آخرین اخبار:
کد خبر : ۶۰۲۸۷۶
۱۴:۳۳

۱۴۰۴/۰۷/۲۸
روایت تکان‌دهنده از جانباز 70 درصد «رادمنش»:

سال نو من، پایی نداشت

وقتی مردم پای سفره‌ هفت‌سین نشسته بودند و سال تازه را با لبخند، سبزه و دعا تحویل می‌کردند، من در اتاق عمل بیمارستان امام‌خمینی(ره) تبریز چشم باز کردم و فهمیدم دیگر پایی ندارم. سال ۱۳۶۲ برای من نه با بویِ بهار، که با بویِ الکل و صدا‌ی ارّه در اتاق عمل آغاز شد. سالی که جنگ، پایم را گرفت اما ایمانم را زنده نگه داشت و مرا به زندگی دوباره پیوند داد.


سال نو من، پایی نداشت

به گزارش نوید شاهد استان قزوین، محمدحسن رادمنش، جانباز سرافراز هفتاد درصد جنگ تحمیلی، از آن دسته رزمندگانی‌ست که جنگ، تنها جسمش را زخمی نکرد؛ بلکه روحش را هم بار‌ها برید و دوخت. او از روستایی کوچک در اطراف قزوین برخاست، نوجوانی‌اش را میان کار و انقلاب گذراند، و جوانی‌اش را در جبهه‌های کردستان جا گذاشت. روایت او، نه فقط خاطره‌ای از میدان جنگ، بلکه حکایتی از نبردی بزرگ‌تر؛ نبرد انسان با درد، تنهایی، و امید است. در این مصاحبه، او از روزی می‌گوید که با شروع سال نو، زندگی‌اش در مرزِ مرگ و معجزه، دوباره معنا گرفت.

آغاز زندگی

من، محمدحسن رادمنش هستم؛ متولد مهرماه ۱۳۴۱، در یکی از روستا‌های دوازده کیلومتری قزوین. کمتر از یک‌ساله بودم که به خاطر شغل پدرم، به شهر قزوین آمدیم. دوران کودکی‌ام در خیابان تبریز گذشت؛ ابتدایی را در مدرسه‌ی عنصری خواندم و راهنمایی را در خیابان سعدی تمام کردم.

هنوز دوم راهنمایی بودم که دل به کار‌های صنعتی دادم و ترک تحصیل کردم. اما طولی نکشید که فضای شهر و کشور رنگ دیگری گرفت؛ صدای انقلاب در کوچه‌ها پیچید. من هم مثل خیلی از جوان‌ها، مغازه و کار را رها کردم و به خیابان‌ها آمدم. از صبح تا غروب با روحانیون و مردم شعار می‌دادیم. تا اینکه در ۲۲ بهمن ۱۳۵۷ انقلاب پیروز شد. اما شادیِ انقلاب نپایید و آژیرِ جنگ به صدا درآمد.

سال نو من، پایی نداشت

راهیِ جبهه شدم

با شروع جنگ تحمیلی، برای آموزش‌های رزمی و نظامی به بسیج رفتم و تمام دوره‌ها را گذراندم. آماده‌ی رفتن بودم، اما خانواده، مخصوصاً پدرم، مخالف بودند. پدرم گفت: «اگر می‌خواهی بروی، سرباز شو؛ چون آن وظیفه است.» من هم دفترچه‌ی خدمت گرفتم و اعزام شدم. ما را به کردستان فرستادند. حدود ۲۱ ماه در شهر‌های قروه، سنندج، مریوان، موکش، سقز، بوکان، بانه و سردشت درگیر ضدانقلاب بودیم. روز‌ها می‌جنگیدیم، شب‌ها شهید‌ها را از خاک بلند می‌کردیم. بچه‌هایی که صبح با ما نان می‌خوردند، عصر جنازه‌شان روی دست‌مان بود.

اسفند ۱۳۶۱؛ برف، باران و خون

۲۶ اسفند ۱۳۶۱ بود. برف و باران شدیدی می‌بارید. یک کامیون هدایای مردمی از اصفهان برای ما فرستاده بودند. من مسئول تقسیم آن بودم و بقیه‌ی اقلام را باید به پایگاه‌های بالادست می‌فرستادیم. کامیون با هشت سرباز، یک افسر، یک درجه‌دار، یک روحانی و راننده حرکت کرد.

سال نو من، پایی نداشت

ساعتی بعد، بی‌سیم زدند که: «درگیر شدیم!»

با هشتاد سرباز و چند افسر راهی شدیم. نیم‌ساعته رسیدیم، اما دیر شده بود. روحانی و افسر را برده بودند، درجه‌دار و هشت سرباز شهید شده بودند. هنوز چیزی نفهمیده بودیم که فرمانده‌مان، سروان آزادی از شیراز، با اولین گلوله‌ی قناسه، از پیشانی هدف قرار گرفت و درجا شهید شد.

گلوله‌ها باریدن گرفت. یکی‌یکی بچه‌ها را می‌زدند. برای نجات موقعیت، من و چهار نفر دیگر تصمیم گرفتیم جلو برویم. برف تا زانو بود، گل سنگین و هوا یخ.

تیر سرنوشت

وقتی نوبت من شد تا پوشش بدهم، سلاحم شلیک نکرد. خشاب را چک کردم، دیدم سالم است. در حالت نیم‌خیز بودم که احساس کردم تیر خوردم. انگار مار نیشم زده باشد. دردش برق‌آسا بود. افتادم. خون از پا فواره می‌زد. شالم را باز کردم و بستم، چفیه‌ام را هم پیچیدم، اما بند نیامد. خون مثل زندگی از بدنم بیرون می‌رفت.

رفیقم، جبار محمدی از کاشان، داشت از خاکریز رد می‌شد. صدایش زدم: «جبار!». برگشت، گفت: «حسن، تیر خوردی؟». گفتم آره، برو، نیا، می‌زننت! اما آمد. همه‌ی تجهیزاتش را روی زمین انداخت، من را روی دوش گرفت. گفتم: «زمین بذار، تو زن و بچه داری...» گفت: «نه، تو رو می‌برم!». تیر‌ها از کنار گوشم رد می‌شد. با کمربند دست‌هایم را بست، انداخت دور گردنش و کشان‌کشان برد تا به آمبولانس رسیدیم. راننده جرات نمی‌کرد حرکت کند، جبار تهدیدش کرد تا بالاخره من را بردند بهداری بوکان.

سال نو من، پایی نداشت

از بوکان تا تبریز

پزشک هندی گفت: «نگران نباش، استخوانت سالمه.»، اما اشتباه کرده بود. پایم را آتل گرفتند و تا صبح همان‌جا ماندم. چون راه ناامن بود، صبحِ فردا مرا با یک سیمرغ فرستادند تبریز. ساعت ۱۱ رسیدم. وقتی درِ آمبولانس باز شد، پزشک داد زد: «کی تیر خوردی؟» گفتم: «دیروز ساعت سه بعد از ظهر.» گفت: «چرا الآن آوردنت؟ اگر تا ۸ ساعت می‌رسیدی شاید پیوند می‌گرفت.» گفتم: «حتی اگه یه درصد شانس باشه، از ما نگیر!» مرا بردند اتاق عمل. از پای چپم شریان برداشتند، باندپیچی کردند و در بخش گذاشتند.

سال نو، بدون پا

چهار روز بعد، ۲۹ اسفند بود. پزشکان آمدند و بعد از معاینه گفتند: «پایت سیاه شده، باید قطع شود». با پدر و مادرم تماس گرفتم تا قبل از عمل ببینمشان. شبانه از قزوین آمدند. پدرم گفت: «خودم هزینه‌اش را می‌دهم، می‌برمت تهران.»، اما دیگر دیر بود. تحویل سال شد و در حالی که دیگران سال نو را تبریک می‌گفتند، من در اتاق عمل بودم. پایم را از مچ قطع کردند. وقتی به هوش آمدم، سال نو شده بود.

چند روز بعد، عفونت بالا زد. دوباره گفتند باید بالاتر قطع شود. پدرم مقاومت کرد، اما مجبور شدند. از زانو، بعد ران، و نهایتاً تا لگن. پنج عمل پشت‌سرهم، چهار بار قطع و یک‌بار پیوند. وقتی آخرین بار بیدار شدم و دست کشیدم، پا دیگر نبود...

سال نو من، پایی نداشت

روز‌های شکست و تولد دوباره

تا قبل از آن روحیه‌ام قوی بود، اما بعد از آخرین عمل، فرو ریختم. فریاد می‌زدم، به پرستار‌ها بدوبیراه می‌گفتم، دیوار‌ها را می‌کوبیدم. گفتند: «این سرباز دیوونه شده!» مرا به بیمارستان ارتش در تهران فرستادند. وقتی رسیدم، فقط ۲۵ کیلو بودم. دکتر‌ها گفتند عمل خطرناک است. تنها امید، پمادی بود به نام «الیز»، آمریکایی و کمیاب.

یکی از دوستان پدرم معجزه کرد؛ رفت و جعبه‌ای چهل‌تایی از آن پماد آورد. روی میز دکتر گذاشت و گفت: «این هم الیز، پسر دایی‌ام را زنده ازت می‌خوام!». هر روز یک‌بار پماد می‌زدند. گوشت می‌رویید، زخم‌ها پر می‌شد، تب فروکش کرد. درست تا آخرین تیوپ پماد، زخمم بهبود یافت. از تخت پایین آمدم، روی باسکول رفتم؛ ۳۰ کیلو بودم. مرا مرخص کردند و به قزوین برگشتم. مادرم، خدا حفظش کند، طی دو ماه با دست‌های خودش من را دوباره آدم کرد. از ۳۰ کیلو به ۶۰ کیلو رساند. دوباره زنده شدم.

سال نو من، پایی نداشت

پام رفت، ولی دلم هنوز سر جاشه

امروز که سال‌ها از آن روز می‌گذرد، هنوز وقتی تقویم به آخر اسفند می‌رسد، تنم می‌لرزد. یادم می‌آید سال نویی که پایی نداشتم، اما امید داشتم. می‌گویم: «پام رفت، ولی دلم هنوز سر جاشه.» جنگ برای من تمام نشد؛ فقط شکلش عوض شد. حالا هر بار که جوانی را می‌بینم که با اراده‌ای محکم در مسیر خدمت به وطن قدم برمی‌دارد، حس می‌کنم همان پایِ رفته دوباره برگشته است.

گفتنی است روایت محمدحسن رادمنش نه صرفاً خاطره‌ای از جنگ، بلکه سندی از ایمان و مقاومت است. او با زبانی ساده، اما جان‌دار، از برف و بارانِ کردستان تا اتاق عملِ تبریز و بیمارستان ارتش می‌گوید؛ از بریدن‌ها، سوختن‌ها و دوباره برخاستن‌هاست. روایتی که نشان می‌دهد قهرمانانِ این سرزمین فقط در خط مقدم نمی‌جنگیدند، بلکه در تخت بیمارستان هم با مرگ، درد، و بی‌امیدی می‌جنگیدند. این داستان، صدای همان‌هایی است که سال نو برایشان نه با عطر سبزه، که با بوی پماد و زخم و اشک شروع شد.

فاطمه رحمانی

سال نو من، پایی نداشت


گزارش خطا

ارسال نظر
طراحی و تولید: ایران سامانه