گریه در خانه، لبخند در خط مقدم
به گزارش نوید شاهد سمنان، «شهید قدرتالله هراتیان» پانزدهم آبان ۱۳۴۵ در شهرستان دامغان به دنیا آمد. پدرش رحمتالله و مادرش علیا نام داشت. تا پایان دوره ابتدایی درس خواند. در تعمیرگاه موتورسیکلت کار میکرد. به عنوان بسیجی در جبهه حضور یافت. پانزدهم آبان ۱۳۶۱ در عینخوش توسط نیروهای بعثی بر اثر اصابت ترکش خمپاره به شکم، شهید شد. مزار او در گلزار شهدای فردوسرضای زادگاهش قرار دارد.

به مادرم بگو ازم راضی باشه!
با رفتنشان به دهلران تنها میشدم. توی چادر تدارکات نشسته بودم که آمدند. ابوالقاسم با دیدنم نزدیک آمد. دستش را دور گردنم انداخت و گریه کرد. گفتم: «مگه بار اوله که میرین خط؟»
هنوز چیزی نگفته بود که قدرتالله او را کناری کشید تا آرامش کند. بعد آمد طرفم و با من روبوسی کرد و گفت: «من که شهید میشم این رو میدونم ولی ازت میخوام یک کاری برام انجام بدی.»
با تکان دادن سر، حرفش را تأیید کردم. گفت: «به مادرم بگو ازم راضی باشه!»
وقتی مادرش را دیدم، حرفش را به او رساندم.
(به نقل از همرزم شهید، محمدرضا حیدرهایی)
بیشتر بخوانید: اشکهای آرام کنار قامت نماز
اگه خدا بخواد آخرین باریه که همدیگر رو میبینیم!
شش دانگ حواسمان را برای شنیدن فرمان جمع کردیم. بلند شد. گفتم: «قدرت! کجا؟ اینجا توی دید دشمنه! مراقب باش! تا عملیات شروع نشده نباید توی تیررس باشی!»
اشاره کرد که برمیگردم. خمیدهخمیده پیش بچههای دامغان رفت. صدایش را میشنیدم که داشت میگفت: «اگه خدا بخواد آخرین باریه که همدیگر رو میبینیم!»
یکی از بچهها که خیلی هم شوخ طبع بود، گفت: «خدا کارش همینه! مطمئن باش قدرتجان! ناامید نمیشی!»
فرمان عملیات را دادند و دیگر او را ندیدم.
(به نقل از همرزم شهید، ابوالفضل صرفی)
گریه در خانه، لبخند در خط مقدم
به خانهمان آمد. رفت و آمد زیاد بود. او را به اتاق دیگری بردیم. خرما و چای آوردیم. فاتحهای فرستادیم. مادر پرسید: «قدرت شب عملیات حرفی نزد؟»
دوستش اشکهایش را پاک کرد و گفت: «لباس نو میدادن. به قدرت و چند تا از بچهها نرسید. با لبخندی بر لب گفت: امشب که قراره داماد بشیم به ما لباس نو نمیدین؟»
صدای هقهق گریهها از گوشه و کنار اتاق بلند شد.
(به نقل از خواهر شهید)
او منتظر بود
نمیتوانستم باور کنم. دلم میخواست کنارش بنشینم و حرف بزنم. با دستم کنارههای تابوت را گرفتم و گفتم: «یادته مرخصی میاومدی طاقت موندن نداشتی؟»
حرفهای دلم در گلویم جمع شده بود و مثل یک بغض داشت خفهام میکرد. دستی رو صورت قدرت کشیده شد. سرم را بالا آوردم، یکی از آشناها بود. میخواست چشمان او را ببندد، یک بار دو بار ولی بسته نشد.
صدای گریهها کم و کمتر شد. به جنازهاش خیره شدیم. برادر کوچکم عباس آمد و کنار تابوت نشست. چشمان قدرت لحظهای بعد بسته شد. او منتظر بود.
(به نقل از خواهر شهید)
انتهای متن/