آخرین اخبار:
کد خبر : ۶۰۰۱۱۲
۰۹:۴۶

۱۴۰۴/۰۶/۲۴

«سید حسن» کم حرف بود و پرکار

هم‌رزم شهید «سید حسن تقوی» نقل می‌کند: «با سید حسن از سقز حرکت کردیم و رفتیم مهاباد. او کم حرف بود و پرکار. آنجا به کمین ضد انقلاب خوردیم و تعدادی از بچه‌ها شهید شدند.»


به گزارش نوید شاهد سمنان، «شهید سید حسن تقوی» دوم فروردین ۱۳۳۴ در روستای حسن‌آباد از توابع شهرستان دامغان دیده به جهان گشود. پدرش سید ابوالقاسم و مادرش سکینه نام داشت. تا پایان دوره ابتدایی درس خواند. پاسدار بود. یازدهم شهریور ۱۳۵۸ در سردشت توسط نیرو‌های سازمان مجاهدین خلق (منافقین) به شهادت رسید. پیکر وی مدت‌ها در منطقه بر جا ماند و سال ۱۳۶۴ پس از تفحص در گلزار شهدای فردوس‌‏رضای زادگاهش به خاک سپرده شد.

«سید حسن» کم حرف بود و پرکار

شاید از این شب‌ها دیگه پیدا نشه!

فردای آن شبی که می‌خواست به مأموریت برود، چند نفر از بستگان آمده بودند منزل پدرم شب‌نشینی. وقتی مهمان‌ها می‌خواستند بروند، سید حسن گفت: «عجله‌تون برای چیه؟»

آن‌ها گفتند: «دیگه دیروقته و باید بخوابین. تو هم که فردا به سلامتی عازمی.»

گفت: «حالا باشین. شاید از این شب‌ها دیگه پیدا نشه.»

نشستند. فردا صبح که سید حسن رفت، دیگر برنگشت تا شش سال بعد که پیکرش را آوردند.

(به نقل از خواهرشهید)

کم حرف بود و پرکار

صادقی و نوری از پزشک یار‌های اورژانس بودند و آقای ریاضی و زمانی پزشک‌یار دکتر قاضی. سید حسن کمک من بود و یک راننده سیمرغ؛ جمعاً نه نفر بودیم. شب را در سقز خوابیدیم. صبح خبر رحلت آیت‌الله طالقانی را به ما دادند. خیلی ناراحت شدیم. از سقز حرکت کردیم و رفتیم مهاباد. اول قرار بود دکتر قاضی در مهاباد بماند.

قدری در شهر گشتیم. بعد آمدیم توی ساختمان سپاه غذا خوردیم و استراحت کردیم. سید حسن کم حرف بود و پرکار. از وضع جاده اطلاع نداشتیم. از یک سرهنگ ارتشی که در آنجا بود، پرسیدیم. گفت: «وضعیت بدی است.»

جیپی از سردشت آمد. از آن‌ها سؤال کردیم. جواب درست و حسابی ندادند. یک ساعت مانده به اذان مغرب حرکت کردیم. من و دکتر قاضی سوار سیمرغ شدیم و جلو می‌رفتیم. پشت ماشین دارو بود و چند تکنسین از عقب با آمبولانس می‌آمدند که تقوی و بزمی هم با آن‌ها بودند. حدود بیست کیلومتر از مهاباد دور شده بودیم که به مسافرخانه‌ای رسیدیم. خواستند ما را نگه دارند اما توقف نکردیم. کمی که از مسافرخانه دور شدیم به پیچی رسیدیم که چند مغازه و خانه بود. سرپیچ یک نفر آمد و نگذاشت رد شویم. یک آرپی‌جی هفت در دستش بود. شخص دیگری که عینکی بود و دارای محاسن بلند، خیلی آرام از ما پرسید: «چه کاره هستین؟»

کارت دانشجویی‌ام را درآوردم و گفتم: «ما به عنوان پزشک آمدیم اینجا.»

گفت: «ما کمیته‌ای داریم که شما رو بررسی می‌کنه.»

همه از ماشین پیاده شدیم. بچه‌ها مسلح بودند. وقتی چشمم به گردنه افتاد، افراد مسلح زیادی را دیدم. با رمز چیزی به هم گفتند. یک ماشین با توپ ۱۰۶ آمد جلوی ما، ویراژ داد و در پنج متری ما ایستاد. فردی که رابط بود گفت: «سلاح‌تون رو بذارین زمین و با ما بیایین.»

بچه‌های ما مضطرب شدند و گفتند: «با اسلحه برویم» و بعضی دیگر گفتند: «یکی دو نفر از ما را به عنوان نماینده بفرستیم پیش‌شان.» دکتر قاضی به افراد ناشناس گفت: «بی‌خود اصرار نکنید. ما اسلحه‌مون رو نمی‌دیم. با شما می‌آم پیش رئیس حزب‌تون و می‌گم پزشکیم. ببینیم او چی می‌گه.»

دکتر قاضی با یکی از پزشک‌یار‌ها بدون اسلحه حرکت کردند. کمی که جلوتر رفت، پیچی خورد. ناگهان از چند طرف صدای رگبار آمد. با آرپی‌جی هفت زدند به آمبولانس ما و سقفش رفت هوا. حدود پنج شش دقیقه با هر نوع سلاحی که داشتند تیراندازی کردند. بعد آمدند نزدیک ما فحاشی کردند و کتک‌مان زدند. ما را سوار ماشینی کردند که توپ ۱۰۶ روی آن بود.

توی آن گیرودار نفهمیدیم کدام یک از ما کشته شدند و کدام یک مجروح. به طرف آقای زمانی تیراندازی کردند و او مجروح شد. یکی از بچه‌های ما که در حال فرار بود، سنگ بزرگی به سرش زدند. او را گرفتند و انداختند کنار من توی ماشین. او سرش را گذاشت روی دستم و اشهدش را گفت. دیدم سید حسن تقوی، آقای بزمی و دکتر قاضی نیستند. ما را بردند پنج شش کیلومتری سردشت در قهوه خانه‌ای. مجروح سنگ خورده، تعادل نداشت و نمی‌توانست بایستد. روی زمین درازبه‌دراز افتاد. آن‌ها با هم کردی حرف می‌زدند. از یکی از بچه‌های ما که زبان کردی می‌دانست پرسیدیم: «آن‌ها چه می‌گویند؟»

گفت: «دارن می‌گن اگه ستون ارتش بیاد این‌ها رو اعدام می‌کنیم.»

دوباره ما را حرکت دادند و بردند جایی که پیکر سید حسن و بزمی را در آنجا دیدیم. آمبولانس سیمرغ ما را آورده بودند و گفتند: «این جنازه‌ها رو بذارین توی ماشین.»

گذاشتیم. یکی از آن‌ها می‌گفت بریم مهاباد و دیگری می‌گفت بریم طرف سردشت. حال دوست ما که سنگ به سرش خورد وخیم بود. گفتم: «این مجروح ما رو ببرین بیمارستان.»

وقتی این را از من شنیدند، با بی‌رحمی به او تیر خلاص زدند. دست‌های ما را بستند. حالا ساعت ده شب بود که چراغ‌های سردشت پیدا شد. ما را به طرف جاده فرعی بردند. از شن‌زار‌ها و رودخانه‌ها گذشتیم. به تابلویی رسیدیم که نوشته بود: «پیرانشهر چهل و پنج کیلومتر» بعد وارد شهرکی به نام میرآباد شدیم. ساعت پنج صبح ما را به طرف جاده‌ای دیگر طرف آلباتان در سینه کوه بردند. توقف کردند و گفتند: «جسد‌های دوستان‌تان رو اینجا دفن کنین.»

گفتیم: «اینجا که فقط سنگ و درخته، چطوری دفن‌شون کنیم.»

یکی دو نفر از آن‌ها گفتند: «ما جنازه‌ها رو دفن می‌کنیم و شما برین.»

دوباره سوارمان کردند و بردند طرف یک آبادی و گفتند: «ما اینجا قاضی داریم که شما رو محاکمه می‌کنه.»

به رودخانه‌ای رسیدیم. در تمام این مدت نه غذایی و نه چیزی به ما دادند. گفتند: «اینجا آب بخورین می‌خواهیم بکشیم‌تان.»

روحیه و توان‌مان را از دست داده بودیم. یکی از بچه‌ها گفت: «حالا که می‌خواهین ما رو بکشین، این همه پیاده روی بردن برای چیه؟ زودتر بکشین.»

با تمسخر می‌خندیدند و گفتند: «حالا که برای مردن عجله دارین، نمی‌کشیم‌تان. می‌بریم زندان.»

باز راه افتادیم به طرف دِه دیگری. ساعت هفت غروب بود. آنجا که رسیدیم حدود هفتاد هشتاد نفر آدم را دیدیم که فارسی حرف می‌زدند. وقتی آن‌ها را از نزدیک دیدیم، چهره‌های مؤمن و خندان بچه‌های ارتشی، سپاهی و جهادی خودمان بودند که زودتر از ما اسیر شده بودند. هنوز فکرم پیش پیکر سید حسن تقوی، بزمی و یک نفر دیگر بود که در کوه‌های آلباتان دفن‌شون کرده بودند.

(به نقل از هم‌رزم شهید، دکتر خاتمی)

انتهای متن/


گزارش خطا

ارسال نظر
طراحی و تولید: ایران سامانه