لباسی برای حفظ کرامت دیگران
به گزارش نوید شاهد سمنان، «شهید محمدرضا محمدیان» یکم بهمنماه ۱۳۴۳ در شهرستان سمنان دیده به جهان گشود. پدرش کاظم، سرایدار بود و مادرش حشمت نام داشت. تا پایان دوره متوسطه در رشته اقتصاد درس خواند و دیپلم گرفت. به عنوان بسیجی در جبهه حضور یافت. بیست و هشتم آبان ۱۳۶۲ در پنجوین عراق به شهادت رسید. پیکر وی مدتها در منطقه باقی ماند و سال ۱۳۷۱ پس از تفحص، در امامزاده یحیای زادگاهش به خاک سپرده شد.

اشک در قنوت
با ورود من، جانمازش را جمع کرد و رفت توی اتاق. سفره را پهن کردم و منتظرش ماندم. آمدنش طولانی شد. رفتم صدایش بزنم. صدای گریه پشت در، میخکوبم کرد. اول نگران شدم و بعد با خودم گفتم: «حتماً دعا میخونه.»
در حال قنوت بود. ایستادم تا نمازش تمام شود. رفتم جلو و گفتم: «قبول باشه!»
یکه خورد و برگشت عقب. انگار متوجه آمدن من نشده بود. صورتش را پاک کرد و گفت: «قبول الله.»
گفتم: «چیه مادرجان! یکی ندونه میگه حتماً مشکل بزرگی داری که اینطور گریه میکنی از چیزی ناراحتی؟»
گفت: «نه، مگه باید مشکلی داشته باشم؟»
فهمیدم نمیخواهد بیشتر در موردش صحبت کنم. حرف را عوض کردم و گفتم: «غذا یخ کرد زودتر بریم!»
(به نقل از مادر شهید)
حفظ کرامت دیگران
جوان بودیم و دنبال لباسهای شیک، اما او برعکس ما لباسهای معمولی میپوشید. یکبار به شوخی گفتم: «کنار من راه نرو!»
نگاهی جدی به من انداخت و گفت: «باید طوری لباس بپوشیم که افراد بیبضاعت با دیدن ما از سر و وضع خود خجالت نکشن!»
(به نقل از خواهرشهید، اشرف محمدیان)
نکته اخلاقی
شاگرد ممتاز کلاس بود و همیشه کتاب و دفترهایش پهن. همیشه به نظم و سلیقهاش غبطه میخوردم. کنجکاو شدم ببینم چه میخواند. بالای صفحه حدیثی بود از نهجالبلاغه و بقیه صفحه را فرمول پر کرده بود و عدد. ابتدای صفحه بعد با یک نکته اخلاقی شروع میشد و دوباره همان عددها بودند که سرم از آنها درنمیآمد. روی جلد دفتر نوشته بود دفتر مثلثات.
(به نقل از برادر شهید، مجتبی محمدیان)
شاه نیمه
نیم تنهاش افتاد دست ما. چند نفری میکشیدیمش؛ من، محمدرضا و بچههای کوچه. عجب سنگین بود! عرق همه را درآورده بود. یکی از بچهها رفت الاغ همسایه را آورد. بستیمش به الاغ و تا دیر وقت دور شهر دور زدیم و شاه نیمه را چرخاندیم.
(به نقل از برادر شهید، عبدالرضا محمدیان)
قهرمان سرعت
دقایق آخر، سه چهار نفر باهم رقابت نزدیک داشتند. محسن قوام با دیدن خط پایان، همه توان خود را در پاهایش جمع کرد و قدمها را بلندتر برداشت. دلش را برای جایزه اول صابون میزد. وقتی رسید، محمدرضا را دید که چند ثانیه قبل از او رسیده و دارد خستگی درمیآورد. اغلب محمدرضا قهرمان سرعت در آموزشگاههای سمنان بود.
(به نقل از برادر شهید، عبدالرضا محمدیان)
هفتگی قرآن بود
به سختی بوتهها را از ریشه درمیآورد. پرسیدم: «محمدرضا! اینا رو میخوای چکار؟»
گفت: «عجله نکن، الآن خودت میفهمی.»
با نخی که به دور چند تا از آنها بست، جارو درست کرد. لحظاتی بعد خانه تکانی که چه عرض کنم، چادرتکانی کرد و پتوها را مرتب دور چادر چید. بعد هم جعبه شیرینی را از توی ساکش بیرون آورد و گذاشت روی جعبه مهمات. از آن به عنوان میز استفاده میکردیم. گفتم: «این شیرینیها دیگه کجا بود؟»
گفت: «چند روز پیش که رفته بودم اهواز خریدم.»
وقتی خاطرش از چادر ما جمع شد، یکییکی به چادرها سر زد و بچهها را با تشویق آورد سر جلسه. جلسه هفتگی قرآن بود و خودش استاد.
(مادر شهید به نقل از همرزم شهید)
به احترام شهید
به یکی از همسایهها گله کرده بود توی خواب. جشن نیمه شعبان بود و کوچه سوت و کور. برادرهایش همه جبهه بودند و جشن، بانی نداشت. اهالی محل جمع شدند و در آخرین ساعتها کوچه را آذین بندی کردند؛ برای امام زمان و به احترام شهید.
(به نقل از برادر شهید، عبدالرضا محمدیان)
انتهای متن/