آخرین اخبار:
کد خبر : ۶۰۸۰۳۷
۰۸:۵۰

۱۴۰۴/۱۰/۰۲

وقتی پدر بغضش ترکید

مادر شهید «داود خاکساری» نقل می‌کند: «گفتم: آخه مرد! حرفی بزن. چی شده؟ چرا نمی‌گی؟ بغضش ترکید و آهی کشید: زن! دیدی چی شد؟ داود خدمتش تموم شد. یک ماه زودتر فرستادنش. براش آستین بالا بزن! باهم شروع کردیم به گریه کردن.»


به گزارش نوید شاهد سمنان، «شهید داود مربی» نهم دی‌ماه ۱۳۴۴ در شهرستان گرمسار به دنیا آمد. پدرش گل‌محمد، کشاورز بود و مادرش زهرا نام داشت. تا پایان دوره متوسطه در رشته اقتصاد درس خواند و دیپلم گرفت. او نیز کشاورز بود. به عنوان سرباز ارتش در جبهه حضور یافت. بیست و چهارم آبان ۱۳۶۴ در سردشت بر اثر انفجار مین و اصابت ترکش به دست و پا، شهید شد. مزار او در گلزار شهدای امامزاده قاطول زادگاهش قرار دارد.

وقتی پدر بغضش ترکید

تمرین بندگی

از همان کوچکی اهل نماز و روزه بود. گاهی که بهش می‌گفتم: «روزه هنوز به تو واجب نشده»‌ می‌گفت: «حالا که خدا نعمت سلامتی به من داده و می‌تونم روزه بگیرم، چرا شکر نعمتش رو بجا نیارم؟ خودش یک تمرینه.»

(به نقل از مادر شهید)

می‌خوان بهت بگن من شهید شدم

سرِ زمین کشاورزی مشغول کار بودم. آن روز خیلی دل و دماغ کار کردن نداشتم. خودم نمی‌دانستم برای چه این‌طور شدم. یک دفعه دیدم یک ماشین پشت کانال آب و نزدیک زمین‌مان ایستاده و یکی پیاده شد و دارد به طرفم می‌آید. وقتی نزدیک شد، سلام کرد و خدا قوت گفت. شناختمش. با آقای کمالی، پدر شهید، حال و احوال کردیم. تعجب کردم که چطور شده آمده سرِ زمین. با هم نشستیم روی مرز و رفتم توی فکر.

به حرکت آبِ جوی نگاه می‌کردم. رفت سر صحبت را باز کند که گفتم: «حاج آقا! چه خبر از این طرف‌ها؟ لااقل موقع خربزه می‌اومدی یه شکم خربزه می‌خوردی و برای بچه‌ها هم می‌بردی.»

گفت: «خدا برکت بده! ما که هرچه داریم از برکت زحمت‌های شماست. راستش ما داشتیم از یاتری به طرف گرمسار می‌آمدیم. بالاتر از آبادی باجناقت تصادف کرده بود و منتقلش کردن به بیمارستان شهر.»

تا پای ماشین با او رفتم. یکی دو تا توی ماشین نشسته بودند. حال و احوال کردیم. فهمیدم از سپاه آمده‌اند.

گفتم: «شما برید. من آب رو روی زمین پخش کنم، خودم می‌آم.»

آن‌ها رفتند و من هم چند دقیقه بعد پشت سرشان رفتم. سر کوچه ایستاده بودند. از آن‌ها خواستم به منزل بیایند، اما قبول نکردند. خواستند به داخل ماشین بروم. انگار یک لحظه داود جلوی من ظاهر شد و گفت: «می‌خوان بهت بگن که من شهید شدم.»

پاهایم قدرت نداشتند بدنم را نگه دارند. مثل اینکه می‌خواستم سوار کامیون شوم. وقتی دیدند نمی‌توانم، زیر بغلم را گرفتند و روی صندلی جا دادند. خواستند سر صحبت را باز کنند و به یک طریقی به من بفهمانند. گفتم: «همین که دیدم ماشین سپاه است فهمیدم برای داود اتفاقی افتاده.»

(به نقل از پدر شهید)

پدر بغضش ترکید

گفتم: «مش گل‌محمد! مگه آب نداری؟ چی شده این وقت روز اومدی؟»

فهمیدم مثل اینکه حوصله حرف زدن ندارد. بچه‌ها رفته بودند مدرسه. یکی دو تا از بچه‌ها هم خانه بودند. همین‌طور که قدم می‌زد، دست‌هایش را به هم می‌مالید و هروقتی به پشت دست می‌زد و چیزی می‌گفت. وقتی این حالش را دیدم، طاقت نیاوردم. هرطرف می‌رفت، من هم دنبالش می‌رفتم. چرخی زد و رفت توی اطاق.

گفتم: «آخه مرد! حرفی بزن. چی شده؟ چرا نمی‌گی؟»

بغضش ترکید و آهی کشید: «زن! دیدی چی شد؟ داود خدمتش تموم شد. یک ماه زودتر فرستادنش. براش آستین بالا بزن!»

باهم شروع کردیم به گریه کردن. کم‌کم همسایه‌ها و فامیلی‌ها فهمیدند و آمدند به دیدن‌مان. وضع مالی ما خوب نبود، حتی توی خانه فرش نداشتیم. بچه‌ها آمدند و هرکدام دنبال کاری رفتند و برای مجلس تدارک دیدند.

تا بچه‌مان را بیاورند چند روز طول کشید. خیلی سخت گذشت. از یک طرف داغ بچه و از یک طرف هم نداری و مهمان داری. مردم به ما محبت داشتند و به احترام شهید دسته‌دسته می‌آمدند و می‌رفتند.

(به نقل از مادر شهید)

انتها متن/


گزارش خطا

ارسال نظر
طراحی و تولید: ایران سامانه