آخرین اخبار:
کد خبر : ۵۹۹۶۵۳
۱۱:۵۱

۱۴۰۴/۰۶/۱۶

من نسبت به شهدا احساس مسئولیت می‌کنم

مادر شهید «محمدحسن دولتیان» نقل می‌کند: «همان‌طور که سرش روی زانوهایش بود، گفت: مامان! من نسبت به شهدا احساس مسئولیت می‌کنم. نمی‌دونین بچه‌ها توی جبهه چه فداکاری‌ها می‌کنن؟ آهی کشید: و چقدر هم شهید می‌شن!»


به گزارش نوید شاهد سمنان، «شهید محمدحسن دولتی» یکم تیرماه ۱۳۴۶ در شهرستان سرخه به دنیا آمد. پدرش اکبر(فوت ۱۳۶۱) و مادرش صغرا نام داشت. دانش‌‏آموز سوم راهنمایی بود. به عنوان بسیجی در جبهه حضور یافت. شانزدهم مرداد ۱۳۶۲ در مهران توسط نیرو‌های بعثی بر اثر اصابت ترکش به سر، شهید شد. مزار وی در گلزار شهدای زادگاهش واقع است.

من نسبت به شهدا احساس مسئولیت می‌کنم

این خاطرات به نقل از مادر شهید است که تقدیم حضورتان می‌شود.

عکس حجله محمدحسن

حلقه شفافی را که توی چشمان زن نقش بست، ندید. هر دو را دستش گرفته بود و خشکش زده بود.

با بلوز و شلوار نویی که تازه خریده بود، از در وارد شد. لبخندش زیباتر از همیشه بود.

کمی آب دهانش را قورت داد و گفت: «اگه من نرم و اون نره، پس کی باید این انقلاب رو نگه داره؟»

بعد رو کرد به مادرم که پسرش را فدا شده می‌دید و گفت: «مامان من هم خدایی داره که مواظبشه.»

یک نگاه به دو تا عکسی کرد که توی دستان مادرش بود. بعد هم مثل تک پسر‌هایی که کمی خودشان را برای مادرهای‌شان لوس می‌کنند، گفت: «کدومش برای قاب روی حجله شهادتم قشنگ تره؟»

روزه سکوت

گفتم: «ماه رمضونه، اگه بری روزه‌ات اشکال پیدا می‌کنه.»

گفت: «جبهه واجب‌تر از روزه است.» رفت لب حوض تا وضو بگیرد. من هیچ‌وقت دلیل لبخند مکررش که موج‌های ریز حوض آن‌ها را به هم زد نفهمیدم.

ـ مامان! مگه تلویزیون نمی‌بینی؟ امام گفته به نیرو احتیاج داریم. وقتی برگردم این روزه‌ها رو می‌گیرم، فقط اجازه بده برم!

بعد از آن اعزام دیگر ندیدمش تا زمانی که دیدم محمدحسن برای همیشه روزه سکوت گرفته است.

مسئولیت نسبت به شهدا

روی پله‌ها نشست و زانوهایش را توی شکمش با دست جمع کرد.

گفتم: «محمدحسن! چی شده؟ تا مدت‌ها که نبودی و حالا هم که اومدی چرا این‌قدر گرفته‌ای؟»

همان‌طور که سرش روی زانوهایش بود، گفت: «مامان! من نسبت به شهدا احساس مسئولیت می‌کنم. نمی‌دونین بچه‌ها توی جبهه چه فداکاری‌ها می‌کنن؟»آهی کشید: «و چقدر هم شهید می‌شن!»

اسم شهید را که آورد انگار یاد چیزی افتاد. سر را با خوشحالی از روی زانوهایش برداشت و صاف نشست. اخم‌های تورفته‌اش جایش را داد به سپیدی دندان‌هایش که از پس خنده‌اش پیدا شد.

- مامان! پسر دایی جلال رو خواب دیدم.

- خیر باشه!

سرش را کرد رو به آسمان. با یک دسته گل خوشگل و بزرگ آمد سمتم و گفت: «محمدحسن! چرا نمی‌آی؟ من منتظرت هستم. من هم بی‌اختیار گفتم: «به همین زودی می‌آم.»

بعد از آن من محمدحسن را متعلق به همان آسمانی دیدم که به آن خیره مانده بود.

انتهای متن/


گزارش خطا

ارسال نظر
تازه‌ها
طراحی و تولید: ایران سامانه