خاطرات شهدا - صفحه 141

خاطرات شهدا

پلاک و کفشی که آوردند!

در را که می‌زدند، می‌گفتم: علی آمد، نامه می‌آوردند، می‌گفتم: بی شک نامه علی است، تا اینکه بعد از یازده سال چیزی را آوردند که اصلا انتظارش را نداشتم. پلاک و کفشش!...

برای خدا عملگی می‌کنم!

دیوارهای مسجد را خودش بالا برد، گاهی که از حاج آقای ابوترابی می‌پرسیدند: چرا چهره‌ات قرمز شده است، مگر عملگی می‌کنی؟ به آنها می‌فرمود: بله، برای خدا عملگی می‌کنم. اصلا به هیچ‌کس این موضوع را نگفت و ماهم نگفتیم...

«عبدالله» دیگر بر نمی‌گردد!

یاد حرف‌های «عبدالله» افتادم و به شوخی گفتم: «عبدالله» دیگر بر نمی‌گردد!، او هم که فکر می‌کرد من از ماجرا با خبرم، گفت: «پس تو هم خبر داری؟»...

خوش به سعادتش!

گفتم: راستی شنیده‌ام فلانی نماز شب‌اش ترک نمی‌شود، برادرم بلافاصله گفت: خوش به حالش و خوش به سعادتش، ما که سعادت نداریم! و من دیگر هیچ نگفتم...

یادت باشه، یادت باشه!

با خوشحالی هنگام پایین رفتن از پله‌های خانه بلند بلند می‌گفت: «یادت باشه، یادت باشه» و من هم با لبخند در حالی که اشک می‌ریختم و آخرین لحظات بودن با معشوقم را در ذهن حک می‌کردم پاسخ می‌دادم «یادم هست، یادم هست »...

ارزش بیت المال

از یکی از دوستان شهید "مرتضی ابراهیم آبادی" خاطره نقل شده است که او حتی در حد استفاده کوتاهی از خودکار بیت المال برای امور شخصی امتناع کرده است. این کار شهید نشاندهنده ی اهمیت بالایی ست که او به بیت المال می داد.

سجده ابدی

کارهایش با همیشه متفاوت بود، از طرفی این صحنه‌ها را می‌دیدم و اصلا نمی‌توانستم حرفی بزنم، حتی یک سوال بپرسم، انگار دهانم بسته شده است؛ در دلم آشوبی به پا بود...

شکار تک‌تیرانداز و تیربارچی

در حالی که به پیاده‌روی خود ادامه می‌دادیم تیرهایی به طرف ما شلیک شد، ما سر درگم بودیم که این تیرها از کدام جهت و توسط چه کسی شلیک می‌شود...

برف روی پشت بام‌ها!

رفتم بالای پشت‌بام و دیدم حاج‌آقا ابوترابی علاوه بر پشت‌بام منزل ما، برف پشت‌بام چند خانه اطراف و همسایگان ما را نیز ریخته‌اند...

شکست محاصره 14 روزه

اوایل جنگ چند تن از پرسنل نظامی در باشگاه بدون غذا و مهمات به محاصره گروهک ها درآمده بودند. شهید "مهدی افروشه" با نفرات برای کمک به برادران خود شتافت و با همه این ایثارگری ها بود که بعد از گذشت 14 روز از محاصره، باشگاه آزاد شد.

روزهای اسارت

شهید "مهدی افروشته" 6 ماه در اسارت کموله ها به سر برد. در این مدت پدر شهید بارها به دیدن او رفته بود. بار اخر به او گفتند به همراه مادر شهید به دیدارش بروند. 20 روز پس از این دبدار او را به شهادت رساندند.

تو بمان و شاهد باش

پسرم گفت مادر از بس برایم آیت‌الکرسی خوانده‌ای، من مانده‌ام و همه‌ی دوستانم شهید شده‌اند. گفتم مگر حتما باید شهید بشوی؟ تو بمان و شاهد باش. گفت مادر، شهادت یک لذت دیگری دارد...

بیایید به فکر اسلام عزیز باشیم

خانواده شهید "حسن ابراهیم دولابی" از سخنان دلنشین این شهید می گویند؛ سخنانی که از روحیه میهن پرستی او نشأت می گرفتند. آخرین کلام شهید این بود که بیایید به فکر دینمان یعنی اسلام عزیز باشیم.
روایت خانم "نصرتی" از همسر شهیدش "محمد طالبیان"/قسمت هشتم

حتی با تن زخمی هم، پای ماندن نداشت

پیکان گرد و خاک گرفته اش توی حیاط منتظرش بود. با دوستانش که همیشه دور و برش بودند، سوار شدند و رفتند. پس از چند روز برگشت؛ در حالی که لباس تکاوری تنش بود و دو تا اسلحه ژ3 به دست داشت.
روایت خانم "نصرتی" از همسر شهیدش "محمد طالبیان"/قسمت هفتم

پارچه میخریدم، لباس میدوختم و برای فروش به حاج آقا صباغی میدادم

ما هم از این قاعده مستثنی نبودیم و مورد بی مهری بعضی اقوام قرار گرفتیم. چاره ای نبود؛ باید دست به کمر خودم می گرفتم و در نبود همسرم خرج خود و بچه هایم را در می آوردم.
روایت خانم "نصرتی" از همسر شهیدش "محمد طالبیان"/قسمت ششم

وداع زهیر گونه یک شهید با همسرش: طلاقت میدهم، برو به زندگی خودت برس

اشک توی چشم هایش پر شده بود. گفت: فکر می کنم برایم حبس ابد بریده اند. تو فقط سی سال داری و خیلی جوانی، نمی خواهم به پای من پیر بشوی. طلاقت میدهم، برو به زندگی خودت برس.
روایت خانم "نصرتی" از همسر شهیدش "محمد طالبیان"/قسمت پنجم

از همان توی حیاط متوجه شدیم هیچ چیز سر جایش نیست

ساعتی بعد از رفتن مأمورهای ساواک، وقتی به خانه برگشتیم، از همان توی حیاط متوجه شدیم هیچ چیز سر جایش نیست. همه جا را زیر و رو کرده بودند؛ حتی خاک باغچه را با بیل بهم زده بودند. توی یخچال و کمدها و رخت خواب ها همه را گشته بودند، اما خوشبختانه چیزی گیرشان نیامده بود.

خدا را ارزان فروختی!

در عالم خواب برادر شهیدم "ناصر ذوالقدر" را دیدم که به سنگر ما آمده، در حالی که بسیار عصبی و ناراحت بود و یک جورایی انگار با من قهر کرده است، گفتم: چته، چرا ناراحتی؟ گفت: تو خدا را ارزان فروختی!...
روایت خانم "نصرتی" از همسر شهیدش "محمد طالبیان"/قسمت سوم

نان هم غذاست و خیلی هم لذيذ

از اسراف نان به شدت پرهیز می کرد. الهی شکر ذکر همیشه سر زبانش بود و لبهایش همیشه تکان می خورد.
روایت خانم "نصرتی" از همسر شهیدش "محمد طالبیان"/قسمت دوم

حاجی پیش از هر چیز دیوار حمام را نشان میداد

با آمدن هر مشتری برای خانه خوشحال میشدم و فکر می کردم به زودی از آن جا خلاص میشوم؛ اما میدیدم هر کسی که می آید، حاجی پیش از هر چیز دیوار حمام را نشان میداد و سپس همه قضیه دوده را برایش می گفت.
تازه‌ها
طراحی و تولید: ایران سامانه