آخرین اخبار:
کد خبر : ۶۰۳۰۰۷
۰۹:۱۱

۱۴۰۴/۰۷/۳۰
جانباز ۷۰ درصد «محمدحسن رادمنش»:

مادرم پرستارم بود؛ بیهوش می‌شد اما مرا رها نمی‌کرد

در میانه‌ روز‌های پر از زخم و دعا، مادری پرستار پسر جانبازش شد؛ هر بار از شدت درد بی‌هوش می‌شد اما باز می‌گشت تا زخم‌هایش را با ایمان ببندد. روایتش، تصویری از ایثار بی‌‌انتها و عشقی است که جنگ هم نتوانست خاموشش کند.


مادرم پرستارم بود؛ بیهوش می‌شد، اما مرا رها نمی‌کرد

به گزارش نوید شاهد استان قزوین، ظهر آرامی است در خانه‌ای ساده و روشن در قزوین. نور ملایمی از پنجره به قاب‌های افتخار می‌تابد؛ قاب‌هایی از مدال و لوح قهرمانی، یادآور سال‌ها ورزش، تلاش در عرصه تولید و اختراع و موفقیت‌های استانی و کشوری. محمدحسن رادمنش، جانباز ۷۰ درصد و کارآفرین نمونه قزوین، با لبخندی آرام به قاب‌ها نگاه می‌کند.

چهره‌اش صبور است اما نگاهش چیزی فراتر از درد را نشان می‌دهد؛ ایمان و اراده‌ای استوار، کنار دستش دو عصا تکیه دارد و با آنها آرام قدم برمی‌دارد، گویی هر گامش ادامه همان مسیر استقامت و تلاش است که در جبهه آغاز کرده. همسرش در کنارش قدم می‌زند، همراه و هم‌دل، هر گام‌شان نمادی از صبر و عشق بی‌پایان است. خودش می‌گوید: خدا خواست زنده بمانم؛ نه برای خودم، برای اینکه یادآوری کنم هنوز باید پای ایمان ایستاد.

مادرم پرستارم بود؛ بیهوش می‌شد، اما مرا رها نمی‌کرد

از میدان آتش تا تخت بیمارستان

سال ۱۳۶۵ بود. صدای خمپاره‌ها از هر سو می‌آمد. رادمنش در محور جنوب مشغول نبرد بود که گلوله‌ای به پایین پایش اصابت کرد. خودش می‌گوید: «اول فکر کردم تیر به زمین خورده، اما لحظه‌ای بعد دیگر چیزی نفهمیدم. وقتی به هوش آمد، در بیمارستان تبریز بود. شریان پاره شده بود و پزشکان گفتند یا باید پا قطع شود یا جانش از دست برود. آرام پاسخ می‌دهد خواست خدا هر چه باشد همان می‌شود. خانواده‌اش همان شب از قزوین خود را به تبریز رساندند. هنوز عمل انجام نشده بود. مادرش کنار تخت نشست، قرآن در دست گرفت و گفت: پسرم را خدا خودش شفا می‌دهد. اما صبح روز بعد، وقتی پرستار خبر قطع عضو را آورد، فقط زیر لب گفت: الحمدلله، زنده است.

مادرم پرستارم بود؛ بیهوش می‌شد، اما مرا رها نمی‌کرد

مادری که با اشک پانسمان می‌کرد

شش ماه تمام در بیمارستان ماند. پرستار کم و زخم‌هایش فراوان بود. مادرش پرستار شب و روزش شد. زخم‌ها را می‌شست، پانسمان می‌کرد، دعا می‌خواند و اشک می‌ریخت. رادمنش می‌گوید: بوی زخم و دارو امانش را می‌بُرید، گاهی بی‌هوش می‌شد اما دوباره برمی‌گشت. می‌گفت: اگر من نکنم، چه کسی کند؟. یک‌بار وقتی زخم باز شد، از شدت بوی عفونت از حال رفت اما دقایقی بعد برخاست و گفت: «پسرم تنهاست، باید برگردم.» پرستاران به مادرم گفتند: «خانم، هیچ‌کس مثل شما بلد نیست پانسمان کند.»

با همان دستانی که روزی در تنور نان می‌پخت، حالا زخم پسرش را می‌بست؛ با اشک، با دعا، با عشق. پدرش نیز صبور و همراه بود. وقتی درد پسرش اوج می‌گرفت، دستش را میان دندان‌های او می‌گذاشت تا فریاد نزند و می‌گفت: «پسرم، هر چقدر درد داری، روی من خالی کن.»

مادرم پرستارم بود؛ بیهوش می‌شد، اما مرا رها نمی‌کرد

بازگشت به زندگی با صبر و ایمان

پس از ترخیص، روز‌های سخت‌تری آغاز شد. رادمنش نمی‌توانست راه برود یا کار کند. اما پدر و مادرش نگذاشتند تسلیم شود. مادر هر صبح قرآن می‌خواند و می‌گفت: «هر زخمی که داری، نشان افتخار توست.» همین جمله، داروی روحش شد. به‌تدریج توان حرکت پیدا کرد. ورزش را آغاز کرد تا دوباره خود را بیابد. خودش می‌گوید: «می‌خواستم نشان بدهم ناتوانی، واژه‌ی ناتوان‌هاست.» ایشان در رشته‌های دارت و تیراندازی ده‌ها مقام استانی و کشوری به‌ دست آورد و مربی جوانان شد. رادمنش می‌گوید: «هر مدال من ادامه همان مقاومت در جبهه است.»

همسری که شریک جان شد، از همسرش با احترام و عشق یاد می‌کند و می‌گوید: ایشان، نَه فقط همسرم، بلکه شریک جانم است. از پانسمان زخم تا روحیه دادن، همیشه کنارم بود. در روز‌هایی که همسرم نمی‌توانست کار کند، همسرش کار کرد. وقتی خسته می‌شد، می‌گفت: ما با هم شروع کردیم، با هم ادامه می‌دهیم؛ و جمله‌ای که هرگز فراموشش نکرده: «من پرستار تو نیستم، من خود توام.»

مادرم پرستارم بود؛ بیهوش می‌شد، اما مرا رها نمی‌کرد

گلایه از فراموشی

رادمنش می‌گوید: امروز درد فراموشی از زخم قدیمی‌تر است «ما برای سهمیه جبهه نرفتیم، برای ایمان رفتیم. اما بعضی‌ها ما را فقط به اسم سهمیه می‌شناسند.» وی لبخند می‌زند، اما در نگاهش غمی موج می‌زند و می‌گوید: «ما برای عدالت جنگیدیم، نه امتیاز. فقط می‌خواهیم صداقت بماند.» این جانباز ۷۰ درصد با وجود همه سختی‌ها هنوز کار می‌کند، ورزش می‌کند و می‌گوید: «ما هنوز ایستاده‌ایم، حتی با یک پا.»

خانواده رادمنش بزرگ و متحد است؛ یازده نفره و هم‌دل. خانواده‌ای که امید را زنده نگه داشت. رادمنش وقتی فرزندانش را می‌بیند که با ایمان و تلاش پیش می‌روند، لبخند می‌زند و می‌گوید: «تمام درد‌ها ارزش داشت. خدا را شکر که ماندم و ثمره آن روز‌های سخت را دیدم.»

مادرم پرستارم بود؛ بیهوش می‌شد، اما مرا رها نمی‌کرد

پیام به نسل امروز

در پایان گفت‌و‌گو صدایش آرام، اما کلماتش محکم‌تر از همیشه بیان می‌کند: «قدر آرامشی را که دارید بدانید. ما رفتیم تا شما نروید، ما زخمی شدیم تا شما لبخند بزنید؛ و خطاب به مسئولان می‌گوید: «به یاد بیاورید ما چرا جنگیدیم. ما برای شعار نرفتیم، برای ایمان رفتیم. حالا هم ایمان‌مان را خرج صداقت کنید، نه سیاست.»

رادمنش در پایان دعا می‌کند: خدایا، گره از کار مردم باز کن، نسل آینده را سربلند نگه دار و به ما توفیق بده تا آخرین نفس، پاسدار این سرزمین بمانیم.

مادرم پرستارم بود؛ بیهوش می‌شد، اما مرا رها نمی‌کرد

ایثار پایان ندارد

روایت محمدحسن رادمنش، یادآور این حقیقت است که ایثار پایان ندارد؛ فقط شکلش عوض می‌شود. این جانباز ۷۰ درصد پایش را در میدان جنگ جا گذاشت، اما با ایمانش هنوز می‌دود و با لبخندش امید را زنده نگه می‌دارد.

مادرم پرستارم بود؛ بیهوش می‌شد، اما مرا رها نمی‌کرد


گزارش خطا

ارسال نظر
طراحی و تولید: ایران سامانه