دلش را عاشورایی کرده بود و کربلایی
به گزارش نوید شاهد سمنان، «شهید مرتضی مربی» دوم خرداد ۱۳۴۳ در روستای عوضآباد از توابع شهرستان دامغان به دنیا آمد. پدرش سیفالله و مادرش ربابه نام داشت. تا سوم راهنمایی درس خواند. به عنوان بسیجی در جبهه حضور یافت. بیست و هشتم آبان ۱۳۶۲ در پنجوین عراق بر اثر اصابت ترکش به شهادت رسید. مزار او در گلزار شهدای زادگاهش قرار دارد.

جایگاه رفیع
یازده سال بود که ازش خبری نبود؛ تا یک روز مصطفی زنگ زد و گفت: «از بنیاد شهید خبر دادند. معلوم شده مرتضی از همون اول شهید بوده!»
باور نکردم؛ تا این که سه بار این جمله را تکرار کرد. اما نه! باز هم قبول و پذیرفتنش برایم سخت بود. از ناراحتی تلفن را قطع کردم. دست و پایم سست شده بود و از حال رفتم. خوشحال بودم که توفیق آن جایگاه رفیعی را پیدا کرده که در نزد خدای متعال است، اما از اینکه امید یازده ساله دیدارش به یاس و ناامیدی تبدیل شده بود غمی بزرگ بر دلم نشست که بسیار سنگین است.
(به نقل از خواهر شهید، مریم مربی)
بیشتر بخوانید: روایت مادر از دلدادگی فرزندش به جبهه و دفاع مقدس
تربیت شهدایی
مرتضی چهار سال از من کوچکتر بود. با این حال همیشه به کارهایش، اخلاقش، نحوه برخوردش غبطه خوردم.
توکلش فقط به خدا بود. اگر لغزشی میدید، صبوری میکرد. وقتی میدید پشت سر امام(ره) بدگویی، توهین یا صحبت ناشایستهای میکنند، چیزی به آنها نمیگفت؛ اما وقتی میرفت جبهه برایشان نامه میداد تا آنها را متنبّه کند و آگاه.
(به نقل از خواهر شهید، زهرا مربی)
دلش را عاشورایی کرده بود
آخرین باری که میخواست راهی جبهه بشود، جور دیگری شده بود. وضعش در قالب کلمات و جملات نمیگنجید. سیمایش نورانی و کارهایش به یادماندنی شده بود. به قول بچههای جبهه و جنگ نوربالا میزد. زمستان بود و لباس گرم کرمی رنگ پوشیده بود. با خودکار قرمز همهجای لباسش نام مرتضی و گردان را نوشته بود. انگار ندای دلش را شنیده بود که دیگر برنمی گردد و این لحظات آخری است که در جمع ماست. خداحافظی کرد و رفت. دیگر خبری از او نشد که نشد.
بعد از گذشت سالهای طولانی یک روز قاصد شهادتش در زد. شاید قبول شهادتش برای این سخت و ناباورانه بود که همان لباسی که نشان کرده بود بر قامتش نبود و به جای آن لباس خاکی رنگ بسیجی به تن کرده بود.
وقتی در فکر فرومی روم، میگویم: «گلچین روزگار عجب باسلیقه است!»
بار آخری که آمده بود مرخصی بهم گفت: «زهرا! این بار من با پای خودم میرم و عمودی، ولی افقی برمیگردم.»
با شنیدن این حرفها ناراحت میشدم. مادرم گریه میکرد، ولی مرتضی میگفت: «توکلتان به خدا باشد! ازش صبر بخواین! مثل حضرت زینب(س) باشین!» بعد از تمام شدن حرفهایش راهی شد. دلم گرفته بود. آرام و قرار نداشتم. از پدر و مادر اجازه گرفتم و برای همراهیاش تا پای ماشین رفتم؛ اما او گفت: «خواهرجان نیا! برگرد!»
حرفهایش خیلی زود به دل نشست. از امام حسین(ع) میگفت و حضرت زینب(س). دلش را عاشورایی کرده بود و کربلایی. وقتی رفت، طولی نکشید ساک و لباسهایش را آوردند و گفتند: «مفقودالأثر شده است!»
وقتی بعد از سالها مشتی استخوان برایمان آوردند با اینکه باور نکردیم، مرتضی باشد، ولی صبر کردیم. همانطور که خودش خواسته بود؛ صبری زینبی و خوشحال شدیم از اینکه او به آرزویش رسیده است. حرفهایش در من تأثیر به سزایی گذاشت. به سراغ کلاسهای مفاهیم قرآن رفتم و پیشرفت خوبی داشتم. راه بسیج را در پیش گرفتم و در پشت جبهه کمک میکردم.
(به نقل از خواهر شهید، زهرا مربی)
بیتالمال
شبی بود به یادماندنی. آن شب را میگویم که مرتضی با ماشین آمده بود.
گفتم: «مادر! حالا که داداش ماشین آورده، بریم خونه عمه! آخه خیلی وقته اونجا نرفتیم.»
مادرم هم گفت: «آره، مرتضی، زهرا راست میگه!»
اما او گفت: «نه مادر من! خواهر من! ماشین برای بیتالماله و حقالناسه! چشم، شما رو میبرم؛ اما با موتور، نه با ماشین بسیج!»
(به نقل از خواهر شهید، زهرا مربی)
انتهای متن/