خاطرات شفاهی جانبازان

آخرین اخبار:
خاطرات شفاهی جانبازان
خاطرات شفاهی جانبازان؛

روایت جانباز از بازگشت دوباره به جبهه پس از مجروحیت

جانباز سرافراز «حشمت‌اله فرجی» درباره حضور خود در جبهه چنین روایت می‌کند: روز اول اعزام، مرا مستقیم به منطقه جنگی فرستادند. در واقع تنها ۱۵ روز دوره‌ی فشرده دیدیم و پس از آن وارد خط مقدم شدیم. روزی که قطعنامه امضا شد، من مجروح بودم و پس از آنکه بهبود پیدا کردم و از بیمارستان مرخص شدم، دوباره عازم جبهه شدم.
خاطرات شفاهی جانبازان؛

مادرم شهدا را جابه‌جا می‌کرد، من هم پشت‌ جبهه کمک‌رسانی می‌کردم

جانباز سرافراز «اعظم علی‌نژاد» می‌گوید: روزی که جنگ شروع شد اصلاً باورم نمی‌شد؛ هیچ‌کس انتظارش را نداشت. مادرم برای تمیزکاری و جابه‌جایی شهدا می‌رفت و من هم همراه اعضای خانواده کارهای پشت‌ جبهه را انجام می‌دادیم و کمک می‌کردیم. یک روز برای پهن کردن لباس‌های شسته‌ شده به پشت‌ بام رفتم. همان لحظه هواپیما آمد و شروع به بمباران کرد. با آوار به پایین سقوط کردم. دخترم داخل خانه بود و او هم ترکش خورد.
خاطرات شفاهی جانبازان؛

روایت جانباز از روزهای حضورش در جبهه و شهادت برادرش

جانباز سرافراز «اصغر بهرامی علی‌آبادی» درباره حضور خود در جبهه چنین روایت می‌کند: ما سه برادر بودیم و هم‌زمان به خدمت سربازی رفتیم. من جانباز شدم و برادرم به شهادت رسید. دوره آموزشی را در مرکز ۰۵ کرمان، در نیروی زمینی ارتش گذراندم. پس از پایان آموزش، به تیپ ۵۵ هوابرد شیراز اعزام شدم. همان زمان به مسئولان گفتم که می‌خواهم به جبهه بروم. به جبهه اعزام شدم و مسئولیت تدارکات را بر عهده گرفتم. در طول خدمتم، در هفت عملیات حضور داشتم.
خاطرات شفاهی جانبازان؛

روایت جانباز از شور نوجوانی تا افتخار جانبازی

جانباز سرافراز «فیصل محمودی‌کیا» درباره حضور خود در جبهه چنین روایت می‌کند: سال‌های آغازین جنگ بود و من در مقطع سوم راهنمایی تحصیل می‌کردم. من و هم‌کلاسی‌هایم شور و اشتیاق زیادی برای رفتن به جبهه داشتیم. پس از پایان دوره آموزشی، به خط مقدم منطقه‌ی شوش ـ دشت عباس اعزام شدم. نیمه‌های شب بود که عملیات فتح‌المبین با رمز "یا فاطمه‌الزهرا (س)" آغاز شد. نزدیک صبح، نیروهای عراقی با استفاده از هواپیما و توپخانه پاتک سنگینی انجام دادند و خط پشت سر ما کاملاً بسته شد؛ به‌ طوری‌ که دیگر راه بازگشتی نداشتیم.
خاطرات شفاهی جانبازان؛

روایت جانباز از روزهای اسارت و مقاومت

جانباز سرافراز «غلام احمدی تختی» درباره حضورش در جبهه چنین روایت می‌کند: در سال ۱۳۶۴ به استخدام ژاندارمری درآمدم و دو سال بعد، در شهریور ۱۳۶۶ به جبهه اعزام شدم. سال ۱۳۶۷ دشمن به ما حمله کرد. ابتدا فکر می‌کردیم حمله‌ای کوتاه است، اما تا صبح ادامه یافت و با بمباران شیمیایی همراه شد که باعث مجروحیت و شهادت تعدادی از نیروها شد. صبح روز بعد به رودخانه‌ای رسیدیم و دیدیم اطرافمان پر از تانک دشمن است. یکی از سربازان برای شناسایی جلو رفت، اما اندکی بعد نیروهای بعثی ما را محاصره کردند و به اسارت گرفتند.
خاطرات شفاهی جانبازان؛

روایت جانباز از عضویت در گروهان خط‌شکن تا نبرد با منافقین

جانباز سرافراز «علی عیدی پل‌بصره» درباره حضورش در جبهه چنین روایت می‌کند: سال ۱۳۶۷ که به خدمت سربازی رفتم، مستقیم به منطقه عملیاتی جنوب اهواز اعزام شدیم. من سرباز لشکر ۷۷ خراسان و عضو گروهان خط‌شکن بودم و در عملیات‌های ضربتی شرکت می‌کردم. در همان سال، هنگامی که منافقین به ما حمله کردند، مجروح شدم.
خاطرات شفاهی جانبازان؛

روایت جانباز از روزهای حضور در منطقه امیدیه و مجروحیت شیمیایی

جانباز سرافراز «غلام هنری» درباره حضورش در جبهه و نحوه مجروحیتش چنین روایت می‌کند: سال ۱۳۶۷، وقتی سرباز سپاه بودم، برای آموزش به فیروزکوه اعزام شدیم. در منطقه امیدیه بودیم که ساعت ۳ شب هواپیماهای دشمن شروع به بمباران کردند. وقتی از خواب بیدار شدم، هیچ چیزی را نمی‌توانستم ببینم، انگار نابینا شده بودم و نفس‌کشیدن برایم سخت شده بود. وقتی حواسم کامل جمع شد، فهمیدم که در اثر حمله شیمیایی مجروح شده‌ام و من و بسیاری از رزمنده‌ها را به بیمارستان منتقل کرده‌اند.
خاطرات شفاهی جانبازان؛

حضور در جبهه برایم از خانه راحت‌تر بود

جانباز سرافراز «غلامرضا امیری توسلی» درباره حضورش در جبهه و نحوه مجروحیتش چنین روایت می‌کند: برای دوره آموزشی به کرمان اعزام شدم و پس از دو ماه آموزش، ما را به لشکر ۲۱ حمزه در تهران تقسیم کردند. زمانی که به خرمشهر رسیدیم، این شهر تازه آزاد شده بود و از آنجا به سمت منطقه شلمچه حرکت کردیم. در آنجا قصد داشتم یکی از رزمندگان را به داخل آمبولانس منتقل کنم که ناگهان تیر به دست راستم اصابت کرد و مجروح شدم. با اینکه زمان زیادی از مجروحیتم نگذشته بود، اما باز هم به جبهه رفتم، چون حضور در جبهه برایم از خانه راحت‌تر بود.
خاطرات شفاهی جانبازان؛

روایت جانباز از مجروحیتش در عملیات فاو

جانباز سرافراز «نادر غلامحسین کهوری» درباره نحوه مجروحیت خود در عملیات فاو چنین روایت می‌کند: سال ۱۳۶۵ خدمت من به پایان رسیده بود، اما به خاطر شروع عملیات والفجر ۸ و آزادسازی فاو، بیش از یک ماه اضافه خدمت کردم. در همین عملیات بود که مجروح و دچار آسیب شیمیایی شدم.
خاطرات شفاهی جانبازان؛

روایت جانبازی که در راه خدمت به میهن، دستش را فدای امنیت کرد

جانباز سرافراز «کاظم صمدی» درباره دوران خدمت خود در شهربانی و حضورش در منطقه عملیاتی آبادان چنین روایت می‌کند: دوره آموزشی را به مدت یک سال در کرج گذراندم و پس از پایان آن، به عنوان درجه‌دار در شهربانی آبادان مشغول خدمت شدم. در یکی از مرخصی‌های عملیاتی، برای چند روز به مرخصی رفتم و پس از بازگشت به منطقه، بر اثر سانحه تصادف مجروح شدم و دست چپم را از دست دادم.
خاطرات شفاهی جانبازان؛

راهی که با ایمان آغاز شد؛ از جهاد سازندگی تا جبهه‌های نبرد

جانباز سرافراز «قربان فیض مطلق» درباره فعالیتش در جهاد سازندگی چنین روایت می‌کند: زمانی که جانباز شدم، سرباز بودم و دو بار به جبهه اعزام شدم. در سال ۱۳۵۹ وارد جهاد سازندگی شدم و حدود دو سال در آنجا فعالیت داشتم. در طول مدتی که در جهاد سازندگی بودم، به‌عنوان راننده بولدوزر، لودر و تراکتور کار می‌کردم. مدتی نیز برای مأموریت بازرسی به جزیره خارک اعزام شدم و پس از بازگشت به بندرعباس، جهاد سازندگی دیگر اجازه حضور در مناطق عملیاتی را به من نداد. پس از آن، در دوران سربازی، داوطلبانه به سپاه پیوستم.
خاطرات شفاهی جانبازان؛

28 ماه نبرد بی‌امان؛ از پدافند هوایی تا فتح حلبچه

جانباز سرافراز «علیرضا دولتی» درباره مدت حضور و فعالیتش در جبهه چنین روایت می‌کند: ۲۸ ماه در جبهه خدمت کردم و در منطقه جنگی در بخش پدافند هوایی مشغول بودم. در عملیات حلبچه حضور داشتم و در آن عملیات توانستیم سه شهر از کشور عراق را به تصرف درآوریم. در یکی از عملیات‌ها، هنگامی که به پشت خط می‌رفتیم، گلوله‌ای به پهلویم اصابت کرد و بیهوش شدم. زمانی که به هوش آمدم، خود را در بیمارستان اهواز دیدم.
خاطرات شفاهی جانبازان؛

روایت یک جانباز؛ از نیروی دریایی تا میدان نبرد

جانباز سرافراز «اسماعیل زاهدزاده» درباره نحوه اعزامش به جبهه روایت می‌کند: من درجه‌دار نیروی دریایی ارتش بودم و به لشکر ۸۸ زرهی زاهدان اعزام شدم. در گروهان یک، در خط مقدم حضور داشتم. وقتی در حال مقابله با نیروهای بعثی بودیم، به نیروها گفتم؛ شما داخل کانال بروید، من هم می‌آیم. اما درست همان لحظه یک خمپاره در نزدیکی من منفجر شد و من مجروح شدم.
خاطرات شفاهی جانبازان؛

خاکریز و خمپاره؛ لحظه‌ای که درد و شجاعت همزمان شد

جانباز سرافراز «زکریا علیمرادی جغدری» درباره نحوه اعزامش به جبهه چنین روایت می‌کند: سال ۱۳۶۴ دوران آموزشی خود را در پادگان ۰۵ کرمان گذراندم و پس از پایان آموزش، ما را به عباس‌آباد بانه فرستادند. مدتی بعد به فکه منتقل شدیم. در آنجا در بخش مخابرات فعالیت می‌کردم و مسئول سیم‌کشی برای سنگرهای کمین بودم. بعد از اتمام کارم کنار خاکریز رفتم که ناگهان صدای خمپاره شنیده شد. فوراً خودم را داخل کانال انداختم، اما از بدشانسی خمپاره به لبه کانال برخورد کرد و ناگهان از ناحیه دست و پا دچار درد شدیدی شدم.
خاطرات شفاهی جانبازان؛

شناسنامه‌ام را دستکاری کردم تا بتوانم به جبهه بروم

جانباز سرافراز «ابراهیم رکنی» درباره نحوه اعزامش به جبهه چنین روایت می‌کند: در سال ۱۳۶۵ ترک تحصیل کردم و به منطقه جنگی رفتم. مرحله بعد که دوباره میخواستم به جبهه بروم، اینقدر شناسنامه‌ام را دستکاری کرده بودم که دیدم این دفعه نمی‌شود به جبهه رفت. در عملیات کربلای ۵ تقریبا ۲۰ نفر از دوستانم به شهادت رسیدند.
خاطرات شفاهی جانبازان؛

روایت جانباز از روزهای سخت اسارت

آزاده و جانباز سرافراز «دادشاه حسن‌زاده» درباره نحوه اعزامش به جبهه چنین روایت می‌کند: در دوران جنگ بود که برای سربازی نام‌نویسی کردم و دوران آموزشی خود را در ۰۵ کرمان گذراندم. یک شب ما را به سنگر کمین بردند و فاصله عراقی‌ها با ما هفتصد متر بود و به انداره‌ای نزدیک بودیم که اگر سرمان را بالا می‌آوردیم می‌توانستند به ما شلیک کنند. در دوران اسارت اتفاقات سخت زیادی برایم افتاد به گونه‌ای که نه در شب و نه در روز نمی‌توانستم بخوابم. دو سال در اسارت بودم. تو این ایام اسارت هیچکس از وجود ما با خبر نبود و مفقودالاثر بودیم و زمانی خانواده از وجو ما با خبر شدند که ما را به بندرعباس آوردند.
خاطرات شفاهی جانبازان؛

ما برای وطن و خاکمان جنگیدیم

جانباز سرافراز «حبیب شریفی شمیلی» درباره نحوه اعزامش به جبهه چنین روایت می‌کند: سال ۱۳۶۶ به عنوان سرباز برای جبهه نام‌نویسی کردم و برای آموزش ما را به ۰۵ کرمان اعزام کردند. داشتیم راه می‌رفتیم که یک دفعه صدای انفجار بلند شد، برای یک لحظه فکر کردم پام داخل سوراخ موش یا یک چاله رفته و به زمین افتادم. یکی از رزمنده‌ها اومد بلندم کرد و دیدم یکی از پاهام از زانو به پایین شلوارم سوخته و چیزی را احساس نمی‌کنم، آن جا بود که فهمیدم یکی از پاهایم قطع شده. من از هیچ کس توقع خاصی ندارم چون ما برای وطن و خاکمان جنگیدیم.
خاطرات شفاهی جانبازان؛

روزی که با مدیر مدرسه و دوستانم تصمیم گرفتیم راه جبهه را پیش بگیریم

جانباز سرافراز «حسین بخشی زهرایی» درباره نحوه اعزامش به جبهه چنین روایت می‌کند: در سال‌های ۱۳۶۴ و ۱۳۶۵ دو مرحله به جبهه اعزام شدم. روز‌های قبل از اولین اعزامم با مدیر مدرسه و چند نفر از دانش‌آموز‌ها تصمیم گرفتیم که برای جبهه نام‌نویسی کنیم. روز اعزام ما را به گروه‌های باسواد و کم سواد تقسیم کردند. روز ۲۱ بهمن ماه ۱۳۶۴ که عازم جبهه شدم برایم مانند روز موعود بود انگار زمین و زمان می‌خواست همراه ما وارد جبهه شود، آن روز باران شدیدی می‌بارید. تو جبهه که بودم هواپیما‌های عراقی آمدند و منطقه را بمباران شیمیایی کردند و موجب شد همه‌ی ما شیمیایی شویم.
خاطرات شفاهی جانبازان؛

روایت جانباز از روزهای آتش و مقاومت در آبادان

جانباز سرافراز «رضا هاشمی‌زاده خورگو» درباره فعالیت‌هایش در دوران دفاع مقدس چنین روایت می‌کند: در گروه ۵۵ توپخانه اصفهان خدمت می‌کردم و به‌ عنوان سرباز برج مراقبت پرواز فعالیت داشتم. وظیفه‌ام این بود که در صورت نزدیک شدن هواپیمای عراقی، به توپخانه اطلاع بدهم تا آن‌ها اقدام به شلیک کنند. زمانی که در آبادان بودم، عراقی‌ها با توپخانه خمسه‌خمسه مقر ما را هدف قرار دادند. متأسفانه در این حمله، فرمانده ما به همراه هشت نفر از هم‌دوره‌ای‌هایم به شهادت رسیدند. بر اثر آتش‌سوزی ایجاد شده در مقر، من هم مجروح شدم و به مدت دو سال در بیمارستان سوانح سوختگی تهران بستری بودم.
خاطرات شفاهی جانبازان؛

روایت جانباز از مجروحیتش با ۲۸ ترکش در عملیات نصر ۳

جانباز سرافراز «حیدر دبیری تختی» درباره نحوه مجروحیتش چنین روایت می‌کند: دوم راهنمایی بودم که مدرسه را ترک کردم و عازم جبهه شدم. سه بار به جبهه رفتم و ۱۴ ماه به صورت پی در پی در جبهه حضور داشتم. در عملیات نصر ۳ در خاک عراق بودم که ۲۸ تا ترکش به بدنم اصابت کرد و مجروح شدم.
طراحی و تولید: ایران سامانه