خاطرات شهدا - صفحه 133

آخرین اخبار:
خاطرات شهدا

شهید در همه امور به خدا توکل می کرد

خواهر شهید "حمید کاویانی" روایت می کند: مادرم سال 1366 به مکه رفته بود همان سالی که در عربستان کشتار حجاج اتفاق افتاده بود من خیلی پریشان حال بودم اما شهید به سعه صدر به من می گفت به خدا توکل کن خداوند هر چه بخواهد همان می شود.

ماجرای حمله وحشیانه ساواک به منزل شهید ابوترابی

نیروهای ساواک به منزل حمله کردند، در خانه را شکستند، چند تا از فرش‌های خانه را برده بودند و چند تا هم آتش زدند ولی جرات نکرده بودند... ادامه این خاطره از سید آزادگان شهید «حجت‌الاسلام‌والمسلمین سیدعلی‌اکبر ابوترابی‌فرد» را در پایگاه اطلاع‌رسانی نوید شاهد استان قزوین بخوانید.

اقتدا به امام جماعت 9 ساله !

مادر شهید "نجفعلی معینیان" نقل می کند: « در کلاس سوم ابتدایی درس می خواند. یک روز دوان دوان به خانه آمد. وقتی صدایم زد، گفتم:خوش خبر باشی! گفت:امروز داشتم یک گوشه نماز می خوندم. وقتی نمازم تموم شد، مدیر که گوشه ای ایستاده بود، جلو آمد و گفت: آفرین به تو! از فردا تو رو به عنوان امام جماعت مدرسه انتخاب می کنم.» نوید شاهد سمنان در دو بخش خاطراتی از این شهید بزرگوار را برای علاقمندان منتشر می کند که توجه شما را به بخش نخست این خاطرات دعوت می کنیم.

مرا به تخت فنری بستند و یک پریموس زیرتخت روشن کردند

لباس‌هایم را درآوردند و مرا به تخت فنری که هیچ چیز روی آن نبود، بستند و یک پریموس زیرتخت گذاشتند و آن را روشن کردند... آنچه می‌خوانید بخشی از خاطرات مبارز انقلابی «سید احمد نصری» است که تقدیم حضورتان می‌شود.

پوست کف پاهایم را شکافته‌ و حتی گوشت‌های پایم را کندند

پوست کف پاهایم را شکافتند و تمام خون‌مردگی‌ها و حتی گوشت‌های پا را که بر اثر شدت ضربات فاسد و سیاه و به اصطلاح خود آنان چند طبقه شده بودن، کنده و خارج کردند... ادامه این خاطره از مرحوم آزاده و جانباز «محمدحسین خاکساران» را در پایگاه اطلاع‌رسانی نوید شاهد استان قزوین بخوانید.

وقتی یک سیلی می‌زد آدم به دیوار می‌خورد

اسدی تبری می‌زد توی گلوی من. بوکسور بود، دست‌های خیلی سنگینی داشت، وقتی یک سیلی می‌زد آدم به دیوار می‌خورد و برمی‌گشت...ادامه این خاطره از شهید «نصرت‌الله انصاری» را در پایگاه اطلاع‌رسانی نوید شاهد استان قزوین بخوانید.

داستان شهادت دختری ۱۳ ساله را در «دختران هم شهید می‌شوند» بخوانید

کتاب «دختران هم شهید می‌شوند» داستان شهادت دختری ۱۳ ساله مشهدی است که به قلم آزاده فرزام نیا منتشر شده است.

خوابی که خبر از شهادت داد

مرضیه بریموندی همسر شهید" محمدجعفر بریموندی " روایت می کند: شهید را در خواب بیش از گذشته نورانی تر دیدم که با لباسی سفید داشت می رفت، به سمتش دویدم گفتم کجا می روی گفت باغ بهشت. که 18 روز بعد از دیدن این خواب خبر شهادتش را آوردند.

«دشت شقایق‌ها»؛ برگرفته از خاطرات یک سرباز در روزهای سخت جنگ تحمیلی

نویسنده کتاب «شب‌های بمباران» گفت: در کتاب «دشت شقایق‌ها» به قدم زدن سربازی پرداخته‌ام که در منطقه‌ای پر از گل‌های شقایق متفکرانه قدم می‌زند از آنجا که در مناطق دشت آزادگان، دهلران، فکه و نهرعنبر، فصل بهار زودتر خود را نشان می‌دهد جذابیت چند برابر می‌شود.
معرفی کتاب؛

محسن حججی را با خواندن کتاب «سربلند» بشناسید

کتاب «سربلند» خاطراتی از زندگی شهید محسن حججی است که به دست کوردلان داعش به شهادت رسید.

صوت / زندگی نامه شهید "مهدی ظل انوار" در خاکریز خاطره «25»

شهيد "مهدی ظل انوار" در 6 شهریور سال 1336 در شيراز به دنیا آمد. هشت ساله بود که پدرش را از دست داد. تحصیلات خود را از 7 سالگی آغاز کرد

فرار از دست ساواک!

نوید شاهد قزوین - «از ابوترابی پرسیدم: چرا سرعت ماشین را تند کردید؟ گفتند: عقب را نگاه کنید! نگاه کردم و دیدم یک ماشین که عناصر ساواک داخل آن نشسته بودند در تعقیب ما است ...» ادامه این خاطره از سید آزادگان، شهید "حجت‌الاسلام‌والمسلمین سیدعلی‌اکبر ابوترابی‌فرد" را در پایگاه اطلاع‌رسانی نوید شاهد استان قزوین بخوانید.

شب آخر

برادر شهید "حسن رامه ای"نقل می کند:« تاج الدین، همرزم برادرم می گفت: آن شب بعد از نماز، دعا داشتیم. مثل وقـت هـاي دیگـر نبـود. زار مـیزد! کسی تا به حال گریه او را با صداي بلند نشنیده بود. همه فهمیدند که حالش تغییر کرده است. بعد از شام، بچه ها طبق معمول شوخی میکردند. براي اولـین بار بود که شیخ حسن با صداي بلند میخندید. باز هم غیرطبیعی بـود! روز بعـد وقتی با خیرالله گیلوری روي مین رفتند فهمیدم که انگار دیشب پاسـخ خواسـته اش را داده اند.»در ادامه، شما را به خواندن خاطراتی از این شهید عزیز، دعوت می کنیم.
خاطره ای از شهيد "باقر سليمانی"؛

بهار قد کشیده بود

در خاطره ای از شهید "باقر سلیمانی" چنین آمده است: نیمه های شب طبق نقشه ، از زیر سیم خاردار نزدیک برجک دو ، که نگهبانش از قبل توجیه شده بود ، تعداد زیادی سرباز پا به فرار گذاشتند. باقر هم با دونفر از دوستان شیرازی اش رهواری فلزی را به قصد شیراز به زحمت انداختند . « السلام علیک یا شاهچراغ !»اما باقر باید می رفت کازرون .

تعقیب دشمن تا رود کارون

بدون اینکه باران خمپاره، توپ و مسلسل‌ها کوچکترین تزلزلی در اراده‌اش ایجاد نماید، دشمن کافر را تا رودخانه کارون... آنچه می‌خوانید بخشی از خاطرات همرزم شهید « سبزعلی اینانلو» است که تقدیم حضورتان می‌شود.

روایت حضور رهبر انقلاب به‌همراه حاج قاسم در منزل شهید عظیم‌پور

روایت دیدار رهبر معظم انقلاب به‌همراه شهید حاج قاسم سلیمانی در منزل شهید عظیم‌پور در کرمان منتشر شد.

ماجرای لباس نو

مادر شهید"حسن رامه ای" در خاطرات خود چنین می گوید: «مردم وضع خوبی نداشتند.عید به عید به هر زحمتی بود براي بچه هـا لبـاس میخریدند. او دانش آموز راهنمایی بود. وقتی از بیرون آمدم لباس نویی را که بـرایش تهیه کرده بودیم در تشت آب انداخته بود و چنگ میزد. ناراحت شدم. گفتم: این چه کاریه که میکنی؟ چرا لباس نو رو میشوري. گفت: نمیخوام بچه هـایی کـه لباس نو ندارن، تـن مـن لبـاس نـو ببینن.»

خط نه مال توست و نه مال «زین‌الدین»!

پیغام سردار را به او رساندم و خواستم که با باقی نیروهای به جا مانده‌اش برگردد؛ اما «مهدی»، بلافاصله گفت: خط نه مال توست و نه مال «زین‌الدین»!... ادامه این خاطره از همرزم شهید «مهدی شالباف» را در پایگاه اطلاع‌رسانی نوید شاهد استان قزوین بخوانید.

روزهای فراموش نشدنی در آسایشگاه

شهید "محسن احمدی" در یکی از خاطراتش روایت می کند : «ضربان قلبمان به سرعت می زد تا اینکه آتش به اختیار شد و شروع به تیراندازی کردیم ابتدا 10 تیر "ژ 3 "را انداختند بعد 10 تیر "کلاش" همین که گروه اول تیراندازی کرد ترس همه ریخته شد و برایمان عادی شد ذوق می کردیم وحول می زدیم که گروه دوم برود و تیراندازی کند.»
طراحی و تولید: ایران سامانه