هواکم کم تاريک مي شد و رو به سردي مي رفت و برادراني که رفته بودند دوبه را محکم کنند برگشتند و سوار شدند و شب همگي در دوبه خوابيديم صبح که بلند شديم اول به سراغ طناب ها رفتيم و پس از اطمينان از اينکه دوبه حرکت نکرده نماز صبح را خوانديم. البته ناگفته نماند که همان شب چند نفر به طور نوبتي مشغول نگهباني بودند علاوه بر فشار رواني با کاهش سريع مواد غذائي که همراه داشتيم اين مسئله باعث شد که فشار اقتصادي هم برما حاکم شود و برادر اميري اعلام کردند که هر کس هر چيز خوراکي که همراه دارد بياورد اينجا بگذارد از اين به بعد امکانات خوراکي جيره بندي مي شود وهمه اين کار را انجام داديم بعد از جمع آوري اقلام خوراکي و آب تماس مجددي با برادران آباداني گرفتيم و آنها در جواب به ما اين چنين گفتند ما به نيرويي دريائي اعلام کرده ايم و قرار شده به وسيله هلي کوپتر با کشتي يا هاور کرافت به سمت شما بيايند.
مزدوران مرتباً ما را به تسليم شدن دعوت مي کردند گروهي ديگر اسلحه ها را به طرف ما نشانه رفته بودند و عرق سردي سر و پاي وجودمان را فرا گرفته بود بعثيون در جلو ديدگانمان قصد جانمان را کرده بودند خود را به خدا سپرديم .
ابتدا سازمان هاي کمونيستي مرا جذب کردند. بعد از مدت کوتاهي فهميدم که راه ديگري دارند و براي فريبم چند نفر از آنها خود را مسلمان جا زده اند، توسط پليس فاشيست کانادا دستگیر و بعد ما را به زندان بردند.
در سپاه فسا مشغو ل به خدمت بودم که زمزمه اي در بين بچه هاي سپاه به گوش مي رسيد وقتي جريان را جويا شدم قضيه از اين قرار بود که مي خواستند عده اي رابراي پيکار با دشمن اسلام به خوزستان اعزام نمايند. تا اين خبر راشنيدم به مانند همه بچه ها در پوست خود نميگنجيديم آنقدر خوشحال شدم که ياد ندارم در در طول عمر اينقدر اين احساس به من دست داده باشد و مثل اينکه تمام دنيا را به من داده بودند.
اطلس «نقش اداره بهداشت، امداد و درمان نیروی هوایی ارتش در دفاع مقدس» حاصل زحمات چندین ساله مسئول دفتر معارف جنگ ابهاد نهاجا کارمند علمی مجید محمدزاده سلحشور است که اطلاعات آماری و مطالب جامعی از نقش این اداره در جنگ تحمیلی را فراهم کرده است.
بیشتر فکر می کردم که حمید اسیر شده. همان شب خواب دیدم که در یک جای خیلی بزرگی هستم. حمید از دور آمد. شخصی هم همراهش بود. گفت: مادر جان، هیچ ناراحت نباش. من و این رفیقم با هم شهید شدیم.
کار به جایی رسید که اصلا نمیشد حتی یک لحظه سرت را بالا بگیری. گلوله بود که زوزه کشان از کنار گوشمان عبور می کرد. من یک لحظه احساس کردم که پایم دارد تکان می خورد، از زیر بغل نگاه کردم دیدم حمید زیر پوتین مرا ماچ می کند، پایم را جمع کردم و گفتم: حمید این کار را نکن.
درست یکی از این بمب ها جلوی سنگر ما خورد، ولی عمل نکرد. اما آرام آرام داشت از بمب دود بلند میشد. بچه های ش م ر (ضدشیمیایی) سریع آن را خنثی کردند. اکثر بچه هایی که در آن منطقه بودند از جمله حمید، شیمیایی شدند.
با خودم گفتم این ابر شانسی آمده جلوی ماه را گرفته. وقتی با آن سرعتی که داشت چند دقیقه ای رسید به آن منطقه، آنجا بود که به امدادهای غیبی اعتقاد پیدا کردم.
آن قدر آنجا پشه داشت که به شوخی گفت: نیت می کنم غسل پشه برون. بعد گفت: ان شاء الله که غسل ما قبوله.... میخواد بشه میخواد نشه... همه خندیدیم و حمید پرید توی آب و آمد.
در آن شرایط با هم عهد کردیم که نفری هزار صلوات بفرستیم تا حمید شهید نشود. در آن لحظه خطرناک و دشوار از ته دل از خدا این را می خواستیم. ولی قدرت دعای حمید از ما بیشتر بود.
ما برای پیروزی نیامده ایم، ما برای شکست نیامده ایم، ما برای شهادت هم نیامده ایم، ما فقط برای رضای خدا آمده ایم، ما فریادمان رضای خدا بوده است، این ها سنبل های راه ما هستند و سنبل های هدف ما هستند.
هیچ وقت راضی نبود که من اذیت شوم. به من خیلی علاقه داشت. حميد بعدها چند بار به خواب همسایه رفته و گفته بود به مادرم بگویید که هی ناراحت و دلتنگ من نشود، چون من همیشه در کنار او هستم و با نفس های او نفس می کشم و من از مادرم دور نیستم.
بر حسب عادت به شوخی به او گفتم: کارت درسته جنازه. چون مطمئن بودم که حمید رفتنی است به شوخی به او می گفتم جنازه. نه تنها من بلکه همه نیروها مطمئن بودیم حمید رفتنی است. همان روز اسامی نیروهایی که خون نامه را امضا کرده بودند، برد پیش فرمانده گروهان و گفت نیروها ماندنی هستند تا پای خونشان.
خلاصه پیر مردها را آوردیم بین خودمان. حمید این سه پیرمرد را به عنوان پدر بزرگ های گروهان میدید. پیرمردها هم انسان های عجیب و مؤمنی بودند. هر سه نفرشان هم شهید شدند؛ شهید شعبانلو، شهید زارعی و شهید تابش.