خاطرات شهدا - صفحه 151

خاطرات شهدا
سال روز شهادت

«شهید قاسم دهناد»، مادرش مثل یک کبوتر او را دوست می داشت

مادر از طریق زن عموی قاسم دهناد متوجه شد که پسرش به شهادت رسیده. مادرش وقتی این سخن را شنید گفت این راهی است که خودش انتخاب کرده است

خاطره خودنوشت شهید محمد ستوده از عملیات سوسنگرد (2)

هواکم کم تاريک مي شد و رو به سردي مي رفت و برادراني که رفته بودند دوبه را محکم کنند برگشتند و سوار شدند و شب همگي در دوبه خوابيديم صبح که بلند شديم اول به سراغ طناب ها رفتيم و پس از اطمينان از اينکه دوبه حرکت نکرده نماز صبح را خوانديم. البته ناگفته نماند که همان شب چند نفر به طور نوبتي مشغول نگهباني بودند علاوه بر فشار رواني با کاهش سريع مواد غذائي که همراه داشتيم اين مسئله باعث شد که فشار اقتصادي هم برما حاکم شود و برادر اميري اعلام کردند که هر کس هر چيز خوراکي که همراه دارد بياورد اينجا بگذارد از اين به بعد امکانات خوراکي جيره بندي مي شود وهمه اين کار را انجام داديم بعد از جمع آوري اقلام خوراکي و آب تماس مجددي با برادران آباداني گرفتيم و آنها در جواب به ما اين چنين گفتند ما به نيرويي دريائي اعلام کرده ايم و قرار شده به وسيله هلي کوپتر با کشتي يا هاور کرافت به سمت شما بيايند.

برگی از خاطرات شهيد رحيم عزيزی / چگونگی مجروحیت به قلم خود شهید

مزدوران مرتباً ما را به تسليم شدن دعوت مي کردند گروهي ديگر اسلحه ها را به طرف ما نشانه رفته بودند و عرق سردي سر و پاي وجودمان را فرا گرفته بود بعثيون در جلو ديدگانمان قصد جانمان را کرده بودند خود را به خدا سپرديم .

خاطراتی از شهید «محمد طایی»/ عضویت در سازمان های کمونیستی

ابتدا سازمان هاي کمونيستي مرا جذب کردند. بعد از مدت کوتاهي فهميدم که راه ديگري دارند و براي فريبم چند نفر از آنها خود را مسلمان جا زده اند‌، توسط پليس فاشيست کانادا دستگیر و بعد ما را به زندان بردند.

خاطره خودنوشت شهید محمد ستوده از عملیات سوسنگرد (1)

در سپاه فسا مشغو ل به خدمت بودم که زمزمه اي در بين بچه هاي سپاه به گوش مي رسيد وقتي جريان را جويا شدم قضيه از اين قرار بود که مي خواستند عده اي رابراي پيکار با دشمن اسلام به خوزستان اعزام نمايند. تا اين خبر راشنيدم به مانند همه بچه ها در پوست خود نميگنجيديم آنقدر خوشحال شدم که ياد ندارم در در طول عمر اينقدر اين احساس به من دست داده باشد و مثل اينکه تمام دنيا را به من داده بودند.
خاطراتی از شهید هادی بنائیان

شربت شهادت

در موقع حركت قبل از اعزام از بستگان و فاميل خداحافظي مي كند و به ايشان مي گويند كه اين ديدار آخراست من مي روم تا براي شما شربت شهادت بياورم
انتشارات سوره سبز به چاپ رساند؛

«نقش اداره بهداشت، امداد و درمان نیروی هوایی ارتش در دفاع مقدس» در یک اطلس جامع

اطلس «نقش اداره بهداشت، امداد و درمان نیروی هوایی ارتش در دفاع مقدس» حاصل زحمات چندین ساله مسئول دفتر معارف جنگ ابهاد نهاجا کارمند علمی مجید محمدزاده سلحشور است که اطلاعات آماری و مطالب جامعی از نقش این اداره در جنگ تحمیلی را فراهم کرده است.
خاطرات شهدا: سردار شهید حمید هاشمی

گفت: مادر جان، هیچ ناراحت نباش، من و این رفیقم با هم شهید شدیم

بیشتر فکر می کردم که حمید اسیر شده. همان شب خواب دیدم که در یک جای خیلی بزرگی هستم. حمید از دور آمد. شخصی هم همراهش بود. گفت: مادر جان، هیچ ناراحت نباش. من و این رفیقم با هم شهید شدیم.
خاطرات شهدا: سردار شهید حمید هاشمی

یکی از رفقا سرش را بالا آورد و گفت: حمید برنگشته

سکوت کل جمع را گرفته بود. لبخند از روی لبان من رفت. یکی از رفقا سرش را بالا آورد و گفت: حمید برنگشته.
خاطرات شهدا: سردار شهید حمید هاشمی

دشمن باور نمی کرد که تانک های پیشرفته ی تی ۷۲ این گونه منهدم شود

تانک ها بزرگ و پر از گلوله بود. انفجارهای مهیبی به گوش می رسید. دشمن باور نمی کرد که تانک های پیشرفته ی تی ۷۲ این گونه منهدم شود.
خاطرات شهدا: سردار شهید حمید هاشمی

گلوله بود که زوزه کشان از کنار گوشمان عبور می کرد

کار به جایی رسید که اصلا نمیشد حتی یک لحظه سرت را بالا بگیری. گلوله بود که زوزه کشان از کنار گوشمان عبور می کرد. من یک لحظه احساس کردم که پایم دارد تکان می خورد، از زیر بغل نگاه کردم دیدم حمید زیر پوتین مرا ماچ می کند، پایم را جمع کردم و گفتم: حمید این کار را نکن.
خاطرات شهدا: سردار شهید حمید هاشمی

آرام آرام داشت از بمب دود بلند میشد

درست یکی از این بمب ها جلوی سنگر ما خورد، ولی عمل نکرد. اما آرام آرام داشت از بمب دود بلند میشد. بچه های ش م ر (ضدشیمیایی) سریع آن را خنثی کردند. اکثر بچه هایی که در آن منطقه بودند از جمله حمید، شیمیایی شدند.
خاطرات شهدا: سردار شهید حمید هاشمی

با خودم گفتم این ابر شانسی آمده جلوی ماه را گرفته

با خودم گفتم این ابر شانسی آمده جلوی ماه را گرفته. وقتی با آن سرعتی که داشت چند دقیقه ای رسید به آن منطقه، آنجا بود که به امدادهای غیبی اعتقاد پیدا کردم.
خاطرات شهدا: سردار شهید حمید هاشمی

خیلی از دوستان شهید می شوند ولی تو اسیر میشوی

گفت: نمی دانم. همین قدر میدانم که شهید می شوم. خیلی از دوستان هم شهید می شوند ولی تو اسیر میشوی! سلام مرا به آقا امام حسین (ع) برسان.
خاطرات شهدا: سردار شهید حمید هاشمی

غسل میکنم غسل پشه... میخواد بشه میخواد نشه...

آن قدر آنجا پشه داشت که به شوخی گفت: نیت می کنم غسل پشه برون. بعد گفت: ان شاء الله که غسل ما قبوله.... میخواد بشه میخواد نشه... همه خندیدیم و حمید پرید توی آب و آمد.
خاطرات شهدا: سردار شهید حمید هاشمی

نذر کردیم نفری هزار صلوات بفرستیم تا حمید شهید نشود

در آن شرایط با هم عهد کردیم که نفری هزار صلوات بفرستیم تا حمید شهید نشود. در آن لحظه خطرناک و دشوار از ته دل از خدا این را می خواستیم. ولی قدرت دعای حمید از ما بیشتر بود.
خاطرات شهدا: سردار شهید حمید هاشمی

ما فقط برای رضای خدا آمده ایم

ما برای پیروزی نیامده ایم، ما برای شکست نیامده ایم، ما برای شهادت هم نیامده ایم، ما فقط برای رضای خدا آمده ایم، ما فریادمان رضای خدا بوده است، این ها سنبل های راه ما هستند و سنبل های هدف ما هستند.
خاطرات شهدا: سردار شهید حمید هاشمی

با نفس های او نفس می کشم

هیچ وقت راضی نبود که من اذیت شوم. به من خیلی علاقه داشت. حميد بعدها چند بار به خواب همسایه رفته و گفته بود به مادرم بگویید که هی ناراحت و دلتنگ من نشود، چون من همیشه در کنار او هستم و با نفس های او نفس می کشم و من از مادرم دور نیستم.
خاطرات شهدا: سردار شهید حمید هاشمی

همه نیروها مطمئن بودیم حمید رفتنی است

بر حسب عادت به شوخی به او گفتم: کارت درسته جنازه. چون مطمئن بودم که حمید رفتنی است به شوخی به او می گفتم جنازه. نه تنها من بلکه همه نیروها مطمئن بودیم حمید رفتنی است. همان روز اسامی نیروهایی که خون نامه را امضا کرده بودند، برد پیش فرمانده گروهان و گفت نیروها ماندنی هستند تا پای خونشان.
خاطرات شهدا: سردار شهید حمید هاشمی

خلاصه پیر مردها را آوردیم بین خودمان

خلاصه پیر مردها را آوردیم بین خودمان. حمید این سه پیرمرد را به عنوان پدر بزرگ های گروهان میدید. پیرمردها هم انسان های عجیب و مؤمنی بودند. هر سه نفرشان هم شهید شدند؛ شهید شعبانلو، شهید زارعی و شهید تابش.
طراحی و تولید: ایران سامانه