آخرین اخبار:
کد خبر : ۶۰۷۶۷۹
۱۴:۰۵

۱۴۰۴/۰۹/۲۶
قسمت نخست خاطرات شهید «مرتضی مربی»

روایت مادر از دلدادگی فرزندش به جبهه و دفاع مقدس

مادر شهید «مرتضی مربی» نقل می‌کند: «همین که دست چپ و راستش را فهمید، علاقه‌اش به جبهه و جنگ آغاز شد. یک روز از بیرون آمد و گفت: من دیگر روی زمین کشاورزی کار نمی‌کنم. می‌خواهم بروم جبهه.»


به گزارش نوید شاهد سمنان، «شهید مرتضی مربی» دوم خرداد ۱۳۴۳ در روستای عوض‌آباد از توابع شهرستان دامغان به دنیا آمد. پدرش سیف‌الله و مادرش ربابه نام داشت. تا سوم راهنمایی درس خواند. به عنوان بسیجی در جبهه حضور یافت. بیست و هشتم آبان ۱۳۶۲ در پنجوین عراق بر اثر اصابت ترکش به شهادت رسید. مزار او در گلزار شهدای زادگاهش قرار دارد.

روایت مادر از دلدادگی فرزندش به جبهه و دفاع مقدس

روایت مادر از دلدادگی فرزندش به جبهه

همین که دست چپ و راستش را فهمید، علاقه‌اش به جبهه و جنگ آغاز شد. یک روز از بیرون آمد و گفت: «من دیگر روی زمین کشاورزی کار نمی‌کنم. تراکتور به درد ما نمی‌خورد. می‌خواهم بروم جبهه.» همهه ما را به نماز، قرآن، پشتیبانی از ولایت‌فقیه، کمک به مردم، شرکت در نمازجمعه و جماعت و بسیج هدایت می‌کرد. روی حجاب و نماز بسیار تأکید می‌کرد و به من و خواهرهایش می‌گفت: «چادر بپوشین.» ما که می‌دیدیم جنگ و جبهه بخشی از زندگی‌اش شده است، نه من و نه مشهدی سیف‌الله هرگز مانع رفتنش نشدیم و همیشه او را برای رفتن تشویق می‌کردیم.

بار آخری که می‌خواست به جبهه برود، گفت: «مادر! بیا بنشین! می‌خواهم باهات حرف بزنم. جبهه جنگ است. اگر رفتم و برنگشتم ناراحت نشوید، برای ما دعا کنید، شما و برادرانم، راهم را ادامه دهید.» بعد هم رفت، از بستگان تهران، مشهد، دامغان، روستا‌های کوچک و بزرگ، از همه خداحافظی کرد، حلالیت طلبید و التماس دعا گفت.

از منطقه برای‌مان می‌گفت: «شب‌های عملیات اسم و فامیلی‌ام را روی لباسم می‌نویسم تا اگر شهید شدم به‌راحتی شناسایی شوم.» وقتی می‌رفت، زیاد نامه نمی‌داد و بیشتر مرخصی می‌آمد. زمان درازی گذشته بود؛ نه نامه‌ای نه تماسی. بسیار نگران شدیم؛ بعد از پرس‌وجوی فراوان معلوم شد مجروح بوده و در بیمارستان بستری و دوباره به منطقه برگشته بود. آخرین‌بار رفتارش متفاوت بود؛ نسبت به قبل مهربان‌تر و خوش‌اخلاق‌تر شده بود. رفت، اما دیگر برنگشت.

(به نقل از مادر شهید)

خوشحالم که در راه دین دادمش

سال‌ها چشم انتظارش بودم. هرکسی در می‌زد، فکر می‌کردم مرتضی آمده یا کسی از او خبری آورده. خدا هیچ چشمی را به راه نگذارد.

زمان همین‌طور می‌گذشت تا بعد از سال‌ها از بنیاد شهید خبر آوردند مرتضی شهید شده. از روی پلاک و لباس شناسایی شد. همه ناراحت بودند و باورش بسیار سخت. تشییع جنازه خوبی شد. بعد از سه روز و سه شب عزاداری به نوبه خودم خوشحال بودم که پسرم را در راه دین و اسلام تقدیم پروردگارم کردم.

(به نقل از مادر شهید)

رفتارش برای همه الگو بود

ایشان از من بزرگ‌تر بود، اما با این حال هم‌بازی بودیم. نظم و دقت داشت؛ هرگز ندیدم وسیله‌اش سر راه باشد و لوازم مدرسه و ابزار کار تعمیر دوچرخه و هرچه برمی‌داشت را سر جای خودش می‌گذاشت. نصیحت دیگران را به‌خوبی می‌پذیرفت و خودش نیز به دوستان و خواهران پند می‌داد و خطای آن‌ها را سریع می‌پوشاند و عنوان نمی‌کرد. رفتارش برای همه الگو شده بود. همیشه می‌گفت: «هرگز کاری نکنید که شرمندگی به‌بار بیاورد.»

احترام به پدر و مادر را همواره گوشزد می‌کرد و مادر را به صبر زینبی دعوت می‌کرد. شب قبل از عملیات باهم بودیم و صحبت می‌کردیم.زمانی‌که وقت خداحافظی رسید، به من گفت: «داداش مصطفی! شاید از این حمله برنگردم؛ اما حرف‌های تو رویم بسیار تأثیر گذاشت.»

مهربان و دوست‌داشتنی بود. وقتی در جبهه بود برای‌مان نامه می‌نوشت و حال دوستان، همسایگان و فامیل را تک‌تک جویا می‌شد. وقتی هم که برمی‌گشت، به همه سر می‌زد و از حال آن‌ها باخبر می‌شد.

(به نقل از برادر شهید، مصطفی مربی)

انتهای متن/


گزارش خطا

ارسال نظر
تازه‌ها
طراحی و تولید: ایران سامانه