آخرین اخبار:
کد خبر : ۶۰۲۴۹۸
۱۳:۱۸

۱۴۰۴/۰۷/۲۳
قسمت اول خاطرات شهید «علیرضا صباغی»

مردم را به پیروزی انقلاب وعده داد

مادر شهید «علیرضا صباغی» نقل می‌کند: «با یک پلاستیک بستنی از سرکار برگشت. از همان سر کوچه شروع کرده بود به تقسیم کردن و می‌گفت: شیرینی دیپلمه. دعا کنین انقلاب پیروز بشه اون‌وقت شیرینی خوردن داره. همه‌تون مهمون من.»


به گزارش نوید شاهد سمنان، «شهید علیرضا صباغی» دهم تیرماه ۱۳۳۸ در شهرستان سمنان به دنیا آمد. پدرش علی‌اصغر، فروشنده بود و مادرش معصومه نام داشت. تا پایان دوره متوسطه درس خواند و دیپلم گرفت. به عنوان سرباز ارتش در جبهه حضور یافت. چهارم مهرماه ۱۳۵۹ در کامیاران بر اثر انفجار مین و اصابت ترکش به شهادت رسید. مزارش در گلزار شهدای بهشت زهرای شهرستان تهران واقع است.

مردم را به پیروزی انقلاب وعده داد

پذیرایی در زندان شاه

گفت: «برادرت رو گرفتن، جرمش هم سنگینه.»

گفتم: «مگه جرمش چی بوده؟»

با تردید گفت: «مثل اینکه موقع پخش اعلامیه گرفتنش، خدا بهتون رحم کنه!»

خودم نظامی بودم. بعد از سه روز این در و آن در زدن، با وساطت و دادن تعهد، آزادش کردیم. اعتصاب غذا کرده بود. به جای غذا با کتک از او پذیرایی کرده بودند.

(به نقل از برادر شهید، عباسعلی صباغی)

پیروزی انقلاب را وعده داد

با یک پلاستیک بستنی از سرکار برگشت. از همان سر کوچه شروع کرده بود به تقسیم کردن و می‌گفت: «شیرینی دیپلمه. دعا کنین انقلاب پیروز بشه اون‌وقت شیرینی خوردن داره. همه‌تون مهمون من.»

(به نقل از مادر شهید)

از امام رضا چی خواستی؟

دستش را به ضریح رساند و مکثی طولانی کرد. پرسیدم: «ناقلا! از امام رضا چی می‌خواستی؟»

آهی کشید و گفت: «برا‌ی پدر و مادرم سلامتی خواستم و دعا کردم برادر خواهرهام به جایی برسن.»

گفتم: «همین؟ پس خودت؟»

جوابم را نداد و راهش را کشید و رفت.

(به نقل از دوست شهید، طیب رجبی)

به سختی فرار کردیم

هیچ‌جا را نمی‌دیدیم. آن‌قدر از چشم‌های‌مان اشک آمده بود و می‌سوخت که نمی‌توانستیم بازشان کنیم. آن‌قدر هم که سرفه کرده بودیم، داشتیم از پا درمی‌آمدیم. توی تکیه ناسار، مأموران گاز اشک‌آور زده بودند. دست علیرضا را گرفتم. به سختی از کوچه پس کوچه‌ها، خودمان را رساندیم پشت حمام و پنهان شدیم. یک ساعتی آنجا ماندیم و بعد رفتیم خانه. تا غروب حال‌مان به هم ریخته و سرفه می‌کردیم.

(به نقل از دوست شهید، طیب رجبی)

ایثار

با دیدن مؤذن مسجد گفتم: «علیرضا! می‌دونی ساعت چنده؟ نزدیک اذانه!»

اوایل انقلاب بود و تا دیروقت با ژیان توی خیابان‌ها گشت می‌دادیم. خیلی پیش می‌آمد که زمان از دستمان در برود، بس که مشغول بودیم. علیرضا نگاهی به ساعتش انداخت و گفت: «چه خوب! پس نماز صبح رو می‌خونیم و بعد می‌ریم خونه.»

(به نقل از دوست شهید، طیب رجبی)

واسه دل این بچه

پسرک زار می‌زد و می‌گفت: «اگه بابا بفهمه، خدا می‌دونه چقدر کتک بخورم.»

بدون اجازه پدرش کبوتر‌ها را هوا کرده بود. چندتایی روی گلدسته مسجد امام جا خوش کرده بودند.

علیرضا که اشک‌های پسرک را دید، گفت: «غضه نخور خودم برات می‌یارمشون.»

گفتم: «علیرضا! واقعاً می‌خوای بری؟ نگاه کردنش هم وحشت داره.»

گفت: «واسه دل این بچه می‌رم.»

ده‌ها پله بلند و باریک را رفت بالا و کبوتر‌ها را گرفت. تا برسد پایین گلدسته، بچه‌ها برایش کف می‌زدند. کبوتر‌ها را به پسرک داد و گفت: «یادت باشه دیگه بدون اجازه پدرت کاری نکنی.»

(به نقل از برادر شهید، عباسعلی صباغی)


گزارش خطا

ارسال نظر
طراحی و تولید: ایران سامانه