آرزوی کودک برای سایه محبت پدر
به گزارش نوید شاهد سمنان، «شهید اسماعیل معینیان» چهاردهم مهرماه ۱۳۲۸ در روستای لاسجرد از توابع شهرستان سرخه به دنیا آمد. پدرش غلامحسین و مادرش کبرا نام داشت. در رشته اقتصاد فوق دیپلم گرفت. کارمند گمرک جنوب تهران بود. در سال ۱۳۵۸ ازدواج کرد و صاحب یک دختر شد. به عنوان بسیجی به جبهه رفت و پس از گذراندن دوره امدادگری، با سمت امدادگر، هجدهم مرداد ۱۳۶۲ در مهران بر اثر اصابت ترکش به جمجمه شهید شد. پیکر او در گلزار شهدای امامزادگان علیاکبر و سید رضا (ع) در روستای لاسجرد به خاک سپرده شد.

این خاطرات به نقل از همسر شهید است که تقدیم حضورتان میشود.
دیگر جایی برای انکار نماند
خانه پر بود از مهمان. زنگ در، توی همهمه مهمانها گم شد. یکی از بچهها در را باز کرد و پس از چند لحظه آمد سراغ پدرم. بعد از او یکییکی مردها رفتند بیرون. چند دقیقه بعد تنها عمویم برگشت و یک راست رفت توی آشپزخانه. اسم حبیب و اسماعیل را که شنیدم، ناخودآگاه پریدم توی کوچه. پدرم دو دستی میزد توی سرش و گریه میکرد. با اینکه خواب دیده بودم، اما نمیخواستم قبول کنم. نمیدانستم برای برادرم حبیب هم اتفاقی افتاده یا نه، اما از حال رفتم. وقتی به هوش آمدم، پدرم هنوز گریه میکرد. چهار دست و پا رفتم جلوی پدرم و پرسیدم: «بابا! چی شده؟»
پدر که تا آن موقع بهخاطر رعایت حال من آهسته گریه میکرد، صدایش به گریه بلند شد و گفت: «بابا! بمیرم دخترم! اسماعیلت شهید شد!»
گفتم: «من تا از زبان حبیب نشنوم باور نمیکنم.». مریم را گرفتم و با چند نفر آماده شدیم برویم بیمارستان دیدن حبیب. حبیب که شنیده بود، سِرُم به دست با فک شکافته آمد پایین. گفتم: «حبیب! بگو اسماعیل کجاست؟ اصلاً روی کاغذ بنویس.»
نوشته حبیب را از زیر دستش گرفتند و من باز هم شهادت اسماعیل را منکر میشدم.
توی راه، سکوت ماشین را پر کرده بود. مریم سکوت را شکست که: «اگه دایی حبیب اومده، پس بابام کو؟»
همه زدند زیر گریه؛ حتی راننده ماشین که همسایه مادرم بود. ماشین را کنار زد و دو دستی میزد توی سرش. من باز هم به دنبال جمعآوری ساک بودم تا فردا بروم ملاقات اسماعیل. فردا صبح همه مشکی پوش بودند و به تن من هم لباس مشکی پوشاندند. دیگر جایی برای انکار نماند.
بیشتر بخوانید: داستان پسری که به بچهها یاد میداد چگونه با خدا حرف بزنند
صبر کن!
جنازه جلوی جمعیت روی دستها میچرخید و من چه باید میکردم. یکباره زانوهایم به زمین خورد و با سر روی خاکها افتادم. پاهایم رمق نداشت. عموهایم من را بلند کردند.
گفتم: «اسماعیل مرتب سفارش میکرد: «نگذاری مشکلت تو رو به زانو دربیاره. صبر کن!» اما چطوری صبر کنم؟ چگونه تحمل کنم؟»
تا چند ماه ناراحتی روحی شدید گرفته بودم. بعد از آن هم کمبودها، قسط و بدهکاریها راحتم نمیگذاشت. حسابی درگیر شده بودم، اما به لطف خدا و ائمه و نظر خود شهید، خودم را دوباره پیدا کردم.
بیشتر بخوانید: دلم هوای جمکران کرده
سادهزیستی
آمده بودند سر سلامتی بدهند. همکارانش از اداره گمرک جنوب تهران، وارد حیاط شدند. هنوز از پلهها بالا نیامده هرکدام گوشهای نشستند و شروع کردند به گریه. فکر نمیکردند اسماعیل توی این دو اتاق کوچک اینقدر ساده زندگی کند. میگفتند: «او با موقعیتش باید بهترین خونه، ماشین و امکانات رو داشته باشه.»
یکی دیگرشان میگفت: «تو قسمت بار انداز، لوکسترین جنسهای خارجی زیر دست اسماعیل جابهجا میشد اما...» و من داغم هر لحظه تازهتر میشد. تا آن روز نمیدانستم. درباره محیط کار و سمتهایش چیزی نگفته بود.
سایه پدر
عکسش را چسباند روی تنه نقاشی شده و بالای سرش چند حباب کشید؛ مثل کارتونها، وقتی که دارند فکر میکنند و آن بالاتر دختر بچهای که دست در دست پدرش در پارک قدم میزد. آن را گرفت جلوی صورتم و گفت: «مامان! نقاشیم خوب شد؟»
جگرم سوخت. همه تلاشم این بود که جای پدر، برادر و خواهر نداشتهاش را برایش پر کنم؛ اما مریم نه ساله من، پدر میخواست و سایه محبت او را.
بیشتر بخوانید: مروارید در صدف؛ ماجرای یک وعده ماندگار
انتهای متن/