خاطرات شهدا - صفحه 129

آخرین اخبار:
خاطرات شهدا

این بار که به جبهه می‌روم شهید می‌شوم!

احساس می‌کنم این بار که به جبهه می‌روم شهید می‌شوم، تو هم قول بده که برایم گریه نکنی و لباس سیاه هم نپوشی... ادامه این خاطره از مادر شهید «محسن مهردادی» را در پایگاه اطلاع‌رسانی نوید شاهد استان قزوین بخوانید...

کتاب «سلیمانی عزیز»؛ روایت‌گر خاطراتی متفاوت از سردار شهید قاسم سلیمانی

کتاب «سلیمانی عزیز» روایت‌گر خاطراتی متفاوت و خوانده‌نشده از سردار سپهبد شهید حاج قاسم سلیمانی منتشر شد.

بعد از شهادت، کار نیمه تمامش را تمام کرد

برادر زاده شهید"قربانعلی عرب حسن آبادی" نقل می کند:« وقتی عمو به سربازی رفت کار بنایی مادر بزرگم ناتمام ماند. همه منتظر بودیم تا از خدمت برگردد و کار ساختمان را تمام کند اما با شهادت او کار خانه هم ناتمام ماند...بنا هر روز بهانه می آورد اما گویی قرار بود معجزه دیگری اتفاق بیفتد!! » نوید شاهد سمنان توجه شما را به مطالعه ادامه این خاطره جلب می کند.

با من، مثل يک رفيق بود

از بچگی با من مثل يک رفيق بود، در حالی كه با هم خيلی صميمی بوديم، ولی هميشه يک حرمت خاصی بين من و پدرم بود و ايشان هميشه دنبال بهانه‌ای می‌گشتند كه با من ... آنچه می‌خوانید بخشی از خاطرات شهید « مسیب مرادی‌کشمرزی» است که تقدیم حضورتان می‌شود.
خاطره ای از شهيد "صادق مرادی"؛

بوسه ای بر پیشانی پدر

مادر شهید "صادق مرادی" در خاطره ای می گوید: اولین مرخصی که آمد برای خانواده درحد توان سوغاتی خریده بود برای پدرش هم یک جانماز و تسبیح آورده بود. پدر علاقه ی شدیدی به صادق داشت. به او گفت: پسرم من دوری تو را نمی توانم تحمل کنم...

بوی پیراهن یوسف

شهید "کاظم عاملو" شهیدی از خطه کویر ایران، سمنان است. او اسفند سال 66 در ماووت عراق شربت شهادت نوشید. به همین مناسبت نوید شاهد سمنان در دو بخش خاطراتی از این شهید والامقام را برای علاقمندان منتشر می کند که "بوی پیراهن یوسف" یکی از این مجموعه خاطرات است. شما را به مطالعه بخش نخست این خاطرات دعوت می کنیم.
خاطرات شهدا: شهید "محمد طالبیان" به روایت دوستان و همرزمان

خاطرات|و برای همیشه از نظرها پنهان شد

پس از آمارگیری، گفتم من از میان آن جمع فقط شهادت آقای ظفری را به چشم دیدم. مجروحیت حاج آقا طالبیان را دیدم، ولی شهادتش را به چشم ندیدم.
خاطرات شهدا: شهید "محمد طالبیان" به روایت دوستان و همرزمان

خاطرات|امام جماعتمان هم بود، درس مان می داد و معلم مان بود

به غیر از این که کارهای خودش را انجام می داد، امام جماعتمان هم بود، درس مان می داد و معلم مان بود. شب ها وقتی می خوابیدیم، آرام و بی صدا بلند میشد نماز شبش را می خواند و بعد کفش هایمان را تمیز می کرد و واکس میزد.

خاطرات شهدا : شهید "محمد طالبیان" به روایت دوستان و همرزمان

مرد عصبانی، خنده اش گرفت و نشست روی زمین و آرام شد. از آن روز به بعد هر کس عصبانی میشد، با لحن حاجی برایش می خواندند: هی دل، ای دل، ای دل، ای دل، ای دل....
خاطرات شهدا: شهید "محمد طالبیان" به روایت دوستان و همرزمان

خاطرات|من از این ماهی ها نمی خورم

حاج آقا طالبیان را صدا زدند و گفتند: برای شما هم ماهی کباب کردیم. بفرما! ولی حاجی از جایش تکان نخورد؛ حتی به ماهیها هم نگاه نکرد. تنها گفت: نارنجک را برای این کار در اختیار شما نگذاشته اند. من از این ماهی ها نمی خورم.

خداوند با صابران است / پاسخی که برادر شهید هنگام خداحافظی به خواهر داد

خواهر شهید "علی رضا هزارجریبی" نقل می کند: «شب قبل از اعزام برادرم به جبهه، به دلیل علاقه ای که به او داشتم از او خواستم از رفتن به جبهه منصرف شود ولی علی رضا در جوابم گفت: در مقابل دلتنگی ها صبور باش که خداوند با صابرین است.»
خاطرات شهدا: شهید "محمد طالبیان" به روایت دوستان و همرزمان

خاطرات|اشک هایشان گوهری است که فقط خدا قدر آن را می داند

بیا این خاک. تبرک است. من مطمئنم کسانی که ناراحتی دارند، با این خاک شفا پیدا می کنند؛ چون برادرانی که روی این خاک نماز خوانده اند و اشک ریخته اند، با خدای خود راز و نیاز کرده اند و اشک هایشان گوهری است که فقط خدا قدر آن را می داند.
خاطرات شهدا: شهید "محمد طالبیان" به روایت دوستان و همرزمان

خاطرات|حاجی سبکتر و پرحرارت تر از جوانان می چرخید و نرمش می کرد

عده ای از رزمنده ها جمع شده و مشغول نرمش بودند. از بین جمعیت، خودم را جلو کشیدم تا مربیشان را ببینم: دیدم حاج آقا طالبیان و محمد کرمی در حال ورزش زورخانه ای هستند. حاجی سبکتر و پرحرارت تر از جوانان می چرخید و نرمش می کرد.
خاطرات شهدا: شهید "محمد طالبیان" به روایت دوستان و همرزمان

خاطرات|یکصد صلوات او که تمام می شد، شمارش دیگری را اعلام می کرد

یکصد صلوات او که تمام می شد، شمارش دیگری شروع می شد. صلواتها که تمام شد، نه تنها خسته نشدیم، تازه احساس سبکی هم می کردیم؛ انگاری که دلمان بخواهد باز هم صلوات نثار کنیم!
خاطرات شهدا: شهید "محمد طالبیان" به روایت دوستان و همرزمان

خاطرات|چه شد که به جهنم افتادید؟

بین ما کسی بود که به نماز زیاد اهمیت نمیداد؛ سرآخر حاج آقا طالبیان، با اشاره به آیات قرآن، به او گفت: از جهنمی ها سؤال می کنند که ما سلَكَكُم في سَقَر؟ چه شد که به جهنم افتادید؟ جواب میدهند که قالوا لم نَکُ مِنَ المُصَلّينَ. ما از نمازگزاران نبودیم.
خاطرات شهدا: شهید "محمد طالبیان" به روایت دوستان و همرزمان

خاطرات|باید حرف ها و نظرات همه را شنید

گفت: اولا دوستان مؤمن را دوست دارم؛ ثانیا می خواستم که به مشورت کردن عادت کنید. باید حرف ها و نظرات همه را شنید. اگر من چیزی می گفتم، همگی قبول می کردید.
خاطرات شهدا: شهید "محمد طالبیان" به روایت دوستان و همرزمان

خاطرات|هر وقت مسئولی از استان بیاید، هزینه ناهارش بر عهده شهرداری است

دکتر مسعودی فرماندار وقت نهاوند گفت: آقای طالبیان؛ تهیه ناهار این عده بر عهده شهرداری است. حاجی هم گفت: چرا شهرداری؟! دکتر پاسخ داد: رسم است هر وقت مسئولی از استان بیاید، هزینه ناهارش بر عهده شهرداری است.
خاطرات شهدا: شهید "محمد طالبیان" به روایت دوستان و همرزمان

خاطرات|اگر کارت غیر اداری است، بعدا بیا منزل با هم حرف می زنیم

وقتی کسی برای دیدنش به شهرداری می رفت، می گفت: اگر کارت غیر اداری است، بعدا بیا منزل با هم می نشینیم، چای و میوه می خوریم و حرف می زنیم.
خاطرات شهدا: شهید "محمد طالبیان" به روایت دوستان و همرزمان

خاطرات|ممنون این چرخ وقت شناس باشید

داستان مان را برایش تعریف کردیم. همان طور که میخندید، سرش را تکان داد و گفت: بابا! خدا خیلی به شما رحم کرده که سالم رسیدید و نرفتید ته دره یا رودخانه؛ باید ممنون این چرخ وقت شناس باشید!
خاطرات شهدا: شهید "محمد طالبیان" به روایت دوستان و همرزمان

خاطرات|فهمیدم که یک ریال هم در جیبش باقی نمانده

در زمان مقرر سوار خودرو جیپ شدیم و رفتیم. ساعتها طول کشید تا پول را بین کسانی که می شناخت و محتاج بودند، تقسیم و خیالش راحت شد! دست آخر پرسیدم: ۔ حاجی! تمام شد؟ خندید. فهمیدم که یک ریال هم در جیبش باقی نمانده.
طراحی و تولید: ایران سامانه