خاطرات شهید - صفحه 53

آخرین اخبار:
خاطرات شهید
به مناسبت سالروز «شهادت»

مصاحبه خواندنی با شهید امرالله اسدی؛ شبیه امدادهای غیبی!

شب عمليات كربلای پنج بود كه ما راه افتاديم رفتيم پشت آنجا آبی كه عراق بسته بود تو منطقه و منتظر بوديم كه ما را ببرند جلو بزنيم به خط كه ما تا صبح تو سنگر بوديم هوا داشت روشن مي شد ما مي دانستيم كه هوا روشن شد.
شهید عباس عزیزی شفیعی

شیوه جذب نوجوانان به مسجد در خاطرات شهید عباس عزیزی شفیعی

به این ترتیب نماز جماعت هم می‌خواندیم. امام جماعت نداشتیم، اما یکی از بچه‌ها پیش نماز می‌شد و ما هم به او اقتدا می‌کردیم. هر شب که می‌گذشت، به تعداد بچه ها اضافه می‌شد.
خاطراتی از آقاي حسين برادر شهيد

خاطرات شنیدینی و ناب از شهيد «حسن رحيم پور»

برادرم حسن، انسان شريف و دوست داشتني بود. در هر جمعي كه وارد مي شد، مايه مسرت و خوشحالي براي ديگران بود و در دل همه جای گرفته بود.
مصاحبه خودمانی نوید شاهد سمنان با خانواده معظم شهید جواد اعظمی

چادرم رو بستم دورکمرم و گفتم: خودم می خوام بچه ام را بخاک بسپارم

پسرخواهرم که سید و طلبه هست آمد وگفتم ، خاله میخواستم خودم جوادم روبسپارم دست خاک . ولی حالا که تواومدی خودت این کار رو بکن . همون اندازه ای که به دنیا اومده بودبا همون اندازه تحویل خدا دادمش .
شهید داود عزیز الدین

پذیرش مسئولیت و دفاع از حق مظلوم در خاطرات شهید داود عزیز الدین

هر جا حق مظلومی رو ضایع کنن، نمی تونم ساکت بمونم
خاطرات آقاي خداداد پروين قره قشلاقي

سنگر را خالي نگذاريد؛ روایتی از همرزم شهید حسين نژاد

يك روز گفتم: برادر حسين‎نژاد مدت 3 ماه است، به جبهه آمده‎ام، تسويه حساب مرا بنويسيد که ایشان فرمود: دائي جان ما رفتني هستيم، ولي شما ماندني هستيد، بايد سنگر را خالي نگذاريد.
خاطره ای دیگر از سردار رشید اسلام

فرمانده شهيد «بهلول حسين نژاد» به روایت همرزم

موقع شهيد شدن ايشان تمامي كردستان منطقه سلماس سپاه پوش شدند و مي‎گفتند: «پدر ما شهيد شد».
شهید محمد علی عربیان

برگزاری عروسی ساده؛ خاطراتی از شهید محمد علی عربیان

میان شلوغی جمعیت کنار هم بودیم. زمزمه دعای محّمدعلی را می شنیدیم. چشم از حرم بر نمی‌داشتم. اولین سفرمان بعد عروسی بود.
مصاحبه خودمانی نوید شاهد سمنان با خانواده معظم شهید جمشید طاهر کرد

بعضی ها می گفتند: چرا نازنین پسرت رو فرستادی شهید بشه ؟!

همیشه میگم خدایا یه پسرم ودرراه تو دادم ، یکی دیگه دارم به من ببخش . من دو تا پسر داشتم که یکی شهید شد والان یکی دارم . من انقدر خدارو شکر میکردم که خدا می دونه . من هیچ وقت پیش پسر ودخترم وشوهرم گریه نمی کردم . شبها تا صبح از گوشه ی چشم هام اشک میامد . برادرم همیشه میگفت ، شاه پسند از حسین آقا خیلی صبورتر هست . زنداداشم یه روز گوشه خونه خواب بود ، من داشتم عکس پسرم ونگاه میکردم وآرام گریه می کردم که اون ها بیدار نشن . زنداداشم رو به برادرم گفت ، چهل روز گذشته این زن چهل ساعت خواب نکرده . فقط پیش شما حرفی نمیزنه .
قسمت نخست خاطرات شهید «سعیدرضا عربی»

با صدای الهی العفو او بیدار شدم

هم‌رزم شهید «سعیدرضا عربی» نقل می‌کند: «نیمه های شب همه خواب بودند. با صدای العفو او بیدار شدم. این طرف و آن طرف را نگاه کردم. بالای سرمان یک جای کوچکی بود. نوجوان پانزده شانزده ساله ای را دیدم که در سجده گریه می کرد.»
خاطرات نصرا... اسدالهي

فرمانده شهيد معصوم مصطفي زاده به روایت دوست

ايشان از كساني بودند كه حقيقتا كار را براي خدا و بدون در نظر گرفتن سود و زيان انجام مي دادند و پست و مقام كورشان نمي كرد.
قسمت نخست خاطرات شهید «حسن عربی»

بی‌قراری‌های مادر

برادر شهید «حسن عربی» نقل می‌کند: «همه خوشحال بودند، مادر اما بی‌قرار بود. نه پای تلویزیون بند می‌شد و نه توی کوچه و خیابان. چهره گرفته مادر، جشن را از یادم می‌برد. بی‌تابی مادر به‌جا بود. برای رزمنده ما برگشتی توی کار نبود. خیلی نکشید که پیکرش را برایمان آوردند.»

خاطراتی از شهيد «محمود قلعه خاني»

اگر خودش گرسنه مي خوابيد ولي شبانه بدون اين كه كسي متوجه شود غذا براي يتيمان و بي سرپرستان مي برد كه مبادا گرسنه بخوابند.
خاطرات قاسم ياقوتي

طلبه شهيد زينال ياقوتي به روایت پدر

با آغاز جنگ تحمیلی، مدام می گفت: «پدر جان! اجازه بده به جبهه بروم که بالاخره رفت و شهيد شد».
خاطرات آقاي حميد حميدي

فعلا جبهه واجب تر است؛ روایت دوست شهيد یاقوتی

روزي به شهيد گفتم كه درس خواندن شما نوعي نبرد عليه استكبار محسوب مي شود ولي ايشان ناراحت شد و گفت: فعلا جبهه واجب تر از آنهاست.
شهید عمید(حمید) عبدوس

دست شکسته و وضو جبیره ای / خاطراتی از شهید عمید(حمید) عبدوس

می گفتم:«مادرجان! تو هنوز به تکلیف نرسیدی، اگر نماز نخونی مؤاخذه نمی‌شی».

فرازی بر زندگینامه و خاطرات شهید محمد حسین محمدی + تصاویر

شهید محمدحسین محمدی در نوزدهم آذر ماه 1364 در جزیره مجنون به شهادت رسید.
شهید مهدی (حیدر) عبدوس

لب های تشنه و عنایات خدا / خاطراتی از شهید مهدی (حیدر) عبدوس

چاره ای نداشتیم. میان چند تخته سنگ مخفی شدیم. لب هایمان از شدّت گرما خشک شده و قمقمه هایمان خالی بود. تنها دل خوشی مان لباس سربازان عراقی بوده به تن داشتیم. شاید وقت خطر نجات مان می داد و شناسایی نمی شدیم.
خاطرات آقای عباس مریخی

روایتی زیبا و دلنشین ازهمکلاسی شهید حبیب بهنام

آخرین روزمدرسه در صف صبحگاهی گفت: انشاءا... به فرمایشات امام راحل لبیک گفتم و به جبهه حق علیه باطل عازم شدم و انشاءا... به امید خداوند متعال و با دعای مستجاب شده شما، راه کربلا آزاد می شود و می آیم تا همه شما را به زیارت حضرت سیدالشهداء(ع) ببرم.

امشب شهید می‌شوم

برادر شهید «مجید عبدوس» نقل می‌کند: «شب عملیات متوجه شدم یکی از بچه‌ها حال خیلی عجیبی داره. نماز می‌خونه و گریه می‌کنه. نزدیک رفتم. مجید بود کمی کنارش ایستادم. لذت می‌بردم. نمازش که تموم شد، بلند شد و من رو توی بغلش گرفت و گفت: امشب شهید می‌شم.»
طراحی و تولید: ایران سامانه