شهید عبدالحسین مبشر به روایت همسر شهید
خاطرات همسر شهيد
در دنيا كه من نه قصه گويم نه داستان نويس و نه افسانه نگار،
بلكه نوحه سراي بخت خويشم. ديدم كه چگونه سبك روحان و تك سواران تيز پرواز سوار بر
مركب عشق و نور، شتابان به سوي رضوان خداي و ساحل حيات بخش مبدا هستي رفتند. آنها
به مقصود رسيدند و ماندن در اين كاروان سراي پوچ و زندگي اندوه بار در اين سنگلاخ
بي ارزش را به دنيا پرستان و غفلت زدگان ارزاني داشتند. لكن من ، من بي تحرك ، من
بي جهش ، من در لاك خود فرو رفته ، من بي اعتنا به بالندگي و ارزشها و پويشها را
با دلي آزمند و پايي پر آبله در كوير درجا زدنها رها ساختند. دريغ ، كه هنوز با آن
همه هشدارها و بيدار باشها قدمي پيش ننهاده ام و اكنون در كنج غار سياه دل بي حاصل
و غم گرفته ي خويش، غم گونانه نشسته ام و به عروج فوج فوج كبوتران سبكبال غبطه مي
خورم. حسرت مي برم به پرواز آن مرغان مهاجر كه بدون توقف فوج فوج از جنگل دود و
آتش ، خون و خاك، از زمين حادثه ها ، تا آسمان رهايي ها گذشتند ، آن سيراب شدگان
از كوثر زلال معرفت ، كوير تفديده ي آز و آرزو و حسرت را در هم نورديد و به گواهي
همه ستارگان تا سرچشمه آفتاب راه بردند و در
نور و روشنايي مطلق محو گرديدند. آيا سزاست كه حكايت آن همه شهامت و رشادت و از خود
گذشتگي و تقوا را با قلمي نه در خور آنان نگاشت و عرضه داشت؟
مگر خون شهيد ، راه شهيد و آرمان شهيد افسانه است كه با قلمي افسانه وار بنگاريم
تا صرفا سرگرمي خوانندگان قلم ناموزون خود را به دست آورم.
براي سرودن حديث شهيد حكايت خود و به تصوير كشيدن سرگذشت فداكاري هاي شهيد ، بايد
قلم اخلاص و تقوا را به مركب خون زد و در صفحه دلها ، پاك و بدون زنگار نگاشت تا
خواننده اش را از خود برون شدن بياموزد. قصه شهيد بايد آينه خداي نما خلق الله خلق
گردد.
شرح ماجراي شهيد بايد جامعه مسلمانان را دگرگون سازد ، استواري دين و مذهب را سبب
گردد. غريو توفنده ظلم ستيزي نسلهاي آينده شود. اگر قلم به دستي ، نويسنده اي ،
شاعر و سرود سازي ، شرح حال شهيدان راه خدا را جز اين نويسد ، بهتر آنكه قلم را
بشكند و هرگز ننويسد.
وقتي فكر مي كنم در مورد خاطرات شهيد ، لحظه به لحظه ي زندگي از آغاز ، همه و همه
ي خاطرات زيباست. و هر كدام به نوبه ي خود مانند نوار فيلم از نظرم مي گذرد.
حتي قبل از ازدواج كه او را به عنوان روحاني عارف ، عابد ، با تقوا و با علم و عمل معرفي كرده بودند ، از خدا خواسته بودم مردي كه پيش خودش مقرب باشد نصيبم كند.
و حالا كه بناست گوشه اي از خاطراتم را بنويسم ، نمي دانم از كدام بگويم. از دعاهاي دلنشين ، از سخاوت و انفاق بي دريغش يا از علم و زهد و تقوا يا از خوابهاي صادقانه و پاكش يا از قلم و نگارش و بيان گيرايش و يا از مبارزات سياسي و تبعيد و سختي هاي دوران انقلاب بگويم و يا.... . از كدام باب سخن بگويم تا شايد بتوان ذره اي از خاطراتش را زنده كرد.
يادم مي آيد روزي كه از او سؤال كردم كه چرا طلبه شدي و انگيزه ي تو چه بود؟ پس از اندكي تامل پاسخ داد: پس از اينكه كلاس ششم را گذراندم ، سرگردان شده بودم كه چه رشته اي انتخاب كنم؟ رشته ي ادبي ، رياضي يا طبيعي و يا طلبگي ؟ لذا رو به سوي خدا كردم و از او كمك خواستم. روزي در بيرون از منزل روي تپه اي در روستا نشسته بودم و در مورد تعيين رشته فكر مي كردم كه ناگهان براي لحظه اي كوتاه احساس كردم شخصي به من نزديك شد و دستش را بر وسط پيشاني من گذاشت و فشار داد و گفت برو درس امام زمانت را بخوان. تا مدت ها اثر فشار انگشت را روي پيشاني ام حس مي كردم. پس از آن تصميم گرفتم كه به حوزه بروم و درس طلبگي بياموزم. با ياد و نام خدا شروع به درس خواندن در حوزه ي علميه خرم آباد كردم. دروس را يكي پس از ديگري با موفقيت پشت سر گذاشتم. به طوري كه مرحوم آيت الله كمالوند توجه خاصي به من داشت و مي گفت در چهره تو آينده ي خوبي را مي بينم. روزي كه عمامه بر سر مي گذارد ولادت حضرت زهرا (س) بود. سپس براي ادامه تحصيل به قم رفت. در كنار كسب علم در تقويت نفس با خود كار مي كرد. آن چنان از هر نظر خود را بالا مي برد كه مي گفت يك روز داشتم براي زيارت حضرت معصومه (س) مي رفتم يك عده اي از خانمها كنار ايستاده بودند. يك لحظه با خود گفتم جنس مخالفي به نام زن هم هست. آن هم در سن حدود 18 يا 19 سالگي. آن چنان غرق درس و بحث بودند.
بعد از چند سال به خرم آباد براي ديدار خانواده آمده بودند.
دوستانش و همكلاسي هايش از او سؤال كردند چرا با توجه به استعداد و هوشي كه از تو
سراغ داريم ادامه تحصيل ندادي؟ ايشان گفتند: چرا ، من هم درس خواندم ، درس طلبگي.
به دنبال اينچنين سؤال دوستانش عزم را جزم كرد كه درس روز را هم بخواند. با اينكه
نزديك امتحان آخر هم بود در كلاس اول دبيرستان نام نويسي كرد و با نمرات عالي اول
دبيرستان را گذراند و شهريور همان سال دوم دبيرستان را با موفقيت پشت سر گذاشت.
سال بعد هم ديپلم گرفت و در رشته حقوق دانشگاه تهران قبول شدند.
ايشان در كنار دروس حوزه، درس هاي دانشگاه را نيز ادامه دادند. تا اينكه موفق به
اخذ مدرك كارشناسي حقوق شده و قبل از انقلاب در فعاليتهاي سياسي شركت داشت و با
نامهاي مستعار به فعاليتهاي خود ادامه مي دادند. طي اين فعاليتها از سوي سردمداران
طاغوت شناسايي ، دستگير و به بهبهان تبعيد شدند. در بهبهان دبير بودند و در آگاه
كردن دانش آموزان جوان كوشا بودند. وقتي در مورد بينش سياسي جوانان بهبهان سؤال مي
كردم جواب مي داد جوانان اينجا خيلي آگاهي دارند. از حاج آقا براي جلسات سخنراني
دعوت مي شد و از ايشان خيلي استقبال مي كردند. و اين بيشتر به خاطر اين بود كه
ايشان هم درس دانشگاه و هم درس طلبگي خوانده بودند. البته در آن زمان كسي كه
تحصيلات دانشگاهي داشته باشد كم بود.
وقتي ساواك از جريان فعاليتهاي شهيد با خبر شد ، او را به مركز
ساواك خواند و بعد از گرفتن تعهد ، ايشان ممنوع المنبر شدند.
روح سخاوتمند وي فوق العاده از انفاق لذت مي برد. و هميشه از اينكه وابسته به
اسباب و امورات دنيا باشند متنفر بود. ايشان خيلي از جواناني را كه از نظر مالي
ضعيف بودند كمك مي كردند. همينطور خانواده هايي را به صورت ماهانه كمك مالي مي كرد
و آنها را نيز از نظر روحي تامين مي كردند.
مبشر در سال 1352 از دانشگاه تهران فارغ التحصيل شد و در آموزشگاهي در خرم آباد به شغل مقدس معلمي پرداخت. با پيشرفت كمونيست ها براي هدايت جوانان خرم آباد با همفكري حجت الاسلام والمسلمين هاشمي نژاد و آيت الله مدني و همفكري روحانيون شهر تشكيل كانون اسلامي جوانان خرم آباد را دادند. با خبردار شدن ساواك هر كدام از اعضاي انجمن به نقاطي تبعيد شدند و شهيد نيز به بهبهان. در آنجا نيز از نشر فرهنگ انقلاب و ترويج مبارزه با طاغوت باز نايستادند به طوري كه به علت سخنراني عليه دستگاه حاكم چندين بار به ساواك مسجد سليمان فرا خوانده شدند.
با اوج گيري انقلاب اسلامي به خرم آباد بازگشت. در منزل ما كه يكي از عمده ترين كانونهاي مبارزاتي جوانان انقلابي پيرو خط امام بود برنامه هاي تبليغاتي و تظاهرات و راهپيمايي ها برنامه ريزي مي شد. در تشكيل كانون فرهنگي سياسي به نام انجمن اسلامي و همچنين در تشكيل سپاه پاسداران انقلاب اسلامي نقش به سزايي داشت. با شروع جنگ تحميلي در تاسيس بسيج عشايري و آموزش نظامي جوانان برومند استان تلاش بسياري نمود و در كنار شغل مقدس معلمي كه همواره بدان عشق مي ورزيد مسئوليت بنياد شهيد انقلاب اسلامي استان لرستان را نيز به عهده گرفت.
علاقه ي فراوان ايشان به خانواده ي معظم شهدا باعث شده بود كه صادقانه و عاشقانه در خدمت به آنان و تسلي بخشيدن به دلهاي دردمندشان همت گمارد. در كنار تمام اين فعاليت ها و تلاشهاي خستگي ناپذير از عبادت و راز ونياز با معبود خويش و ارتباط با او غافل نشد. و در يكي از سخنراني هاي خود فرمود شهدا در خون و رگهاي ما هستند.
مبشر زندگي كوتاه اما پر ثمرش را آينه حيات عابدانه و عاشقانه اولياء خدا بود و عاقبت اجر حيات محمديش را با ممات محمدي كه نثار جان در مذبح قربانيان و مجاهدان في سبيل الله و عاشقانه حضرت حق است گرفت و با خاري خونين همچون مولايش ابا عبدالله الحسين(ع) به ملكوت اعلي پر كشيد.
اين شهيدان در آينده اوج مي گيرند و ما از خدا مي خواهيم تا ما را كمك كند تا راه شهيدان را ادامه دهيم. ما بايد براي فضيلت و شرفمان بميريم و با ابرقدرتها مبارزه كنيم و بجنگيم.
آري روح بي قرار و مبارزش اجازه آسودگي به چشم شريفش را نمي داد تا اينكه در سپيده دم پنجم مهرماه 1360 در حال عزيمت به كلاس درس و سپس به بنياد شهيد انقلاب اسلامي دست ناپاك استكبار جهاني از آستين مزدوران منافق بيرون آمد و ايشان در 35 سالگي به درجه رفیع شهادت نائل آمد و به ملكوت اعلي پيوست. روحش شاد و راهش پر رهرو باد.
ماجراي بانكي و دانش آموز دبيرستان
بعد از شهادت شهيد جهت گرفتن وام به بانك مراجعه كردم ، پس از انجام امور اداري براي گرفتن امضاء نزد مسئول بانك رفتم. ايشان پس از نگاه به آدرس و اسم شهيد جوياي نسبت من با ايشان شدند ، هنگامي كه خود را به عنوان همسرشان معرفي كردم ، حالتش عوض و واقعا منقلب شد ، سپس رو به من كرد و گفت: خواهش مي كنم اگر كاري از دست من ساخته است بگوييد تا برايتان انجام دهم ، زيرا من حيات خويش را مديون اين شهيد هستم با اصرار من شروع به تعريف ماجرا كرد:
من در روستاهاي اطراف شهر زندگي مي كردم براي تحصيل به شهر آمدم ، از نظر مادي وضع بسيار بدي داشتم ، يك روز از فرط گرسنگي و ناچاري به در مغازه اي رفتم و بدون اجازه چيزي از آنجا برداشتم ، مغازه دار مرا ديد ، من پا به فرار گذاشتم. اما متاسفانه او مرا پيدا كرد و با پليس وارد دبيرستان شد ، ترس و اضطراب با ديدن پليس همه وجودم را پر كرد. آنها وارد دفتر دبيران شدند در حالي كه شهيد حجت الاسلام و المسلمين عبدالحسين مبشر هم آنجا نشسته بود ، ايشان با ديدن اين صحنه پليس را كنار كشيد و از او ماجرا را سؤال كرد ، پليس گفت اين آقا از فلان دانش آموز در رابطه با اموالش شكايت دارد. ايشان رو به آن آقا كرد و گفت هرچه مي خواهي از من بخواه با آن پسر كاري نداشته باش. بدين ترتيب ماجرا بدون دخالت و اطلاع اولياء مدرسه حل شد. ايشان سپس مرا صدا زد و گفت : پس از زنگ به خانه نرو با شما كار دارم. بعد از اينكه همه بچه ها به خانه رفتند به ايشان مراجعه كردم ، از من پرسيد كه چرا اين كار را كردم ، من نيز حقيقت ماجرا را براي ايشان تعريف كردم. ايشان از من قول گرفت كه ديگر سراغ اين كارها نروم و مشكلاتم را با او در ميان بگذارم. از آن زمان به بعد مشكل مالي مرا بر طرف كرد و من از نظر روحي و اخلاقي كاملا عوض شدم و با جديت فراوان شروع به درس خواندن كردم و به عنوان دانش آموز ممتاز در رشته رياضي ديپلم گرفتم. در دانشگاه نيز قبول شدم كه به دليل مشكل مالي ادامه ندادم لذا براي شروع كار به استخدام بانك درآمدم و توانستم در مدت كمي به عنوان يك كارمند باهوش ، موفق و وظيفه شناس لوح هاي تقدير فراواني را از آن خود كنم. من شخصيت و موقعيت كنوني خود را مديون اين شهيد بزرگوار هستم.