نوید شاهد | فرهنگ ایثار و شهادت

برچسب ها - خاطرات
«من ندیدم حتی یک ذره نان خشک از منزل حاج‌آقا بیرون ریخته شود و یا برای یک‌بار هم ندیدم که غذای اضافی و مانده است و منزل حاج‌آقا بیرون ریخته شود ...» ادامه این خاطره از سید آزادگان شهید «حجت‌الاسلام‌والمسلمین سیدعلی‌اکبر ابوترابی‌فرد» را در پایگاه اطلاع‌رسانی نوید شاهد استان قزوین بخوانید.
کد خبر: ۵۵۸۲۲۴   تاریخ انتشار : ۱۴۰۲/۰۷/۱۰

«مدتی می‌شد که عضو سپاه شده بود و در بهداری کار می‌کرد پیش من آمد و از من خواست که با خانم بابایی صحبت کنم تا اگر راضی است با هم ازدواج کنند ...» آنچه می‌خوانید بخشی از خاطرات شهید «محسن بلندیان» است که تقدیم حضورتان می‌شود.
کد خبر: ۵۵۸۲۲۳   تاریخ انتشار : ۱۴۰۲/۰۷/۱۰

عموی شهید «عامر امین‌احمد» نقل می‌کند: «اگر تصمیمی می‌گرفت به آن عمل می‌کرد. پدرش می‌دانست که نمی‌تواند عامر را برای مدت بیشتر نزد خود نگه دارد. پرسیدم: عموجان! تو برای چی می‌خوای بری جبهه؟ تو خودت مهاجر هستی! گفت: باید برم و از مملکتم دفاع کنم.»
کد خبر: ۵۵۸۲۲۰   تاریخ انتشار : ۱۴۰۲/۰۷/۱۰

برگرفته از نامه‌های دانش‌آموزان به شهدا؛
«بی‌شک و بی‌تردید من خود تسلیم این همه بزرگی هستم. خداوند خود در خلقت شما در شگفت است. شما که جان خود را که بزرگ‌ترین چیز در وجود آدمی است مانند پر کاهی بر عرصه‌ی پرواز گذاشتید ...» ادامه این نامه را در پایگاه اطلاع‌رسانی نوید شاهد استان قزوین بخوانید.
کد خبر: ۵۵۸۱۹۷   تاریخ انتشار : ۱۴۰۲/۰۷/۰۹

خاطرات طنز رزمندگان دفاع مقدس؛
خاطره طنز«پذیرایی با عقرب و هزار پا» بخشی از کتاب «طنزهای باپیر در دایره جنگ» به نویسنده بوشهری «عبدالکریم نیسنی» از جنگ تحمیلی ایران و عراق است. در ادامه خبر قسمت اول این خاطرات را بشنوید.
کد خبر: ۵۵۸۱۸۷   تاریخ انتشار : ۱۴۰۲/۰۷/۰۹

خاطرات شفاهی همسران شهدا؛
همسر شهید «حسین نکویی» می‌گوید: «شهید سال 1362 به جبهه رفت. وقت نکرد وصیت‌نامه بنویسد فقط یک نوشته داد که روی آن نوشته بود جان تو جان بچه‌ها. گفت بعد از 6 ماه از اهواز برمی‌گردد ولی نیامد تا اینکه بعد از 2 سال، شناسنامه‌ و لباسش را برایم آوردند.»
کد خبر: ۵۵۸۱۷۶   تاریخ انتشار : ۱۴۰۲/۰۷/۰۹

«اگر فرمانده محور سؤال می‌کرد راه یا محور باز است؟ می‌گفت اول من رد بشوم اگر مین یا مانع دیگری نبود بعد بچه‌ها را ببرید ...» آنچه می‌خوانید بخشی از خاطرات شهید «مسیب مرادی‌کشمرزی» است که تقدیم حضورتان می‌شود.
کد خبر: ۵۵۸۱۷۰   تاریخ انتشار : ۱۴۰۲/۰۷/۰۹

برگرفته از نامه‌های دفاع مقدس؛
«بهرام جان همان‌طوری که آرزو داشتم شده، و در جای خیلی خوبی در یکی از کمینگاه‌های هورالعظیم قرار گرفته‌ایم. به همه بگو هر که دارد هوس کرببلا بسم‌الله ...» این نامه رزمنده کامبیز فتحی‌لوشانی طی دوران دفاع مقدس به بهرامعلی نصیری را در پایگاه اطلاع‌رسانی نوید شاهد استان قزوین بخوانید.
کد خبر: ۵۵۸۱۶۷   تاریخ انتشار : ۱۴۰۲/۰۷/۰۹

روایتی خواندنی از دوران اسارت جانباز و آزاده کرمانشاهی«هوشنگ آزادی»
«هوشنگ آزادی»، می‌گوید: وقتی به ایران بَرگشتم 18 کیلو وزن کم کرده بودم خانواده‌ام مرا نمی‌شناختند تا اینکه توسط نشانه مادر‌زادی روی دست چپم شناسایی شدم.
کد خبر: ۵۵۸۰۵۱   تاریخ انتشار : ۱۴۰۲/۰۷/۰۵

خاطرات شفاهی همسران شهدا؛
همسر شهید «یعقوب آرامش» می‌گوید: «شهید برای من یک معلم بود. انسان خیلی بخشنده‌ای بود، به یتیمان و خانواده‌های نیازمند کمک می‌کرد. مانند یک استاد اخلاق بود. شهید به من گفت: «برای من نذر نکن که برگردم، دعا کن من به آرزویم که شهادت است برسم.»»
کد خبر: ۵۵۷۹۹۸   تاریخ انتشار : ۱۴۰۲/۰۷/۰۴

برگی از خاطرات شهید «اسماعیل بحری»؛
«یک روز به عکاسی رفته بود و یک عکس بزرگ گرفته بود و گذاشته بود روی طاقچه، همین که من چشمم به عکسش خورد، گفتم: چه عکس خوبی گرفتی. گفت: این عکس را برای حجله‌ام گرفته‌ام، خوب است ...» ادامه این خاطره از شهید «اسماعیل بحری» را در پایگاه اطلاع‌رسانی نوید شاهد استان قزوین بخوانید.
کد خبر: ۵۵۷۹۸۶   تاریخ انتشار : ۱۴۰۲/۰۷/۰۳

گفتگوی تصویری با جانباز «مراد ویس خسروی»
«مراد ویس خسروی»، می گوید: دوم راهنمایی بودم که به جبهه رفتم در هشت سال دفاع مقدس خدمت سربازی را گذراندم و فعالیت هایم را با عنوان بسیجی ادامه دادم. 32 تیرماه 1367 در روستا بودم که هواپیماهای عراقی روستا را بمباران شیمیایی کردند و من هم شیمیایی شدم. همه ی بدنم تاول زده بود و هنوز هم آثار این مجروحیت در من وجود دارد.
کد خبر: ۵۵۷۹۳۰   تاریخ انتشار : ۱۴۰۲/۰۷/۰۱

برگی از خاطرات؛
«بعدازظهر بود و زنگ آخر و آن هم امتحان ریاضی. خانم معلم برگه‌های امتحانی را پخش کرده بود و دانش‌آموزان هم مشغول نوشتن امتحان بودند که یک‌دفعه صدای بوق‌های طولانی ماشین فضا را پر کرد صدای بوق، بوق ماشین‌ها سکوت کلاس را به‌هم زد بعضی از بچه‌ها با هیجان از جایشان بلند شدند و گفتند عروس می‌برند ...» آنچه می‌خوانید بخشی از خاطرات «صغری بهرامی» است که تقدیم حضورتان می‌شود.
کد خبر: ۵۵۷۹۲۰   تاریخ انتشار : ۱۴۰۲/۰۷/۰۱

گفتگوی تصویری با جانباز «کیومرث شهبازی راد»
«کیومرث شهبازی راد» می‌گوید: در حین انجام عملیات بودیم که به یکباره دشمن ما را دید مجبور شدیم جایی پناه بگیریم همرزمانم وارد سنگر شدند و من هم مشغول تعمیر یکی از خودروها شدم دشمن اطراف ما را به خمپاره بست برای اینکه متوجه من نشود زیر خودرو رفتم همین که خواستم از زیر خودرو شروع به تعمیر کنم یک خمپاره نزدیک من منفجر و همانجا مجروح شدم.
کد خبر: ۵۵۷۸۹۶   تاریخ انتشار : ۱۴۰۲/۰۶/۳۰

قسمت نخست خاطرات شهید «غلامرضا ترابی»
خواهر شهید «غلامرضا ترابی» نقل می‌کند: «غلامرضا در جواب دوستام گفت:هر وقت پشت چشمتون رو دیدید، خدا رو هم می‌بینید. خدا در قلب بندگانش است، باید به قلبتون نگاه کنید تا خدا رو پیدا کنید.»
کد خبر: ۵۵۷۸۹۳   تاریخ انتشار : ۱۴۰۲/۰۶/۳۰

خاطرات شفاهی همسران شهدا؛
همسر شهید «موسی آشوری» می‌گوید: «من و شهید به هم علاقه زیادی داشتیم، هر چند که اون بیشتر به من علاقه داشت. وقتی که کشورمان تهدید می‌شود باید از آن دفاع کنیم، برای همین مانع رفتنش به جبهه نشدم و زمانی که خدمت سربازی‌اش را تمام کرد از طرف بسیج به جبهه اعزام شد.»
کد خبر: ۵۵۷۸۶۴   تاریخ انتشار : ۱۴۰۲/۰۶/۲۹

هم‌رزم شهید «محمد فرح‌زاد» نقل می‌کند: «گفت: تو پسر شهید هستی و مامانت چشم به راهته! اینجا هم خطرناکه! تو برو! برگشتم عقب. راننده آمبولانس گفت: یک آقایی به اسم فرح‌زاد شهید شد. یاد حرفش افتادم که می‌گفت: تا بیست و چهار ساعت دیگه شهید می‌شم!»
کد خبر: ۵۵۷۸۵۵   تاریخ انتشار : ۱۴۰۲/۰۶/۲۸

برگی از خاطرات زنان امدادگر قزوین؛
«به منزل که رسیدم شروع کردم به بحث درباره‌ جنگ و اینکه هر کسی باید وظیفه‌اش را در قبال آن به‌درستی انجام دهد و در نهایت بحث را به این رساندم که من هم کمک‌های اولیه بلدم و شاید بتوانم در جیب مؤثر باشم. نن‌جون هاج و واج من را نگاه می‌کرد و کم‌کم داشت به قصد و غرض من از این حرف‌ها پی می‌برد ...» ادامه این خاطره از زبان «طاهره طاهری‌ها» یکی از زنان امدادگر استان قزوین را در پایگاه اطلاع‌رسانی نوید شاهد استان قزوین بخوانید.
کد خبر: ۵۵۷۸۴۹   تاریخ انتشار : ۱۴۰۲/۰۶/۲۸

«ماه محرم در مرداد ماه یعنی اوج گرما بود. مزدوران عراقی به اسرا اجازه عزاداری نمی‌دادند اما یک روز با اصرار به آن‌ها گفتند که آزاد هستید عزاداری کنید. بعد از عزاداری این مزدوران به یک باره وارد محوطه شده اسرا را بی‌رحمانه می‌زدند و مسخره می‌کردند ...» ادامه این خاطره را در پایگاه اطلاع‌رسانی نوید شاهد استان قزوین بخوانید.
کد خبر: ۵۵۷۸۴۵   تاریخ انتشار : ۱۴۰۲/۰۶/۲۸

«شالباف گفت ترابی بلند شو بریم جلو ببینیم چه خبر است؟ من ناخودآگاه گفتم بگذار استراحت کنم، خسته‌ام! ایشان چیزی نگفت خندید و تنهایی رفت ...» آنچه می‌خوانید بخشی از خاطرات شهید «مهدی شالباف» است که تقدیم حضورتان می‌شود.
کد خبر: ۵۵۷۸۲۵   تاریخ انتشار : ۱۴۰۲/۰۶/۲۷