خاطرات شهید حجت الاسلام والمسلمین عبدالحسین مبشر(2)
عبدالحسن مبشر( برادر دو قلوي شهيد )
در مورد شهيد مبشر هرچه بگويم خاطره است. افرادي هستند با بعضي ويژگي ها و رفتار و اعمال خاص كه اين خصوصيات در ضمير اين افراد به عنوان يك اصل پذيرفته شده كه به جرات مي توان گفت مبشر يكي از اين اشخاص بود . من و عبدالحسين برادر دوقلو بوديم. او در همان دوران كودكي و نوجواني ذهن پرسنده و جستجوگري داشت. هر چه را كه مي ديد و برايش نا آشنا بود در موردش مي پرسيد و آنقدر مي پرسيد تا موضوع برايش روشن گردد. در واقع همين تيزبيني و دقت او بود كه باعث مي شد در ارتبا ط با درس و تحصيل علم خيلي جدي ومصمم باشد.
دوران ابتدايي را در روستاي سياهپوش يا همان روستاي خودمان و در مدرسه اي بنام ملكي سپري كرد. برادرم بسيار منضبط بود. هرچيزي را سرجاي خودش مي گذاشت؛ اگر كار مي كرد ابزار كار را، اگر درس مي خواند دفتر و كتابش را و خلاصه هيچ آشفتگي و پراكندگي اطراف او نبود. اهتمامش در نظافت و پاكي زبانزد خاص و عام بود.
همانطور كه گفتم دوران ابتدايي را در روستايمان درس مي خواند و ما هم تقريبا مثل هر خانواده ديگري دركانوني گرم ودر كنار هم بوديم و چه روزگاران خوش و خوبي بود و هرگز باورم نمي شد كه روزگاري نه چندان دور بايد حسرت اين لحظات را در سينه حبس كنم. به هر حال با فرا رسيدن فصلي نو از زندگي ايشان يعني آغاز تحصيل در مقطع راهنمايي كمي بين ما فاصله افتاد. البته نه آنقدر ها هم. چون روستاي ما مدرسه راهنمايي نداشت و به همين دليل خيلي ها مجبور مي شدند درس را رها كنند و به امور كشاورزي و ديگر مشاغل مرسوم در آن زمان بپردازند. اما عبدالحسين براي رهايي از اين وضعيت چاره را بر آن ديد كه به شهر برود ( شهرستان الشتر ) و در آنجا ادامه تحصيل دهد.ايجاد شرايط جديد در خانواده نيز تحولاتي را بوجود مي آورد چون كه يك نيروي كار ازدست مي رفت و بدون تعارف بگويم تصور اوليه اين بود كه بطور قطع ايشان ديگر نمي تواند دركار و كشاورزي كمك حال ما باشد . اما اوضاع فقط ظرف مدت چند روز به حالت اوليه بازگشت. زيرا كه عبدالحسين بدون آنكه احساس خستگي كند يا بخواهد چيزي را از خود بروز دهد كه دال بر نارضايتيش باشد؛ به محض اينكه از شهر به روستا مي آمد جامه كار بر تن مي پوشيد و شروع به كار مي كرد و آنچه راكه در توان داشت درطبق اخلاص مي گذاشت. بياد دارم يك روز پاييزي حوالي غروب بود كه سر زمين مشغول به كار بودم. بايد زمين را آماده مي كرديم براي كشت بعدي ؛ كار به سختي پيش مي رفت. هوا در حال سرد شدن بود. ازصبح مشغول به كار شده بودم توانم در حال تحليل رفتن بود. نمي توانستم دست از كار بكشم چون هم كار عقب مي افتاد هم بدنم سرد مي شد؛ تازه يكي دو روز بود عبدالحسين به شهر رفته بود وغم فراق ايشان نيز كمي روحيه ام را مكدر كرده بود. دراين فكر بودم كه آيا مي توانم تا پاسي از شب دوام بياورم و كار كنم كه صدايي را از دور شنيدم. سرم را بر گرداندم ؛خودش بود، عبدالحسين بود. همانطور كه بسوي من در حال دويدن بود مي گفت حسن جان آمدم .حسن جان آمدم.
به محض رسيدن بيل را از دستم گرفت و شروع به كار كرد. من نيز كمي هيزم جمع كردم و آتشي بر افروختم، خستگي ام فروكش كرده بود. وقتي مي ديدم با اين همه انرژي كار مي كند نيروي من نيز چند برابر مي شد. تا نيمه هاي شب كار كرديم. به خانه كه برگشتيم من خسته و كوفته به گوشه اي خزيدم وخوابم برد. وقتي از خواب بيدار شدم به خيال آنكه عبدالحسين حتما خوابش برده واز مدرسه جا مانده اطرافم را نگاه كردم كه ببينمش. اما جز جا نمازي كه تا شده بالاي سرم بود چيزي نيافتم آري او نمازش را خوانده بود و رفته بود.