نبرد پایانی/ قسمت هشتم
عباس لشگری یکی از جانبازان زنجانی در خاطرات خود از عملیات بدر چنین روایت میکند: کار بسیار بالا گرفت و کم کم داشتم به سمت داخل قایق و درگیری فیزیکی می رفتم که یکدفعه یک نفر از پشت سر دستش را روی شانه ام گذاشت و با لهجه غلیظ ترکی گفت: (الله بنده سی) بنده خدا ! چرا اینقدر ناراحتی!؟ خیال کردم از دوستان و همشهریهای سکاندار است و خیلی عصبی و هجومی برگشتم که چیزی بهش بگم که ناگهان دیدم مقابل چهره خاک آلوده و معصوم سردار مهدی باکری فرمانده دلاور و محبوب لشگر ۳۱ عاشورا ایستادهام.
کد خبر: ۵۷۳۲۰۹ تاریخ انتشار : ۱۴۰۳/۰۵/۱۶
نبرد پایانی/ قسمت هفتم
عباس لشگری یکی از جانبازان زنجانی در خاطرات خود از عملیات بدر چنین روایت میکند: اوضاعی بسیار هولناک و وحشتناکی بود. با نیروهای حاضر در کوچه و سر چهارراه درگیر می شدیم از بالای دیوارها و پشت بام ها آماج گلوله و موشک قرار می گرفتیم. به سمت بالایی ها شلیک می کردیم. پایینی ها به رگبار مان می بستند. خلاصه درگیری به درازا کشیده و تیراندازی بی امان و بی وقفه عراقیها آنقدر زمین گیر و معطل مان کرد که خشاب اسلحه ها خالی شد و فقط چندتایی نارنجک برایمان باقی ماند. با قطع تیراندازی ، عراقیهای بزدل متوجه اتمام گلوله هایمان شده و قدم قدم به محل استقرارمان نزدیک و نزدیکتر شدند. انگاری آخر کار بود و باید دیگر آماده اسارت یا شهادت می شدیم.
کد خبر: ۵۷۳۲۰۶ تاریخ انتشار : ۱۴۰۳/۰۵/۱۵
نبرد پایانی/ قسمت ششم
عباس لشگری یکی از جانبازان زنجانی در خاطرات خود از عملیات بدر چنین روایت میکند: هراسان و بلاتکلیف پناه گرفته بودیم که ناگهان از هر طرفی مورد حمله قرار گرفته و برادر پاسدار پیرمحمدی از ناحیه هر دو پا به شدت زخمی شدند. پیکر زخم خورده برادر پیرمحمدی را به جایی امن کشیده و شروع به تبادل آتش با نیروهای دشمن کردیم. برادر پاسدار پیرمحمدی دیگر قادر به راه رفتن نبود و بقدری هم خونریزی داشت که حتماً باید به عقب منتقل می شد.
کد خبر: ۵۷۳۲۰۴ تاریخ انتشار : ۱۴۰۳/۰۵/۱۴
نبرد پایانی/ قسمت پنجم
عباس لشگری یکی از جانبازان زنجانی در خاطرات خود از عملیات بدر چنین روایت میکند: به دشت صافی رسیدیم که اتوبان العماره به بصره قشنگ دیده می شد. باور کردنی نبود! دشمن زبون به قدری تانک و نیرو وارد منطقه کرده بود که روی آسفالت اتوبان واقعاً ترافیک در ترافیک بود و انگاری مراسم جشن بود و قصد برپایی کارناوال شادی و راهپیمایی داشتند.
کد خبر: ۵۷۳۲۰۳ تاریخ انتشار : ۱۴۰۳/۰۵/۱۳
برادر شهید «رضاعلی عیسی ئی متالکلائی» میگوید: یادم هست که هر موقع با شهید به دل طبیعت میرفتیم ایشان اول آرامش خود را حفظ میکرد و موقع اذان وضو میگرفت و اول نمازش را میخواند و بعد به تفریح و سرگرمی میپرداخت. به ورزش فوتبال بسیار علاقه داشت و بازی را همیشه با ذکر صلوات شروع میکرد.
کد خبر: ۵۷۳۰۶۲ تاریخ انتشار : ۱۴۰۳/۰۵/۱۰
برادر شهید «میررحیم طاهری اطاقسرا» میگوید: روز قدس سال ۶۰ با دهان روزه در راهپیمایی شرکت کرد. غروب همان روز قرار بود در جلسه حفاظت از دادگاه و سپاه اطاقسرا شرکت کند که در حمله چهارشنبه پیش توسط منافقین به شهادت رسید.
کد خبر: ۵۷۳۰۱۱ تاریخ انتشار : ۱۴۰۳/۰۵/۰۹
پدر شهید «حشمت الله خلیلی ازاندهی» میگوید: در کلاس سوم ابتدایی در مسابقه مقاله نویسی در سطح استان مقام آورد که به این مناسبت جشنی در شهرستان قائم شهر برگزار شد. با این که فصل زمستان بود و ایشان مریض احوال بودند با حالت خاصی مقاله را قرائت کرد که باعث خوشحالی من و مدیر و معلم او شد و همه او را از افتخارات خود میدانستند.
کد خبر: ۵۷۲۹۹۰ تاریخ انتشار : ۱۴۰۳/۰۵/۰۹
دوست شهید «عبدالله اسعدی» میگوید: شام را با هم خوردیم البته فقط نان و چای شیرین و پنیر بود، به او میگفتم بابا ما شام غیر این دیگر نداریم، میگفت: ای بابا صفا و صمیمیت در نوع غذا نیست در همین با هم بودن است.
کد خبر: ۵۷۲۸۷۴ تاریخ انتشار : ۱۴۰۳/۰۵/۰۷
پسرخاله شهید «رضا محمدی» میگوید: همیشه توصیه میکرد که نماز را در اول وقت به جا آوریم، چون ایشان عقیده داشت که نماز ستون دین است و همیشه این جمله را تکرار میکرد.
کد خبر: ۵۷۲۷۹۶ تاریخ انتشار : ۱۴۰۳/۰۵/۰۴
شهید «غلامرضا عباسی» از شهدای دوران دفاع مقدس است. از او در کتاب «ستارگان راه» نوشته «محمدحسن مقیسه» روایتی زیبا شده است.
کد خبر: ۵۷۲۷۱۰ تاریخ انتشار : ۱۴۰۳/۰۵/۰۳
همسایه شهید «علی اصغر رمضانزاده رستمی» میگوید: دیگران را امر به معروف میکرد. در خانوادهای زندگی میکرد که نماز سرلوحه تمامی کارهای شان بود. عاشق امام حسین (ع) بود، در ایام سوگواری لحظهای نمینشست و همکاری مینمود،
کد خبر: ۵۷۲۶۶۹ تاریخ انتشار : ۱۴۰۳/۰۵/۰۲
همرزم شهید «هوشنگ ابراهیم قوچی» میگوید: هنگام شهادت شهید من در آن جا بودم، شهید بر روی زمین دراز کشیده بود و طلب آب میکرد و نمیتوانست حرفی بزند، ولی با دست اشاره میکرد که آب میخواهد و من در کنارش بودم. نفسهای آخرش را میکشید در حالی که لبانش از شدت گرما و گرسنگی ترک برداشته بود و خون میچکید و ما آبی نداشتیم. شهید مانند علی اکبر در صحرای کربلا به شهادت رسید.
کد خبر: ۵۷۲۶۱۹ تاریخ انتشار : ۱۴۰۳/۰۵/۰۱
برادر شهید «حسن اخضری» میگوید: شهید به امام رضا(ع) ارادت خاصی داشت. زمانی که تشییع جنازه ایشان بود پیکرش را اشتباهی به مشهد میبرند و در حرم امام رضا (ع) طواف میدهند.
کد خبر: ۵۷۲۵۱۱ تاریخ انتشار : ۱۴۰۳/۰۴/۳۱
دوست و همرزم شهید «مرتضی اسدیان» میگوید: بعد از اینکه خط اولیه دشمن را شکستیم به کانال ماهی گیری که نزدیک بصره بود رسیدیم دستور صادر شد که کنار کانال ماهی گیری آرایش نظامی بگیریم ما در حال آرایش نظامی بودیم که خمپارهای به بچهها اصابت کرد و با عث شد مرتضی اسدیان، جابر احمد معظم و فاریابی به شهادت رسیدند.
کد خبر: ۵۷۲۴۸۷ تاریخ انتشار : ۱۴۰۳/۰۴/۳۰
پسرعموی شهید «علی سعدی» میگوید: اطاعت از امام تنها هدف زندگیاش بود و به همه این امر را توصیه میکرد. روحانیت را دوست داشت و آنها را الگوی زندگی خود قرار میداد.
کد خبر: ۵۷۲۴۰۷ تاریخ انتشار : ۱۴۰۳/۰۴/۲۹
برادر شهید «سیدعلی هاشمی» میگوید: سید علی ما به مجالس مذهبی به خصوص آقا امام زمان علاقهی خاصی داشت. یک گروهی بود به نام هیئت صاحب الزمان که جلسهی هفتگی داشتند در این جلسه شرکت میکرد و در بین هئیت محبویت زیادی داشت.
کد خبر: ۵۷۲۳۵۶ تاریخ انتشار : ۱۴۰۳/۰۴/۲۷
برادر شهید «سیف الله قاسمی» میگوید: شبها به خیابان میرفتیم تا بر در و دیوار شعار بنویسیم. وقتی ما شعار نوشتنمان تمام میشود فرار میکردیم، اما او بعد از فرار ما تازه شروع به نوشتن میکرد و به تنهایی مینوشت به او میگفتیم سیف اله چرا نمیآیی؟ با روحیهای بسیار باز جواب میداد باید بمانیم و ادامه دهیم تا این انقلاب پیروز شود. وی روحیهای مذهبی، خداپرست داشت.
کد خبر: ۵۷۲۳۵۳ تاریخ انتشار : ۱۴۰۳/۰۴/۲۷
پدرشهید «سعید کجوری هرج» میگوید: علاقه زیادی به جبهه و جنگ داشت. میگفت: «همه شما باید به جبهه بیایید اگر نروید از دین خارج میشوید، چون ندای رهبر است که همه باید برای دفاع به میدان بیایند.»
کد خبر: ۵۷۲۳۵۲ تاریخ انتشار : ۱۴۰۳/۰۴/۲۷
برادر شهید «قاسم علی دهقان سراجی» میگوید: به ما دائماً در خصوص نماز اول وقت و قرآن توصیه میکرد. خودش هیچ گاه نماز و روزهاش ترک نمیشد. نمازش را سروقت میخواند و با صدای دلنشین برای مان قرآن میخواند.
کد خبر: ۵۷۲۳۲۷ تاریخ انتشار : ۱۴۰۳/۰۴/۲۷
نبرد پایانی/ قسمت چهارم
عباس لشگری یکی از جانبازان زنجانی در خاطرات خود از عملیات بدر چنین روایت میکند: از شر تیر و ترکش ها به دیواره خندق چسبیده و پناه گرفته بودیم که یکدفعه سردار میرزاعلی رستمخانی فرمانده دلاور تیپ اول لشگر ۳۱ عاشورا به همراه چند بیسیم چی و جمعی از یارانش شتابان از سمت خط رسیده و مشغول صحبت با برادر تاران فرمانده گردان شدند. طولی هم نکشید که برادر احد اسکندری پیک دلاور گردان را فرا خواندند. احد هم با شنیدن دستور، سراسیمه برخاست که برود سمت فرماندهان که ناگهان مثال یک تیکه چوپ خشک کف زمین افتاده و دیگر تکون نخورد.
کد خبر: ۵۷۲۲۸۳ تاریخ انتشار : ۱۴۰۳/۰۴/۳۰