سنگرساز بیسنگر دفاع مقدس؛ قصه جوانی که با بولدوزر راه میساخت
به گزارش نوید شاهد استان قزوین، جانباز ۷۰ درصد اسدالله آشوری، نوجوانی از دیار غیرت و ایمان، تنها نوزده سال داشت که لباس رزم بر تن کرد و به جبهههای دفاع مقدس شتافت. او در جمع «سنگرسازان بیسنگر» با بولدوزر راه میگشود، جاده میساخت و مسیر را برای رزمندگان آماده میکرد. سالهای پر التهاب جنگ برای او سرشار از خاطرات تلخ و شیرین، از شجاعتها و رفاقتهای بهیادماندنی تا لحظههای سخت مجروحیت است.
آشوری در جریان یکی از بمبارانها از ناحیه هر دو پا و یک دست به شدت مجروح شد و امروز با ۷۰ درصد جانبازی، یادگار زنده روزهای حماسه و ایثار است. وی اگر چه جسماش زخم جنگ را بر خود دارد، اما روحیه و ایمانش همچنان استوار است؛ با لبخند و آرامشی مثالزدنی از روزهایی روایت میکند که نسل جوان این سرزمین برای دفاع از خاک و ناموس، مرز میان مرگ و زندگی را بارها پشت سر گذاشتند.
آنچه در ادامه میخوانید، بخشی از خاطرات صادقانه و روایتهای شنیدنی اوست؛ روایتی از یک جوان ۱۹ ساله که پای در میدان گذاشت و امروز، در قامت جانبازی سرافراز، سندی زنده از مقاومت و ایثار ملت ایران است.
نوید شاهد قزوین: اولین منطقهای که در جبهه وارد شدید کجا بود؟
جانباز ۷۰ درصد اسدالله آشوری: بعد از دوران آموزشی در کرمانشاه، ما را به منطقه شوش اعزام کردند. من تا آن زمان به جنوب نرفته بودم. وقتی به شوش رسیدم، تابستان و هوا به شدت گرم بود. مجبور شدم پیراهنم را دربیاورم و با لباس آستین کوتاه کار کنم، اما مشکلی پیش آمد؛ پشهها مدام نیشم میزدند و بدنم میخارید. مسئولان وقتی این وضعیت را دیدند، گفتند پیراهنتان را بپوشید.
نوید شاهد قزوین: در جبهه چه مسئولیتی داشتید و در چه عملیاتهایی شرکت کردید؟
جانباز ۷۰ درصد اسدالله آشوری: من راننده بولدوزر بودم و به عنوان یکی از «سنگرسازان بیسنگر» کار میکردم. ابتدا همراه رزمندگان از شوش به اهواز و خرمشهر رفتیم. طی دو ماه جادهای از اهواز به خرمشهر و همچنین از اهواز به آبادان احداث کردیم. در همین حین آموزشهای لازم را هم میدیدیم. وقتی عملیات کربلای ۴ شروع شد، به بولدوزر نیازی نبود. ما پشت جبهه در خرمشهر بودیم. همان شب عملیات، فرمانده گردان آمد و نیروها را آماده کرد تا به اهواز بروند، چون احتمال لو رفتن عملیات وجود داشت. ما هم دو روز در اهواز آمادهباش بودیم و سپس برگشتیم. در عملیات کربلای ۵ شرکت کردم. چندین شب پیاپی با بولدوزر فعالیت داشتیم. شبی حدود ۲۰۰ متر مانده به خط دشمن مشغول کار بودیم. دشمن با تیر کلاش و ژ۳ به سمتمان شلیک میکرد و همان شب چندین نفر شهید و مجروح شدند. شب بسیار سختی بود. بعد از پایان کربلای ۵، حدود ۲۰ روز پس از عید ۱۳۶۶ از اهواز به کرمانشاه و سپس به بانه رفتیم. در منطقه پل حسن بین بانه و سردشت جادهسازی میکردیم و محل استقرار تانکها را آماده میساختیم. کار ما بیشتر کندن کوه و ایجاد مسیر در مناطق کوهستانی بود.
نوید شاهد قزوین: خاطرهای از حضور در جبهه دارید که برایتان فراموشنشدنی باشد؟
جانباز ۷۰ درصد اسدالله آشوری: بله. یک شب همراه سه راننده بولدوزر، یک امدادگر و یک راننده آمبولانس در حال حرکت بودیم. چراغها خاموش بود تا دشمن متوجه نشود. امدادگر مسیر را راهنمایی میکرد، اما یکدفعه به جای چپ به سمت راست رفتیم و آمبولانس واژگون شد. ماشین حدود ۵۰-۶۰ متر پایین رفت و درست نوک کوه ایستاد. (اگر کمی دیگر کج میشد، به ته دره پرتاب میشدیم). همه زخمی شدیم و به سختی از ماشین بیرون آمدیم. بعداً نیروهای خودی ما را پیدا کردند و به مقر انتقال دادند. من کتف و دستم زخمی شد، اما دوباره پس از بهبودی به جبهه برگشتم.
نوید شاهد قزوین: در این مدت با چه کسانی رفاقت نزدیک داشتید؟
جانباز ۷۰ درصد اسدالله آشوری: من با شهید محمودعلی مهری از بچههای ابهر و همچنین دو رزمنده همدانی خیلی صمیمی بودم. آنقدر با هم بودیم که همه فکر میکردند فامیل یا هممحلی هستیم. سال ۶۵ تقریباً از ابتدا تا انتها با هم بودیم. وقتی پتوهای محمودعلی را از سنگر بیرون گذاشتند، پرسیدم چرا این کار را کردید؟ گفتند کمی زخمی شده. اما بعد آهسته گفتند شهید شده است. خیلی ناراحت شدم.
نوید شاهد قزوین: از مجروحیت خودتان هم برایمان بگویید.
جانباز ۷۰ درصد اسدالله آشوری: بعد از گذشت ۱۸ ماه، سیام آبان سال ۱۳۶۶، حوالی ساعت ۲ بعدازظهر بود. من جزو گروه صبحیها و مشغول کار بودم. راننده آمبولانس برایم بوق زد و رفت. چند ثانیه بعد خمپارهای اصابت کرد. صدای دستگاه بولدوزر بلند بود و متوجه سوت خمپاره نمیشدیم. وقتی دود را دیدم، سریع از بولدوزر پایین آمدم، اما خمپاره دوم دقیقاً کنارم خورد. مرا از زمین بلند کرد و دوباره به زمین کوبید. وقتی نشستم دیدم پای چپم قطع شده و دست و کتفم هم زخمی شده است. دوستم حسن جمشیدی، رزمنده همدانی، سریع آمد و کمک کرد تا با آمبولانس منتقل شوم. بیهوش نشدم و همه چیز را به خاطر دارم. من را به باند هلیکوپتر لشکر ۲۱ امام رضا (ع) که خودم صاف کرده بودم بردند. خواستم خودم را معرفی کنم، اما پزشکان اجازه ندادند. بعد بیهوش شدم و وقتی به هوش آمدم، جلوی خونریزی را گرفته بودند. ابتدا در بیمارستان صحرایی بانه بستری شدم، سپس با هلیکوپتر به تبریز منتقل شدم. در مسیر درد زیادی داشتم، اما با تزریق پنیسیلین آرام شدم. در تبریز وقتی از هلیکوپتر پیادهام کردند، بیناییام کم شده بود. در همان وضعیت شنیدم که یکی میگفت: «روی این یکی را بکشید». نفر دیگری گفت: «این شهید شده». دیگری جواب داد: «میدانم شهید است، فقط این حرف را زدم تا رزمنده مجروح نترسد.» من هم در دل گفتم: «عیبی ندارد، بکشید یا نکشید فرقی نمیکند».
نوید شاهد قزوین: اسم بیمارستانی که شما را منتقل کردند چه بود؟
جانباز ۷۰ درصد اسدالله آشوری: من را به بیمارستان شهدای تبریز بردند. آنجا نماینده بنیاد شهید حضور داشت و مرا تحویل گرفت. مقداری از وسایل شخصیام سوخته بود، فقط یک ساعت برایم باقی مانده بود. بچههای گردان حتی پولهای سوخته جیبم را هم درآورده بودند. وقتی نماینده بنیاد شهید خواست ساعتم را بردارد، دستم را باز کردم و اجازه ندادم. ایشان گفت: «با این وضعیتش هنوز حواسش سر جاشه!» همکارش گفت: «خب زخمی شده، مریض که نیست از حال بره.» آنها توضیح دادند که ساعت نزدشان امانت میماند تا وقتی حالم بهتر شد به من برگردانند.
نوید شاهد قزوین: بعد از آن شما را چهطور پذیرش کردند؟
جانباز ۷۰ درصد اسدالله آشوری: من را داخل بیمارستان بردند. جا کم بود، فقط در راهرو بستری شدم. دکتر و پرستار مدام میآمدند. به دکتر گفتم تشنهام، او به پرستار گفت: «فقط لبهایش را خیس کنید.» پرستار پنبهای خیس میکرد و روی لبهایم میزد، ولی تشنگی آنقدر شدید بود که دوست داشتم پنبه را بجوم. صبح روز بعد، پیرزنی با یک پارچ آب آمد. به هر مجروح کمی آب میداد. وقتی به من رسید، گفتم: «حاج خانم، اینجا هم پارتیبازی؟ به همشهریهایتان بیشتر دادید و به من کمتر!» لبخند زد و دوباره کمی برایم ریخت. پرستار اعتراض کرد: «به او ندید، چون الان باید برود اتاق عمل».
نوید شاهد قزوین: چه زمانی شما را به اتاق عمل بردند؟
جانباز ۷۰ درصد اسدالله آشوری: همان روز، حدود ساعت ۴ بعدازظهر به هوش آمدم و تازه فهمیدم عمل جراحی کردهاند. بعد از عمل، از من خواستند شماره تماسی بدهم تا خانوادهام را خبر کنند. من شماره داییام را دادم که در خیابان پادگان، مغازه ماستبندی داشت.
نوید شاهد قزوین: داییهایتان چه کسانی بودند؟ آنها چطور به تبریز آمدند؟
جانباز ۷۰ درصد اسدالله آشوری: محمدعلی مومنی، معروف به میرزا محمد و عزتالله مومنی. هر دو زنده هستند، خدا حفظشان کند. وقتی خبر به آنها رسید، همان شب راه افتادند. با ماشین رنو تا تاکستان آمدند، اما لاستیک ترکید. همانجا گفتند: «این رنو ما را تا تبریز نمیبرد.» ماشین را رها کردند و با سواریهای خطی راهی شدند.
ساعت ۱۲ شب به تبریز رسیدند. میدانستند اگر آن موقع به بیمارستان بروند، اجازه ملاقات نمیدهند. برای همین تصمیم گرفتند صبح بیایند. به یک راننده تاکسی گفتند: «ما را به مسافرخانه ببر.» راننده ۵۰۰ تومان گرفت و آنها را چند متر آنطرفتر پیاده کرد! داییام بعدها تعریف میکرد: «وقتی چای خوردیم تازه فهمیدیم همانجایی هستیم که اول ایستاده بودیم!» خلاصه همان شب استراحت کردند و ساعت ۷ صبح، بالای سر من آمدند.
نوید شاهد قزوین: اسم دکترتان یادتان هست؟
جانباز ۷۰ درصد اسدالله آشوری: فکر میکنم دکتر زنجانچی بود. خیلی دکتر خوبی بود. سفارش کرده بود هیچکس کنارم گریه نکند، چون من هنوز نمیدانستم دقیقاً چه اتفاقی افتاده است. میگفت: «اگر بفهمد دو پایش و یک دستش از بین رفته، روحیهاش خراب میشود.»
نوید شاهد قزوین: یعنی شما در ابتدا نمیدانستید چه بر سرتان آمده؟ چند ماه در بیمارستان بستری بودید؟
جانباز ۷۰ درصد اسدالله آشوری: بله. من با مجروحها شوخی میکردم و میخندیدم. دکتر فکر میکرد اگر واقعیت را بفهمم، ناراحت میشوم. اول داییها آمدند، بعد غروب همان روز پدرم، برادرم و شوهر عمهام رسیدند. ملاقاتها یکی پس از دیگری شروع شد. سومین ملاقات، مادرم و یکی دیگر از داییهایم آمدند.
بعدها حتی یک مینیبوس از روستایمان به تبریز آمد. به مادرم گفتم: «وقتی برگشتی روستا، همسرم را هم بیاور. او به خاطر حیا چیزی نمیگوید، اما من میدانم اگر شما نیاوریدش، نمیآید.». دقیقاً. یک ماه در تبریز بستری بودم. در این مدت هفتهای سه بار ملاقات عمومی داشتیم. یک مینیبوس پر از اهالی روستا میآمد و خیلیها هم با ماشین شخصی یا سواریهای خطی خودشان را میرساندند.