آخرین اخبار:
کد خبر : ۵۹۹۲۳۸
۱۲:۵۷

۱۴۰۴/۰۶/۰۹
قسمت چهارم خاطرات شهید «اسماعیل معینیان»

مروارید در صدف؛ ماجرای یک وعده ماندگار

همسر شهید «اسماعیل معینیان» نقل می‌کند :«اسماعیل گفت: اگه روزی من نباشم، تو بازم همین چادر و حجابت رو داری؟ گفتم: من به چادر افتخار می‌کنم، قطعاً همیشه با چادر می‌مانم. مطمئن باش من همون‌طوری زندگی می‌کنم که تو بخوای.»


به گزارش نوید شاهد سمنان، «شهید اسماعیل معینیان» چهاردهم مهرماه ۱۳۲۸ در روستای لاسجرد از توابع شهرستان سرخه به دنیا آمد. پدرش غلامحسین و مادرش کبرا نام داشت. در رشته اقتصاد فوق دیپلم گرفت. کارمند گمرک جنوب تهران بود. در سال ۱۳۵۸ ازدواج کرد و صاحب یک دختر شد. به عنوان بسیجی به جبهه رفت و پس از گذراندن دوره امدادگری، با سمت امدادگر، هجدهم مرداد ۱۳۶۲ در مهران بر اثر اصابت ترکش به جمجمه شهید شد. پیکر او در گلزار شهدای امامزادگان علی‌اکبر و سید رضا (ع) در روستای لاسجرد به خاک سپرده شد.

مرواید در صدف؛ ماجرای یک وعده ماندگار

با نگاهش داشت با مرسم وداع می‌کرد

چادر سفید گلدارش را به دندان گرفته بود و عروسکش را توی بغل، این طرف و آن طرف می‌برد. شب جمعه بود؛ آخرین شب جمعه‌ای که خانواده کوچک و سه نفرمان دور هم بودیم. هردو محو تماشای مریم بودیم. رادیو دعای کمیل پخش می‌کرد و اسماعیل سرش را به دیوار تکیه داده بود و دعا می‌خواند و گریه می‌کرد. انگار با نگاهش داشت با مریم وداع می‌کرد. حس غریبی می‌گفت اسماعیل، به تنهایی مریم سه ساله بعد از خودش فکر می‌کند. من هم زدم زیر گریه. مریم بازی را رها کرد و چند لحظه جلوی‌مان ایستاد. بعد یکباره رفت سراغ کلید در و گفت: «بابا! من با این کلید در رو قفل می‌کنم تا شما دیگه جبهه نری.»

حرفش دلم را آتش زد. اسماعیل مریم را توی بغل گرفت. او را به خود چسباند و فشار داد. سر و رویش را غرق بوسه کرد و با بغضی در گلو گفت: «باباجون! اگه این بار بذاری برم، قول می‌دم دیگه هیچ‌وقت و هیچ‌وقت حرف جبهه رو نزنم.».

می‌دانستم آخرین دعای کمیلی است که در کنار اسماعیل گوش می‌دهم، اما چاره‌ای جز صبر نبود.

(به نقل از همسر شهید)

بیشتر بخوانید: داستان پسری که به بچه‌ها یاد می‌داد چگونه با خدا حرف بزنند

دلم می‌خواد مثل مرواریدی باشی که توی صدفه!

«اگه روزی من نباشم، تو بازم همین چادر و حجابت رو داری؟»

با تعجب نگاهی تو صورتش کردم و گفتم: «من به چادر افتخار می‌کنم، قطعاً همیشه با چادر می‌مانم. مگه از اول نداشتم؟»

گفت: «دلم می‌خواد به یقین برسم، دلم می‌خواد خاطرم رو جمع کنی. دلم می‌خواد مثل مرواریدی باشی که توی صدفه!»

گفتم: «مطمئن باش من همون‌طوری زندگی می‌کنم که تو بخوای.»

حرف‌هایش به وصیت می‌خورد. بار آخری بود که از لاسجرد می‌رفتیم تهران. چند روز بعد از آن برای آخرین بار رفت جبهه.

(به نقل از همسر شهید)

بیشتر بخوانید: دلم هوای جمکران کرده

به خدا اسماعیل من شهید شده

هرچه نگاه می‌کردم، بیابان بود و بیابان و من بالای یک بلندی ایستاده بودم. از توی خرابه‌ای صدای ناله می‌آمد. آشنا به نظر می‌رسید. با خودم گفتم: «انگار صدای اسماعیل منه.»

ناله می‌کرد و فاطمه زهرا را صدا می‌زد. خودش را کشان‌کشان بیرون کشید تا من را ببیند. دیدم اسماعیل دست به پهلو گرفته و از شدت درد می‌نالد. من هم شروع کردم به آه و ناله. من را که دید گفت: «بیا تا تو رو ببینم. من دارم می‌رم.»

گفتم: «از این بالا چطوری بیام پیش تو.»

دوباره نگاهم کرد و گفت: «مریم رو بیار تا ببینمتون، من دارم می‌رم. نمی‌تونم بیشتر پیشتون بمونم.»

آن‌قدر ناله زد و فاطمه زهرا را صدا زد تا صدایش قطع شد و من از شدت ناراحتی مرتب فریاد می‌زدم: «اسماعیل من شهید شده، به خدا اسماعیل شهید شده.»

با سر و صدا همه را بیدار کردم. همان لحظه صدای اذان از مناره مسجد بلند شد. بعد‌ها برادرم حبیب گفت: «دقیقاً همان لحظه‌ای بوده که صدای اسماعیل توی شیار قطع شد.»

(به نقل از همسر شهید)

بیشتر بخوانید: راز آن نیمه شب

ذکر خدا یادتون نره!

شهید همت نحوه عملیات را تشریح می‌کرد و نکات تاکتیکی را توضیح می‌داد. اسماعیل سر تا پا گوش بود. چند دقیقه بعد دستور حرکت داده شد. همان لحظه اول برگشت و گفت: «اگه من برنگشتم مواظب خواهرت و مریم باش! اون‌ها رو به تو می‌سپارمشون.»

ته دلم خالی شد. حال و هوایش، حرف‌هایش را تصدیق می‌کرد. خودم را جمع و جور کردم و گفتم: «از کجا که من شهید نشم؟»

انگار حرفم را شنید. کوله‌اش را جابه‌جا کرد و رفت توی صف. همه به یک ستون راه افتادیم. اسماعیل پشت سر من بود. مرتب به بچه‌ها می‌گفت: «ذکر خدا یادتون نره!»

جلوتر به میدان مین رسیدیم. آتش بعثی‌ها هم باریدن گرفت. موقع پیشروی، مین منفجر شد و ترکش آن صورت و فکم را مجروح کرد.

اسماعیل سراسیمه بالای سرم حاضر شد. آن بار دوره دیده بود و به عنوان امدادگر آمده بود. فکم را با چفیه بست و گفت: «اگه حالت بهتر شد، من برم به مجروح دیگه برسم؟» با دست اشاره کردم برود. چند دقیقه بعد با انفجار مین بعدی صدای ناله اسماعیل هم بلند شد. به همراه ناله راز و نیاز می‌کرد. بچه‌ها من و اسماعیل را داخل شیاری گذاشتند و رفتند. ترکش به پهلویش خورده بود. خون زیادی از او رفت. کم‌کم بی‌حال شد و لحن ناله‌هایش عوض شد. داشت شهادتین می‌خواند و لحظاتی بعد هم خاموش شد.

(به نقل از برادر همسر شهید، حبیب سعیدی)

انتهای متن/


گزارش خطا

ارسال نظر
طراحی و تولید: ایران سامانه