سلاحی در برابر منافقین
به گزارش نوید شاهد سمنان، «شهید زینالعابدین دهرویه» پنجم فروردین ۱۳۳۶ در شهرستان آرادان به دنیا آمد. پدرش علیاکبر و مادرش نصرت نام داشت. خواندن و نوشتن نمیدانست. ازدواج کرد. به عنوان پاسدار در جبهه حضور یافت. نهم آذرماه ۱۳۶۰ در بستان بر اثر اصابت گلوله به شهادت رسید. مزار او در گلزار شهدای امامزاده یحیای شهرستان سمنان قرار دارد. او را امیر نیز مینامیدند.

توسل به امام رضا(ع)
یک روز برای نان پختن به خانه یکی از هممحلیها رفته بودم. بچهها در خانه تنها بودند. آخر وقت که به منزل برگشتم، دیدم همسایهها در خانه ما جمع هستند. به سرم زد و گفتم: «خدایا! کمکم کن، حتماً برای بچههایم اتفاقی افتاده.»
همسایهها گفتند: «چیزی نشده؛ از روی درخت افتاده و پایش آسیب دیده.» وقتی چشمم به فرزندم افتاد، پایش غرق در خون بود. میله پایش را پاره کرده بود. برادرش کمک کرد و او را به بیمارستان بردیم. چند بخیه خورد و بستری شد. یکی دو روز بعد مرخص شد.
دکتر سفارش کرد: «هر روز به او جگر و کباب بدهید تا زودتر خوب شود.» وضع مالی ما آنچنان نبود که بتوانم غذای مقوی برایش فراهم کنم. با کار کردن برای مردم و نان پختن مگر چقدر درآمد داشتم؟ بیش از یک سال طول کشید؛ به جای آنکه روزبهروز بهتر شود، بدتر میشد. دوباره او را نزد دکتر بردم. معاینهاش کرد و گفت: «پایش باید عمل شود».
غصهام بیشتر شد. چند نفر از همسایهها آماده رفتن به زیارت امام رضا بودند. دلشکسته از آنان خواستم که همراهشان بروم. از داخل قطار وقتی چشمم به گنبد و بارگاه امام رضا(ع) افتاد، گفتم: «آقاجان! شفای امیر را از شما میخواهم.» چند روزی که در مشهد بودیم، کارم شده بود گریه و درخواست شفا از آقا. الحمدلله روزبهروز بهتر شد.
(به نقل از مادر شهید)
امیدی که از دل سختیها برخاست
چند ماه بعد از فوت مشهدی علیاکبر، امیر زردی گرفت و بسیار سخت بیمار شد. وضع مالی ما خوب نبود. برای خرجی زندگی سر تنور مردم نان میپختم، چون پول نداشتم، فرزندم در معرض خطر بود. دختر عمویم ناراحت شد و گفت: «او هرچه در خانه بماند، خوب نمیشود، پس بیا ببریمش دکتر. اگر پول نداری به تو میدهم، فکر هزینه را نکن.»
خجالت کشیدم، اما از طرفی دیدم اگر او را نزد پزشک نبرم، احتمال دارد فرزندم را از دست بدهم. بردم پیش دکتر، قرص و دارو نوشت. گفتم: «آقای دکتر! این همه قرص و دارو نوشتی، من توان پرداخت ندارم. فرزندم پدر ندارد و چند کودک صغیر را با کار سخت میان مردم بزرگ میکنم.»
دکتر گفت: «چکار کنم که نداری؟ نباید فرزند میآوردی؛ حالا هم او را در جوی آب بینداز.»
از این سخن او بسیار آزرده شدم و ناراحت به خانه آمدم، شروع کردم به گریه کردن. از یک طرف از حرف پزشک و از طرف دیگر از نداری خودم. دختر عمویم آمد تا حال امیر را بپرسد. وقتی حال مرا دید، پرسید: «مگر دکتر چه گفته که ناراحتی؟ چرا گریه میکنی؟»
ماجرا را برایش تعریف کردم. گفت: «حالا که اینطور است، کدو با عدس بپز و به او بده؛ انشاءالله خوب میشود.»
این کار را انجام دادم. گویی شفای فرزندم در همان بود.
(به نقل از مادر شهید)
ایمان؛ سلاحی در برابر منافقین
گفت: «در مقابل دشمن و کسی که یاوهگویی میکند، کوتاه نیا! اگر میخواهی مانند یک رزمنده اجر ببری، نکند روزی بعضی از ضدانقلابها و منافقین در جمع شما حرفهای دلسردکننده بزنند و تو سکوت کنی. برای اینکه حرفی برای گفتن داشته باشی و بتوانی از پس آنها برآیی، در کلاسهای عقیدتی و سخنرانی بیشتر شرکت کن.»
(به نقل از همسر شهید)
الگویی از ایمان و بصیرت
گاهی پیش میآمد هفت هشت نفر از بچههای فامیل همزمان به جبهه میرفتند. این سخن امیر همیشه آویزه گوشم بود که میگفت: «خاله! ما از خانواده مذهبی و انقلابی هستیم؛ نکند روزی حرفی بزنید که دشمن سوءاستفاده کند. حالا که انقلاب کردهایم، تا پای جان ایستادهایم. هرکجا دشمن باشد ما هم همانجا حاضر میشویم؛ نکند از رفتن بچههایتان به جبهه جلوگیری کنید.»
(به نقل از خاله شهید)
بسیار ورزیده بود
اگرچه از نظر جسمی چاق به نظر میرسید، ولی بسیار ورزیده بود. در پیادهرویها و صبحگاه جبهه شرکت میکرد و هروقت فرصتی پیش میآمد، وزنهبرداری تمرین میکرد. سواد بالایی نداشت، اما همیشه قرآن تلاوت میکرد؛ آیه «وَجَعَلْنا مِن بَینِ اَیدیهم سَدّاً...» را میخواند و به بچهها یاد میداد.
(به نقل از همرزم شهید، حسن ادب)
انتهای متن/