خاطرات جانبازان - صفحه 2

آخرین اخبار:
خاطرات جانبازان
خاطرات شفاهی جانبازان؛

جانباز شدن مهم نیست، جانباز ماندن شرط است

اسماعیل عرب پور سلیمی جانباز ۶۰ درصد گفت: جانباز شدن مهم نیست، خدا توفیق دهد که جانباز بمانیم.
جانباز ۵۵ درصد «علیرضا دولت‌آبادی»:

شهید «سلیمانی» سرباز مطیع رهبری بود

در آستانه سالروز شهادت سپهبد شهید «حاج قاسم سلیمانی»، جانباز ۵۵ درصد «علیرضا دولت‌آبادی» می‌گوید: شهید «سلیمانی» سرباز مطیع رهبری بود، از پله‌های اطاعت از ولایت‌فقیه به مقام شهادت رسید و همین از مهمترین دلایل محبوبیت این شهید بزرگوار در دنیا است.
خاطرات جانباز 70 درصد اسدالله آشوری در گفتگو با نوید شاهد

زن بگیرم یا نگیرم، به جبهه می‌روم

«برادرم به پدرم موضوع جبهه رفتنم را گفت، اما پدر مخالفت کرد. برادرم به پدرم پیشنهاد می‌دهد برای اسدالله زن بگیرید تا با تشکیل خانواده و بچه‌دار شدن، رفتن به جبهه را از یاد ببرد. خانواده پیشنهاد زن گرفتن را به من دادند، اما من گفتم زن بگیرم یا نگیرم به جبهه می‌روم. با این وجود برایم خواستگاری رفتند ...» آنچه می‌خوانید بخشی از خاطرات خواندنی شهید زنده «اسدالله آشوری» است که تقدیم حضورتان می‌شود.
جانباز ۷۰ درصد مرتضی اطلس‌باف:

دفاع مقدس، دوره طلایی در تاریخ ایران است

جانباز ۷۰ درصد «مرتضی اطلس‌باف» گفت: دوران هشت سال دفاع مقدس، یک دوره طلایی در تاریخ ایران است، زیرا اگر تاریخ کشور را مطالعه کنید متجاوزانی که به ایران حمله کردند، موفق شدند، یک تکه زمین از ایران را با عنوان غرامت به نفع خودش مصادره کرده و به کشور صدمات سنگینی وارد کنند. اما طی دوران دفاع مقدس اینطور نبود.
جانباز امدادگر «عزت قیصری»:

مجروحان مداوای دیگران را نسبت به خودشان ترجیح می‌دادند!

«به‌زحمت کلاه را از سرش جدا کردم، بخاری از داخل کلاه کاسکت به صورتم خورد، مقداری از مغز و موی سرش داخل کلاه ریخته بود، مو و مغزش با هم قاطی شده بود. خون به سر و صورت و لباس‌هایم پاشید، خواستم تکه ترکش را در بیاورم، اما داخل مغزش رفته بود و درنیامد. گفتم بنده خدا چرا زودتر نگفتید که سرت ترکش خورده؟ گفت وقتی مجروحان تکه و پاره را می‌دیدم، فکر کردم اول به آن‌ها برسند بهتر است، من طاقت می‌آورم ...» آنچه می‌خوانید بخشی از ناگفته‌های جانباز «عزت قیصری» است که تقدیم حضورتان می‌شود.
خاطرات جانباز ۷۰ درصد حسن آتشگران:

مدام بی‌هوش می‌شدم و به هوش می‌آمدم!

«مدام بی‌هوش می‌شدم و به هوش می‌آمدم، روز سوم یا چهارم بستری در بیمارستان یزد بودم که یک اکیپ برای عیادت مجروحان آمدند، یکی از برادران گفت خوبی؟ کاری نداری؟ گفتم نه، پرستار آمد و گفت هیچ کاری نداشتی؟ گفتم نه کاری نداشتم. گفت شناختی کسانی که جویای حالت شدند، گفتم نه. گفت امام جمعه، نماینده و استاندار یزد بودند. گفتم این‌ها در تهران چه می‌کنند؟ گفت مگه اینجا تهرانه! اینجا یزد است. گفتم من در یزد هستم. گفت بله ...» آنچه می‌خوانید بخشی از خاطرات خواندنی جانباز ۷۰ درصد «حسن آتشگران» است که در آستانه هفته بزرگداشت دفاع مقدس تقدیم حضورتان می‌شود.
برگی از خاطرات جانبازان؛

گرفتن اسلحه برای محافظت از جانم!

«هنوز سرگیجه‌ام برای خون زیادی که در مجروحیت از دست داده بودم خوب نشده بود و همان ضربه اول کارم را ساخت. اول فکر کردم که دزدند و دست از موتور کشیدم، ولی آنان مرا می‌خواستند و موتور را رها کردند و دو نفری مرا به باد مشت و لگد گرفتند ...» آنچه می‌خوانید بخشی از خاطرات جانباز سرافراز «عمران ثقفی» است که تقدیم حضورتان می‌شود.
روایتی خواندنی از فرزند جانباز «برزو قبادی»

دویدن با سرعت از میدان مین و سالم ماندن به اذن خدا

«پردیس قبادی» فرزند جانباز «برزو قبادی» می‌گوید: پدرم یک روز برای آوردن آب به کنار اروند رود می‌رود هنگام برگشتن به میدان مین برمی‌خورد چون از مین‌های دشمن آگاهی ندارد تنها چیزی که به خاطرش می‌رسد با سرعت زیاد از میدان مین بگذرد تا مین منفجر نشود با سرعت تمام میدان مین را می‌دود. اما به خواست خدا هیچ مینی منفجر نمی‌شود.

ترس عجیبی داشتم!

« توی سنگر اجتماعی ما ۵ نفر بودیم و هر شب که برای نگهبانی نوبت من می‌شد واقعاً ترس عجیبی داشتم و هر لحظه احساس می‌کردم در کمین دشمن و کشته شدن هستم ...» ادامه این خاطره از آزاده و جانباز «عزیزالله فرجی‌زاده» را در پایگاه اطلاع‌رسانی نوید شاهد استان قزوین بخوانید.
جانباز «مهدی بهروز»:

یکدفعه متوجه شدم دستم قطع شده و برای خودم نیست!

«خمپاره در نزدیکم اصابت کرد یکدفعه متوجه شدم دستم قطع شده و برای خودم نیست، بعد از لحظه‌ای فهمیدم که همه اعضای بدنم ترکش خورده ابتدا با آمبولانس به بیمارستان اهواز و سپس به بیمارستان اصفهان رفتم ...» آنچه می‌خوانید بخشی از ناگفته‌های جانباز «مهدی بهروز» است که تقدیم حضورتان می‌شود.
برگی از خاطرات زندان سیاسی قبل از انقلاب؛

افراط در شکنجه دکتر رستگار!

«سلول من در کنار سلول آقای رستگار بود. ساواکی‌ها او را سرقرار دستگیر کرده بودند، به شدت شکنجه‌اش می‌کردند و شب‌ها نمی‌گذاشتند بخوابد ...» ادامه این خاطره را از زندانی سیاسی قبل انقلاب «سید مرتضی نبوی» در پایگاه اطلاع‌رسانی نوید شاهد استان قزوین بخوانید.

موتور سه‌چرخه شهید «کبابیان» و دانش‌آموزان در دوران انقلاب!

یادم است شهید کبابیان موتور سه‌چرخه داشت و ایشان چند تن از دانش‌آموزان بسیجی را سوار موتور کرده و به منزل خانواده‌های شهدا جهت قرائت دعای توسل می‌برد، مجدد بازمی‌گشت و چند نفر دیگر را سوار می‌کرد. شور و حال عجیبی پشت موتور ۳ چرخه شهید کبابیان بود و دانش‌آموزان بسیجی شعار ضد رژیم و ساواک سر می‌دادند و یا به شوخی می‌پرداختند و شعر می‌خواندند ...» آنچه می‌خوانید ناگفته‌های جانباز «سید مرتضی فاضلی» است که تقدیم حضورتان می‌شود.

انهدام تیم منافقین و شهادت «علیرضا مشاطان»!

«علیرضا و تیم همراه با یورشی غافلگیرانه موفق به از بین منافقین حاضر در آن خانه تیمی شده و خود نیز با گلوله‌ای که به شانه‌اش شلیک می‌شود و عبور آن از کنار قلب و پاره کردن روده و معده اش، به‌دلیل شدت جراحات به درجه شهادت نایل می‌شود ...» آنچه می‌خوانید بخشی از خاطرات «جانباز صغری بیگم‌میرکمالی مادر شهیدان علیرضا و عبدالحسین مشاطان» است که تقدیم حضورتان می‌شود.
به مناسبت شب یلدا انجام شد

روایت جانباز «فاضلی» از شب یلدای رزمندگان در سنگر جبهه‌ها

«منطقه دهلران – دشت عباس‌آباد بودیم. از آنجایی که در نجاری مهارت داشتم، دو و سه شب مانده به شب یلدا، جعبه‌های مهمات که قابل استفاده نبود، برمی‌داشتم و از آن کرسی درست می‌کردم. پتو‌های رزمندگان را نیز با سوزن به هم می‌دوختم تا لحاف کرسی درست کرده و بر روی کرسی بیندازم ...» آنچه می‌خوانید روایت جانباز ۴۵ درصد «سید مرتضی فاضلی» از شب یلدای رزمندگان در سنگر جبهه‌ها است که تقدیم حضورتان می‌شود.
روایتی خواندنی جانباز فرجی‌زاده؛

حسابی دلم برای همسرم در جبهه تنگ شده بود!

«من که حدود ۲ سال حتی حاضر نبودم یک لحظه از همسرم جدا باشم حالا یک ماه بود که هیچ خبری از او نداشتم و حسابی دلم برایش تنگ شده بود. به‌خصوص در ایامی که باردار بود و بایستی من در کنارش باشم ...» ادامه این خاطره از آزاده و جانباز «عزیزالله فرجی‌زاده» را در پایگاه اطلاع‌رسانی نوید شاهد استان قزوین بخوانید.

مسابقه کتاب‌خوانی «اصحاب درد» تمدید شد

مسابقه کتاب‌خوانی «اصحاب درد»؛ خاطرات جانبازان ۵۰ تا ۷۰ درصد شهرستان‌های سمنان، مهدی‌شهر و سرخه که به مناسبت هفته کتاب و کتاب‌خوانی برگزار گردید، تمدید شد.
برگی از خاطرات آزاده و جانباز «عزیزالله فرجی‌زاده»؛

همسرم اصلاً راضی به رفتنم نبود!

«همسرم اصلاً راضی به رفتنم نبود و مرتب نگرانی‌اش از آینده خود و فرزندان خانه کوچک‌مان را بیان می‌کرد و با وجود التماس‌های مظلومانه پسر ۴ ساله‌مان که به پاهایم چسبیده بود و اصرار داشت که آن‌ها را تنها نگذارم. سرانجام با همه عشق و علاقه‌ای که به آن‌ها داشتم تاب و توان دیدن و شنیدن تجاوزات دشمن به کشور و تعدی به مردم و ناموسمان را نیاورده و رفتم ...» ادامه این خاطره از آزاده و جانباز «عزیزالله فرجی‌زاده» را در پایگاه اطلاع‌رسانی نوید شاهد استان قزوین بخوانید.

خوابی که شفا داد!

«بعد از مجروح شدن در بیمارستان طالقانی تهران بستری شدم. ۱۲ بار عمل روی پایم انجام دادند. دیگر خسته شده بودم بعد از نماز شروع کردم شکایت به خدا و درد و دل کردن با خدا تا اینکه به خواب رفتم ...» آنچه می‌خوانید بخشی از خاطرات جانباز «احمد فنودی» است که تقدیم حضورتان می‌شود.

یک پا بیشتر ندارم!

«دوستم گفت یکی از کفش‌های شما نیست. شما کفش‌های مرا بپوشید تا من کفش شما را پیدا کنم. من خنده‌ای کردم که: حسن جان من که یک پا بیشتر ندارم و به همین دلیل باید یک عدد کفش باشد ...» آنچه می‌خوانید بخشی از خاطرات جانباز «احمد فنودی» است که تقدیم حضورتان می‌شود.

روایت جانباز حمزه‌علی قربانی از حضور 2 گردان قزوین در عملیات رمضان

جانباز حمزه‌علی قربانی در بخشی از خاطرات خود می گوید: «در عملیات رمضان دو گردان قزوین وارد عمل شد گردان قدس و گردان شهید دلاک، به‌محض شروع عملیات، گردان شهید دلاک به فرماندهی شهید حسن‌پور هم از راه رسید ...» ادامه این خاطره از جانباز «حمزه‌علی قربانی» را در پایگاه اطلاع‌رسانی نوید شاهد استان قزوین بخوانید.
طراحی و تولید: ایران سامانه