آخرین اخبار:
کد خبر : ۶۰۲۴۶۰
۱۰:۳۶

۱۴۰۴/۰۷/۲۳

تنها نبود، با دلش در مجلس روضه بود

مادر شهید «ابوالفضل شاه‌حسینی» نقل می‌کند: «دوازده سیزده ساله بود. یک روز به‌خاطر کاری از خانه بیرون رفتم. وقتی برگشتم، دیدم ضبط را روشن کرده و دارد به روضه مرحوم آقای کافی گوش می‌دهد و گریه می‌کند.»


به گزارش نوید شاهد سمنان، «شهید ابوالفضل شاه‌حسینی» دهم آبان ۱۳۴۱ در روستای فروان از توابع شهرستان گرمسار به دنیا آمد. پدرش ولی، دامدار بود و مادرش فضه نام داشت. تا پایان دوره متوسطه درس خواند و دیپلم گرفت. کشاورزی می‌کرد. به عنوان سرباز ارتش در جبهه حضور یافت. هشتم مهرماه ۱۳۶۱ در موچش توسط نیرو‌های بعثی بر اثر اصابت ترکش به گردن، شهید شد. مزار وی در گلزار شهدای زادگاهش واقع است.

تنها نبود، با دلش در مجلس روضه بود

وقتی عشق به اهل‌بیت(ع)، نام فرزندمان را انتخاب کرد

پس از ماه‌ها انتظار، بچه‌ای که به دنیا آمد، پسر بود. از آنجا که علاقه‌مند به خاندان اهل‌بیت بودیم، به عشق ابوالفضل‌العباس(ع) نامش را ابوالفضل گذاشتیم.

(به نقل از پدر شهید)

او فقط شاگرد خوبی نبود، دوست خوبی هم بود

درسش خوب بود. به دوستانش هم در درس و مشق کمک می‌کرد. بهش می‌گفتم: «پسر! چرا این‌قدر خودتو به زحمت می‌ندازی برای دیگران؟»

می‌گفت: «مادر! هم درس رو دوست دارم و هم کمک به دیگران رو.»

(به نقل از مادر شهید)

با دلش در مجلس روضه بود

دوازده سیزده ساله بود. یک روز به‌خاطر کاری از خانه بیرون رفتم. موقع رفتنم او در خانه تنها بود. بعد از یک ساعت و نیم برگشتم. صدایش کردم، اما جوابی نشنیدم. دوباره صدا زدم: «ابوالفضل‌جان! مادر‌کجایی؟»

با خودم گفتم: «چرا جواب نمی‌ده؟ ممکنه جایی رفته باشه.»

کمی جلوتر که رفتم، دیدم صدای نوار از داخل اتاق شنیده می‌شود. رفتم توی اتاق را نگاه کردم. دیدم ضبط را روشن کرده و دارد به روضه مرحوم آقای کافی گوش می‌دهد و گریه می‌کند.

(به نقل از مادر شهید)

نذری که جان گرفت

وقتی دانش‌آموز بود، یک‌بار بیماری سختی گرفت. آن‌قدر حالش بد بود که از بهبود یافتن او ناامید شدیم. نذر کردیم اگر خوب شد، قالیچه‌ای را برای حرم امام رضا(ع) نذری ببرد.

شکر خدا، بعد از چند روز حالش بهتر شد. او را همراه مادرم برای ادای نذر به مشهد فرستادیم.

(به نقل از مادر شهید)

عصای دست پدر بود

در روستای پاده گوسفند داشتیم و چوپانی می‌کردم. او همیشه سعی می‌کرد در هر کاری کمکم کند. سیزده روز تعطیلات عید، او به جای استراحت و تفریح، کتاب‌هایش را با خود به صحرا می‌برد و در آنجا هم درس می‌خواند و هم از گله مراقبت می‌کرد.

(به نقل از پدر شهید)

با صله‌رحم، هم روزی زیاد می‌شه هم عمر

در روستا با کشاورزی و دامداری امرار معاش می‌کردیم. یک برادرشوهرم تهران سکونت داشت. به دلیل مشغله زیاد نمی‌توانستیم به او سر بزنیم. ابوالفضل به پدرش می‌گفت: «بابا! به‌خاطر کار، صله‌رحم به‌جا نمی‌یارین و رابطه‌تون رو با خونواده و بستگان قطع می‌کنین؟ با صله‌رحم، هم روزی زیاد می‌شه و هم عمر.»

(به نقل از مادر شهید)

دست و دلباز

ابولفضل کار می‌کرد و با حقوق ناچیزی که می‌گرفت، برای خانه خرید می‌کرد. یک‌بار، با پولش یک شلوار برای پدرش، یک روسری برای من و یک گوشواره برای خواهرش خرید. گفتم: «پسرم! دستت درد نکنه، اما پول این‌ها رو از کجا آوردی؟»

گفت: «مادر! با دستمزدی که گرفتم این‌ها رو خریدم.»

(به نقل از مادر شهید)

برادر و خواهر مسلمان ما در خرمشهر و اهواز زیر آتش توپ و تانک هستن

بعد از دیپلم در تربیت معلم قبول شد، ولی جبهه را بر دانشگاه ترجیح داد.

دایی‌اش گفت: «ابوالفضل! تو که دانشگاه قبول شدی، نمی‌خواد بری جبهه.»

او گفت: «دایی‌جان! برادر و خواهر مسلمان ما در خرمشهر و اهواز زیر آتش توپ و تانک هستن و پرپر شدن عزیزان‌شون رو با چشمان خود می‌بینن، من چطور با خیال راحت برم دانشگاه و درس بخونم؟ الان جبهه واجب‌تره!» و رفت.

(به نقل از پدر شهید)

جان فدا شد

او و هم‌رزمانش در تأمین جاده بودند. خبر رسید که ضدانقلاب در حال پیشروی است و جاده ناامن شد. آن‌ها به محض شنیدن خبر، فوراً خود را به محل رساندند و با ضد انقلاب درگیر شدند.

در آن هنگام اول یک تیر به پای ابوالفضل زدند. با خونریزی شدیدی که در پایش ایجاد شد، مقاومت کرد و خود را به پلی که در دویست متری آنجا بود رساند. ضد انقلاب‌ها با تعقیبش، او را در همان‌جا به شهادت رساندند.

(به نقل از برادر شهید، جعفر شاه‌حسینی)

انتهای متن/


گزارش خطا

ارسال نظر
طراحی و تولید: ایران سامانه