آخرین اخبار:
کد خبر : ۵۹۹۳۷۹
۰۸:۵۲

۱۴۰۴/۰۶/۱۶

التماس مادر بر تابوت فرزند؛ نگذار من را از تو جدا کنند

مادر شهید «قدمعلی کیکاوسی» نقل می‌کند: «خودم را روی تابوت قدمعلی انداختم. با دیدن پیکرش او را بوسیدم. چند نفری می‌خواستند من را ببرند، گفتم: نگذار من رو ازت جدا کنن. لباسم به گوشه تابوت قدمعلی گیر کرد»


به گزارش نوید شاهد سمنان، «شهید قدمعلی کیکاوسی» یکم خرداد ۱۳۴۸ در روستای نظامی از توابع شهرستان سرخه به دنیا آمد. پدرش حسین، نگهبان شهرداری بود و مادرش خیرالنسا نام داشت. تا پایان دوره راهنمایی درس خواند. به عنوان پاسدار در جبهه حضور یافت. سوم مرداد ۱۳۶۷ در مریوان بر اثر انفجار مین و اصابت ترکش به کمر، شهید شد. مزار او در امامزاده یحیای شهرستان سمنان قرار دارد.

التماس مادر بر تابوت فرزند؛ نگذار من را از تو جدا کنند

نگاه عاشقانه پدر

پدر گفت: «علیک سلام! تا حالا کجا بودی؟»

گفت: «توی مسجد اسلحه تعلیم می‌دن، من هم موندم. از الان باید خودمون رو برای رفتن به جبهه آماده کنیم.»

پدر چند لحظه نگاهش کرد و بعد هم او را بوسید.

(به نقل از برادر شهید، علی کیکاوسی)

با توکل همه‌چیز حل می‌شه

روبوسی که کردیم، گفت: «تازه رسیدی؟ قرار بود بیای گردان ما، اگه دوست داری حرکت کنیم.»

دلم می‌خواست همراهش بروم. با یکی از مسئولان صحبت کردیم. راضی شد و با موتور راه افتادیم. چشمانم را بستم و تا موقعیت آن‌ها داد زدم و گفتم: «تو رو خدا قدمعلی! جان هر کسی که می‌خوای وایستا!»

یک ساعت بعد، ایستاد و گفت: «آخرشه بیا پایین.»

از موتور که پیاده شدم، گفت: «نترس منطقه رو مثل کف دست می‌شناسم. اگه این جوری نمی‌اومدم، ما رو می‌زدن.»

با خودم گفتم: «خدا آخر و عاقبت‌مون رو به خیر کنه! اولش که این‌طوری شد.»

دو سه روز بعد، با اصرار گفتم: «می‌خوام برگردم.»

قدمعلی گفت: «احسان! این‌جا بمون عادت می‌کنی.»

گفتم: «شما‌ها مین براتون مثل نقل و نباته، با یک دست غذا می‌خورین با دست دیگه چاشنی می‌گذارین، موقع خواب هم بالای سرتون یک جبعه مینه، من نمی‌تونم.»

قدمعلی رفت و نیم ساعتی که گذشت آمد. پرسیدم: «می‌ریم؟»

گفت: «مسئول ما قبول نمی‌کنه و می‌گه: «نمی‌شه یک روز نیرو رو بیاریم توی این گردان، فردا بره جای دیگه.»

اصرار من را که دید، گفت: «ساک وسایلت رو برندار، وسایل رو بعداً خودم می‌یارم. این‌جوری فکر می‌کنن کار داری برمی‌گردی.»

آماده رفتن شدم. گفت: «اگه به خدا توکل داشته باشی، هر مشکلی حل می‌شه، ان‌وقت مین هم اثر نمی‌گذاره.»

(به نقل از هم‌رزم شهید، احسان نصیری)

خستگی‌ناپذیر

چند روزی می‌شد که از او خبری نداشتم. نگران وضع جسمی او بودم. از مجروحیت چند سال پیش که کلیه و کبدش آسیب جدی دیده بود، وضع جسمی خوبی نداشت. دو سه روز پیش، او را دیدم. پرسیدم: «قدمعلی! کجا؟»

گفت: «بالای ارتفاعات شیخ محمد، با بچه‌های تخریب باید موانع مین درست کنیم.»

سر و صدای بچه‌ها در کنار سوله بلند شد. از فکر و خیال بیرون آمدم و رفتم پیش آن‌ها. گفتند: «چند نفری از بالای تپه می‌یان، مجروح هم دارن، احتمالاً خودی هستن.»

منتظر ماندیم. نزدیک‌تر که شدند، قدمعلی را دیدم. مجروحی را با خودش می‌آورد. رنگش زرد بود و لباسش خونی. پرسیدم: «زخمی شدی؟ با این وضع کلیه‌ات یکی دیگه رو...»

با دست اشاره کرد که نگران نباشم. نمی‌توانست به خوبی راه برود. یکی از بچه‌ها، مجروح روی پشتش را برداشت. نفس‌نفس زنان گفت: «یک کم استراحت کنیم دوباره باید بریم، چون دشمن نزدیک شده است.»

(به نقل از برادر شهید، مصیب کیکاوسی»

از بچه‌های نترس گردان تخریب

مین‌ها را برداشت و رفت پشت خاکریز. نیم‌خیز شدم، اما جرأت نگاه کردن نداشتم. قدمعلی در خانه با سیم چاشنی‌های مین، شب خواب و لوستر درست می‌کرد، اما فکر نمی‌کردم با مین هم به راحتی کار کند. یکی از بچه‌ها گفت: «علی! برو کمک برادرت تا زودتر بریم یک منطقه دیگه.»

گفتم: «عجب دل و جرأتی داره، من که می‌ترسم.»

دوستش گفت: «قدمعلی توی تاریکی شب معبر می‌زنه تا نیرو‌ها رد بشن؛ این‌که چیزی نیست.»

بعد هم با خنده گفت: «از بچه‌های نترسِ گردان تخریب به حساب می‌یاد، استعداد خاصی هم توی این کار داره.»

(به نقل از برادر شهید، علی کیکاوسی)

غسل شهادت

ایران قطعنامه را پذیرفته بود. بچه‌ها حال و حوصله درست و حسابی نداشتند. قدمعلی که از سنگر بیرون آمد، پرسیدم: «این وقت شب کجا می‌ری؟»

گفت: «فردا باید بریم میدون مین. باید آماده باشیم.»

گفتم: «جنگ تموم شد!»

گفت: «باید آماده باشیم، می‌رم غسل شهادت کنم.»

(مادر شهید به نقل از یکی از هم‌رزمانش)

پرواز به سوی وعده‌گاه

گفت: «عبدالصمد خبر داده بریم منطقه.»

به آشپزخانه رفتم تا برایش غذایی آماده کنم. تا آن‌جا چند ساعتی باید در قطار و اتوبوس می‌ماند.

با خودم گفتم: «این کدوم دوستشه؟»

در یک لحظه عبدالصمد را شناختم. دست‌هایم را شستم و به اتاق برگشتم. پرسیدم: «قدمعلی! منظورت همون دوستت عبدالصمده که شهید شده؟»

گفت: «آره، توی خواب گفته: قدمعلی! منافقین حمله کردن، اون‌وقت تو خوابیدی؟ منطقه نیرو می‌خواد بلند شو!»

او رفت و چند وقت بعد هم شهید شد.

(به نقل از مادر شهید)

نگذار من رو ازت جدا کنن!

خودم را روی تابوت قدمعلی انداختم. با دیدن پیکرش او را بوسیدم. با لبان خشکم تازگی لب‌های او را احساس کردم. گفتم: «مادر! یادته داشتی می‌رفتی؟ خواستم سرت رو بوس کنم، قدّت بلند بود نتونستم.»

چند نفری می‌خواستند من را ببرند، گفتم: «نگذار من رو ازت جدا کنن.»

لباسم به گوشه تابوت قدمعلی گیر کرد. به سختی آن را جدا کردند و من را بردند.

(به نقل از مادر شهید)

همراه مادر

خندید و سرش را از روی پایم برداشت و گفت: «مادر! من پیش توام، اما تو منو نمی‌بینی.»

از خواب بلند شدم.

(به نقل از مادر شهید)


گزارش خطا

ارسال نظر
طراحی و تولید: ایران سامانه