آخرین اخبار:
کد خبر : ۶۰۲۲۶۱
۰۹:۲۱

۱۴۰۴/۰۷/۲۱

از جمشیدم که چند تکه استخوان بود و یک پلاک، با خون دل خداحافظی کردم

همسر شهید «جمشید صَفَری» نقل می‌کند: «درِ تابوت را که باز کردم، چند تکه استخوان دیدم و یک پلاک. توی سرم می‌زدم. از جمشیدم که حالا چند تکه استخوان بود و یک پلاک، با خون دل خداحافظی کردم.»


به گزارش نوید شاهد سمنان، «شهید جمشید صفری» سی‌ام تیرماه ۱۳۱۹ در روستای الله‌وردی‌آباد از توابع شهرستان گرمسار به دنیا آمد. پدرش قدمعلی(فوت ۱۳۵۰) و مادرش گوهر نام داشت. تا پایان دوره ابتدایی درس خواند. ازدواج کرد و صاحب چهار دختر شد. به عنوان گروهبان دوم ارتش در جبهه حضور یافت. چهارم مهرماه ۱۳۵۹ در سوسنگرد بر اثر اصابت گلوله به خودرو حامل وی، شهید شد. پیکر او شش سال در منطقه بر جا ماند و پس از تفحص در گلزار شهدای شهرستان زادگاهش به خاک سپرده شد.

از جمشیدم که حالا چند تکه استخوان بود و یک پلاک، با خون دل خداحافظی کردم

آمد اما با مهربانی

امتحان‌های آخر سال شروع شده بود. طرز سیگار کشیدنش را از انتهای کوچه تشخیص دادم. با خودم گفتم: «حتماً این دفعه کتکم می‌زنه. هزار بار بهم گفته بود که موقع امتحانات کمتر بازی کنم.»

دویدم توی حیاط. کلید را توی قفل چرخاند. چشمانم را از ترس بستم. سنگینی دستش را روی سرم حس کردم.

ـ زهراجان! اگه درس نخونی تابستون خودت خراب می‌شه. ما مسافرت می‌ریم و تو باید توی خونه تنها بمونی و درس بخونی. من همیشه حسرت روز‌های شما رو می‌خورم.

(به نقل از فرزند شهید، زهرا صفری)

تو باید پسر می‌شدی!

به خواهرانم سفارش کرده بودم که نخندند. با سربازی که برای‌مان خواربار می‌آورد مو نمی‌زدم. تمام لباسی‌های بابام و حتی کلاهش را پوشیدم. پدرم که در را باز کرد، گفت: «ببخشید کاری داشتید؟»

خودم زودتر زدم زیر خنده. مادرم سرخ شده بود. دستش را آورد بالا، اما پدرم دستش را نگه داشت. خندید و گفت: «بچه! تو باید پسر می‌شدی. این‌بار که خندیدیم، اما دفعه بعد به وسایل من دست نزن. شاید چیز خطرناکی توش باشه.» 

(به نقل از فرزند شهید، زهرا صفری)

آماده برای زیارت امام حسین(ع)

وقتی همه بچه‌ها از مدرسه آمدند، آن‌ها را دور خودش جمع کرد. اسلحه را که دیدم، دویدم و گفتم: «این چیه آوردی خونه؟»

گفت: «بچه‌هایم باید ببینن با چی می‌جنگیم.»

طوری برخورد کرد که دخترهایم کوله‌پشتی‌شان را بستند. بعد که لباس‌هایش را پوشید، گفت: «حالا بیایید خداحافظی کنیم، چون می‌خوام برم زیارت امام حسین(ع).»

(به نقل از همسر شهید،  عدالت چهره‌قانی)

توکل به خدا

حتماً برای رفتن به آن مدرسه باید از جوی آب می‌گذشتیم. پایمان را روی سنگ‌های کناری می‌گذاشتیم و با ترس و لرز رد می‌شدیم. تا حالا دقت نکرده بودم، اما آن روز دیدم که جمشید پایش را روی یخ سست گذاشت و رد شد.

گفتم: «چه کار خطرناکی می‌کنی. یه‌وقت یخ می‌شکنه و پات تو آب یخ می‌زنه.»

گفت: «گرنگه‌دار من آن است که من می‌دانم/ شیشه را در بغل سنگ نگه می‌دارد.»

(به نقل از برادر شهید، اکبر صفری)

من ارتشی‌ام، باید از مملکتم دفاع کنم

از حرکاتش خنده‌ام می‌گرفت. گفت: «داداش! چوب دستی که گوسفند‌ها رو باهاش هِی می‌کنی بده.»

گفتم: «برای چی می‌خوای؟»

گفت: «تو بده.»

چند تا طناب بست به چوبی دستی و انداخت روی شانه‌اش. مثل ژاندارم‌ها شروع کرد به صحبت کردن: «من ژاندارمم. من ارتشی‌ام. باید از مملکتم دفاع کنم.»

توی عالم بچگی خیلی به کارهایش می‌خندیدیم.

(به نقل از برادر شهید، اکبر صفری)

دور دخترهام مثل پروانه می‌گردم

فامیل با هم مشورت کردند که چطور این خبر را به جمشید بدهند. با خودم می‌گفتم: «حتماً دیگه به من نگاه هم نمی‌کنه.» تا اینکه یک نفر پیشنهاد داد که یکی از خانمی‌های همکارش این زحمت را بکشد. آن خانم قبول کرد. رفت توی حیاط بیمارستان و گفت: «آقای صفری! می‌خوام از شما مژدگانی بگیرم.»

جمشید گفت: «اگه اون خبری باشه که من می‌خوام، چشم!»

گفت: «آقای صفری! چهارمین بچه‌تون هم یک دختر سالم و خوشگله.»

زانویش را زد زمین و گفت: «خدا رو شکر! راضی‌ام به رضایش. ممنونم که دختر‌های منو جفت کرد.»

آن خانم گفت: «من اصلاً باورم نمی‌شه. شما به من مژدگانی می‌دی؟»

جمشید گفت: «خدا شاهده که من دنبال پسر نیستم. من دور دخترهام مثل پروانه می‌گردم.»

(به نقل از همسر شهید،  عدالت چهره‌قانی)

وظیفه‌ام است

خیلی ترسیده بودم. می‌خواستم از رفتن منصرفش کنم.

گفتم: «شما که هیچی امکانات ندارید، اما صدامی‌ها همه چیزشون تکمیله.»

گفت: «چه داشته باشیم چه نه، باید بریم. وظیفه است.»

(به نقل از همسر شهید،  عدالت چهره‌قانی)

شش سال انتظار، یک تابوت سبک، یک وداع سنگین

ماشین، آرم بنیاد شهید داشت. حالا بعد از شش سال می‌توانستم یک بار دیگر ببینمش. گفتم: «باز کن ببینم جمشیدم چه بلایی سرش اومده؟»

یک کارتن را گذاشتند جلوی من. داد زدم: «این چیه؟ یعنی یه مرد رفته و یک کارتن کوچیک برگشته؟»

درِ تابوت را که باز کردم، چند تکه استخوان دیدم و یک پلاک. توی سرم می‌زدم. مسئول بنیاد شهید گفت: «خانم صفری! تو رو خدا بذار سر جاش. این استخوان‌ها پودر می‌شه.» از جمشیدم که حالا چند تکه استخوان بود و یک پلاک، با خون دل خداحافظی کردم.

(به نقل از همسر شهید،  عدالت چهره‌قانی)

انتهای متن/


گزارش خطا

ارسال نظر
طراحی و تولید: ایران سامانه