچه ها از خوشحالي سر از پا نمي شناختند همه به طرف ستاد رفتند و با شعارهاي تند از مسئولين مي خواستند ...
خاطرات دانش آموز غلامرضا گرزین/

شهیدی که کتاب در دست در سنگر آتش گرفت

یک روز غلامرضا نزد من آمد و گفت: مادر جان من می خواهم به جبهه بروم. به او گفتم: پسرم کتاب های سال آخر دبیرستان را گرفته ای پس درست را ادامه بده.
خاطرتی از شهید «رضا قندالی»؛

خاطراتی از شوخ طبعی شهید «رضا قندالی»

خاطراتی از شوخ طبعی شهید «رضا قندالی» از زبان دوستان و خانواده‌اش بیان شده است که در کتاب سیره شهدای دفاع مقدس می‌خوانیم.
منتخبی از کتاب خاطرات شهدا؛

پس این حوری‌های بهشتی کجایند؟

خاطره‌ای از شهید «سیّد هاشم آراسته» نقل شده است که از روزی که رزمندگان روبروی تانک‌های عراقی قرار می‌گیرند و سیّدهاشم تیر می‌خورد حکایت می‌کند.
سردار شهید حمید هاشمی به روایت خانواده و دوستان بر گرفته از کتاب "نوجوان پنجاه ساله"

خصوصیات

حمید بسیار خندان و شوخ طبع بود. بسیار فعال و تودل برو. بچه ها رهبری کاریزماتیک و قلبی حمید را پذیرفته بودند. هیچ وقت ندیدم که حمید مستقیما کسی را امر و نهی کند. آن قدر با بچه ها رفيق بود که همه را با رفاقتش مجبور به کار مورد نظرش می کرد.
سردار شهید حمید هاشمی به روایت خانواده و دوستان بر گرفته از کتاب "نوجوان پنجاه ساله"

بسیج دانش آموزی

خلاصه برای بچه ها کلاس تقویتی گذاشتند. همیشه می گفت: ما هدفمان از تشکیل انجمن اسلامی این نیست که بنشینیم و نگاه کنیم. این است که بیاییم بچه های دبیرستان را که درسشان ضعیف است جمع کرده و باعث پیشرفت درسیشان شویم.
سردار شهید حمید هاشمی به روایت خانواده و دوستان بر گرفته از کتاب نوجوان پنجاه ساله

دبیرستان

از لحاظ روحیات، دانش آموزی بسیار پرتلاش و در عین حال کم توقع بود. هیچ انتظاری از کسی نداشت. بعضی وقت ها به شوخی می گفتم: حمید جان، زحمت بکش و رخت خوابت را بیاور همین جا و تو مدرسه بخواب! همیشه با لبخند می گفت: ای بابا، ان شاء الله که این کارها فقط برای رضای خداست. عملا در زندگی اش دیدم که برای رضای خدا کار می کند.
سردار شهید حمید هاشمی به روایت خانواده و دوستان بر گرفته از کتاب نوجوان پنجاه ساله

کودکی

حمید از لحاظ خودسازی به درجه بالایی رسیده بود. اهل نماز شب بود. یک شب متوجه شدم مشغول خواندن نماز شب است. به شدت اشک می ریخت و به فکر فرو رفته بود. وقتی مرا دید گفت: مادر جان من راضی نیستم تا زمانی که زنده ام به کسی بگویی چه دیده ای.
زندگینامه و خاطرات سردار شهید حمید هاشمی در کتاب نوجوان پنجاه ساله

دلنوشته نویسنده کتاب "نوجوان پنجاه ساله" با سردار شهید حمید هاشمی

حمید عزیز، سال ها از رفتنت و به خاک سپردنت گذشت. در این سال ها، ما حسرت ها خورده ایم و بر سر مزارت، بارها و بارها گریسته ایم. حمید از جان عزیز تر، می دانم الان در کسوت یک جوان رعنا در آسمان هستی. فرشته ها تو را خوب می شناسند. می دانند باید به تو غبطه بخورند. آخر تو نامدار آسمان هستی.
تازه‌ها
طراحی و تولید: ایران سامانه