خاطرات شفاهی همسران شهدا - صفحه 3

آخرین اخبار:
خاطرات شفاهی همسران شهدا
خاطرات شفاهی همسران شهدا؛

بعد از شهادتش به خوابم آمد و نگران پسرش بود

همسر شهید «عیسی بهرامی سعادت‌آبادی» می‌گوید: «یک روز به خوابم آمد و گفت خبر از پاهای پسرمان داری؟، بیدار که شدم از پسرم پرسیدم چه اتفاقی برای پایت افتاده، گفت یکی از پاهایم را نمی‌توانم خم و راست کنم. بهش گفتم من که اینجا هستم خبر از تو ندارم ولی پدرت در خواب به من گفت که تو را به دکتر ببرم.»
خاطرات شفاهی همسران شهدا؛

حین انتقال مجروحین با قایق به شهادت رسید

همسر شهید «علی سلیمی» می‌گوید: «شهید در خیلی از عملیات‌های منطقه حضور داشت. همرزمان شهید به من گفت که شهید قایق را برداشت تا افراد زخمی را با خودش بیاورد که ناگهان قایق را بین مرز عراق و جزیره مجنون زدند و...»
خاطرات شفاهی همسران شهدا؛

جانم را فدای بچه‌ام می‌کنم اما اسلام در خطر است

همسر شهید «عباس زارعی» می‌گوید: شهید به مدت یک هفته به مرخصی آمده بود، گفت می‌خواهد به یک عملیات برود و بعد از آن برمی‌گردد. شهید رفت و بعد از عملیات دیگر برنگشت. قبل از شهادتش از رفتنش ناراحت بودم و چند باری برایش نامه نوشتم، شهید در جواب نامه‌ها می‌گفت «جانم را فدای بچه‌ام می‌کنم ولی اسلام در خطر است.»
خاطرات شفاهی همسران شهدا؛

خواهرزاده‌اش که اسیر شد، شهید دیگر برنگشت

همسر شهید «رسان ذاکری» می‌گوید: «از ازدواجمان پنج سال بیشتر نگذشته بود که شهید به خدمت رفت، زمانی که جبهه بود، در سرپل ذهاب عملیات داشتند که خواهرزاده‌اش در آن‌جا اسیر شد. شهید نیز دیگر برنگشت.»
خاطرات شفاهی همسران شهدا؛

می‌خواهم به کشورم خدمت کنم

همسر شهید «دادعلی پرکی‌زاده» می‌گوید: همه داشتند برای دفاع از کشور به جبهه می‌رفتند برای همین با رفتنش مخالفت نکردم، خیلی دلش می‌خواست به جبهه برود و در آخر هم به جبهه رفت. شهید همیشه می‌گفت «به خاطر میهن و کشور باید به جبهه بروم و خدمت کنم.»
خاطرات شفاهی همسران شهدا؛

شهید مبارزه با اشرار

همسر شهید «حمید میرزایی سیرویی» می‌گوید: «شهید در درگیری با اشرار و راهزن‌های مسلح در منطقه کهورستان به شهادت رسید. ایشان فرمانده بندر خمیر بود و در آن منطقه در حال گشت‌زنی بودند، اشرار در آن‌جا کمین کرده بودند و شهید با آن‌‌‌‌‌‌‌ها برخورد می‌کند و ...»
خاطرات شفاهی همسران شهدا؛

شهادت در دوران اسارت

همسر شهید «حسن ربیعی شریفی» می‌گوید: «شهید اخلاق خوبی داشت. کارگر شرکت نفت بود و در بسیج هم حضور فعالی داشت. زمانی که نیرو به خرمشهر می‌بردند شهید هم همراهشان رفت و در آن‌جا به اسارت گرفته شد، بعد از اینکه به اسارت گرفته شد، شهید را به عراق بردند و ...»
خاطرات شفاهی همسران شهدا؛

روایت شهیدی که پیکرش بوی عطر می‌داد

همسر شهید «محمد کارگر» می‌گوید: «قبل از اینکه شهید به شهادت برسد، همرزمش بهش اطلاع می‌دهد که تیراندازی شده است و تا شهید متوجه می‌شود تیر به گلویش اصابت می‌کند. همرزم شهید گفت زمانی که شهید به شهادت رسید بوی خوشی از پیکرش به مشام می‌رسید...»
خاطرات شفاهی همسران شهدا؛

شهیدی که به فرمان امام راهی جبهه شد

همسر شهید «محمد صادق‌راه بهمنی» می‌گوید: «زمانی که انقلاب شد، من و شهید در جزیره قشم زندگی می‌کردیم. تظاهرات که شروع شد شهید خانه نمی‌ماند و به بندرعباس می‌رفت تا در تظاهرات شرکت کند. جنگ که شروع شد گفت باید به فرمان امام به جبهه بروم...»
خاطرات شفاهی همسران شهدا؛

شهیدی که در حال نماز به شهادت رسید

همسر شهید «قنبر احمدی طیفکانی» می‌گوید: «شهید در جبهه هویزه همراه با شهید چمران بود. شهید همراه با برادرش رفتند نماز بخوانند، نماز دومشان بود که در نزدیکی شهید خمپاره می‌زنند و شهید در حالت نماز به شهادت می‌رسد...»
خاطرات شفاهی همسران شهدا؛

می‌گفت «همیشه مواظب بچه‌هایمان باش»

همسر شهید «علی دودوی» می‌گوید: شهید به من گفت «خانم من را ببخش و حلالم کن»، گفتم «علی با این حرف‌هایی که می‌زنی نکنه می‌خواهی به جبهه بروی؟»، او به من گفت «جبهه من را نمی‌خواهد، جبهه خوب‌ها را می‌خواهد. همیشه مواظب بچه‌هایمان باش ...»
خاطرات شفاهی همسران شهدا؛

امیدوارم شهیدم را در آن دنیا ببینم

همسر شهید «عبدالله قلاتویی» می‌گوید: «شهید اخلاقش خیلی خوب بود، همه می‌گفتند آدم خوبی بود. خیلی برایم سخت است، در نبودش خیلی هوای پسرم را داشتم و برایش هم مادر و هم پدر شدم. هیچ وقت همسرم را فراموش نمی‌کنم، امیدوارم او را در آن دنیا ببینم...»
خاطرات شفاهی همسران شهدا؛

همیشه با عکس شهید صحبت می‌کنم

همسر شهید «عباس نیلاد» می‌گوید: «همیشه هر وقت مشکلی برایم پیش می‌آید با عکس شهید صحبت می‌کنم، شهید به خوابم می‌آید و من را راهنمایی می‌کند. بعد از چهار ماه همرزمان شهید، ساکش را برایم آوردند، گفتند شهید دندان درد دارد برای همین پشت خط مانده است که از آن‌جا به دکتر برود ولی هواپیما آن‌جا را بمباران می‌کند و ...»
خاطرات شفاهی همسران شهدا؛

زحمت کشیدن برای جانباز، یک افتخار است

همسر شهید «سید عبدالوهاب راهبر» می‌گوید: «همه جای بدنش ترکش خورده بود و پای راستش قطع شده بود. برایم سخت است اما خداوند صبر و تحمل را به جانباز و خانواده جانباز می‌دهد. زحمت کشیدن برای جانباز، یک افتخار است...»
خاطرات شفاهی همسران شهدا؛

شهید همیشه به خوابم می‌آید

همسر شهید «رضا فرخی» می‌گوید: «خوبی‌های شهید آنقدر زیاد است که هر چه از آن بگویم انگار کم گفته‌ام. هر وقت از چیزی ناراحت می‌شوم، شهید به خوابم می‌آید و دلداریم می‌دهد...»
خاطرات شفاهی همسران شهدا؛

شهید همیشه به من می‌گفت؛ «امیدتون به خدا باشه»

همسر شهید «حسین صادقی بهمنی» می‌گوید: شهید دوبار به جبهه رفت، اولین بار 45 روز رفت، دومین بار که می‌خواست به جبهه برود گفت: «باید بروم تا این جنگ به پایان برسد». همیشه به ما می‌گفت: «امیدتون به خدا باشد»، تا الان هم امیدم به خداست.
خاطرات شفاهی همسران شهدا؛

من را برای شهادتش آماده می‌کرد

همسر شهید «حسین احمدی طیفکانی» می‌گوید: شهید عاشق شهادت بود، همیشه می‌گفت «حیفِ آدم که با مرگ طبیعی از دنیا برود»، می‌گفت «من شاید یک روز شهید شوم»، همیشه این آمادگی را به من می‌داد.
خاطرات شفاهی همسران شهدا؛

روزی که به شهادت رسید، خدا را شکر کردم

همسر شهید «حسن حامدی رودانی» می‌گوید: «روزی که به شهادت رسید اصلا ناراحت نشدم و خدا را شکر کردم چون همان چیزی را که می‌خواست، خدا بهش داد. زمانی که خانه بود همیشه می‌گفت «کاش شهید می‌شدم و برنمی‌گشتم.»»
خاطرات شفاهی همسران شهدا؛

شهیدی که پاسدار بود اما کسی نمی‌دانست

همسر شهید «جهان رنجبری» می‌گوید: «شهید پاسدار بود اما کسی این را نمی‌دانست. هیچ وقت با لباس نظامی به خانه نمی‌آمد. بعد از شهادتش هر کی پیشمان می‌آمد با تعجب می‌گفت واقعا این شخص پاسدار بود؟...»
خاطرات شفاهی همسران شهدا؛

دخترم دستش را گرفت و گفت «بابا نرو»

همسر شهید «احمد دریس» می‌گوید: «دخترم دستش را گرفت و گفت «بابا نرو، کجا می‌خوای بری؟ شهید گفت؛ من می‌روم تا شما امنیت داشته باشید و کسی نتواند شما را اذیت کند.»
طراحی و تولید: ایران سامانه