خاطرات شفاهی جانبازان - صفحه 2

آخرین اخبار:
خاطرات شفاهی جانبازان
خاطرات شفاهی جانبازان؛

شناسنامه‌ام را دستکاری کردم تا بتوانم به جبهه بروم

جانباز سرافراز «ابراهیم رکنی» درباره نحوه اعزامش به جبهه چنین روایت می‌کند: در سال ۱۳۶۵ ترک تحصیل کردم و به منطقه جنگی رفتم. مرحله بعد که دوباره میخواستم به جبهه بروم، اینقدر شناسنامه‌ام را دستکاری کرده بودم که دیدم این دفعه نمی‌شود به جبهه رفت. در عملیات کربلای ۵ تقریبا ۲۰ نفر از دوستانم به شهادت رسیدند.
خاطرات شفاهی جانبازان؛

روایت جانباز از روزهای سخت اسارت

آزاده و جانباز سرافراز «دادشاه حسن‌زاده» درباره نحوه اعزامش به جبهه چنین روایت می‌کند: در دوران جنگ بود که برای سربازی نام‌نویسی کردم و دوران آموزشی خود را در ۰۵ کرمان گذراندم. یک شب ما را به سنگر کمین بردند و فاصله عراقی‌ها با ما هفتصد متر بود و به انداره‌ای نزدیک بودیم که اگر سرمان را بالا می‌آوردیم می‌توانستند به ما شلیک کنند. در دوران اسارت اتفاقات سخت زیادی برایم افتاد به گونه‌ای که نه در شب و نه در روز نمی‌توانستم بخوابم. دو سال در اسارت بودم. تو این ایام اسارت هیچکس از وجود ما با خبر نبود و مفقودالاثر بودیم و زمانی خانواده از وجو ما با خبر شدند که ما را به بندرعباس آوردند.
خاطرات شفاهی جانبازان؛

ما برای وطن و خاکمان جنگیدیم

جانباز سرافراز «حبیب شریفی شمیلی» درباره نحوه اعزامش به جبهه چنین روایت می‌کند: سال ۱۳۶۶ به عنوان سرباز برای جبهه نام‌نویسی کردم و برای آموزش ما را به ۰۵ کرمان اعزام کردند. داشتیم راه می‌رفتیم که یک دفعه صدای انفجار بلند شد، برای یک لحظه فکر کردم پام داخل سوراخ موش یا یک چاله رفته و به زمین افتادم. یکی از رزمنده‌ها اومد بلندم کرد و دیدم یکی از پاهام از زانو به پایین شلوارم سوخته و چیزی را احساس نمی‌کنم، آن جا بود که فهمیدم یکی از پاهایم قطع شده. من از هیچ کس توقع خاصی ندارم چون ما برای وطن و خاکمان جنگیدیم.
خاطرات شفاهی جانبازان؛

روزی که با مدیر مدرسه و دوستانم تصمیم گرفتیم راه جبهه را پیش بگیریم

جانباز سرافراز «حسین بخشی زهرایی» درباره نحوه اعزامش به جبهه چنین روایت می‌کند: در سال‌های ۱۳۶۴ و ۱۳۶۵ دو مرحله به جبهه اعزام شدم. روز‌های قبل از اولین اعزامم با مدیر مدرسه و چند نفر از دانش‌آموز‌ها تصمیم گرفتیم که برای جبهه نام‌نویسی کنیم. روز اعزام ما را به گروه‌های باسواد و کم سواد تقسیم کردند. روز ۲۱ بهمن ماه ۱۳۶۴ که عازم جبهه شدم برایم مانند روز موعود بود انگار زمین و زمان می‌خواست همراه ما وارد جبهه شود، آن روز باران شدیدی می‌بارید. تو جبهه که بودم هواپیما‌های عراقی آمدند و منطقه را بمباران شیمیایی کردند و موجب شد همه‌ی ما شیمیایی شویم.
خاطرات شفاهی جانبازان؛

روایت جانباز از روزهای آتش و مقاومت در آبادان

جانباز سرافراز «رضا هاشمی‌زاده خورگو» درباره فعالیت‌هایش در دوران دفاع مقدس چنین روایت می‌کند: در گروه ۵۵ توپخانه اصفهان خدمت می‌کردم و به‌ عنوان سرباز برج مراقبت پرواز فعالیت داشتم. وظیفه‌ام این بود که در صورت نزدیک شدن هواپیمای عراقی، به توپخانه اطلاع بدهم تا آن‌ها اقدام به شلیک کنند. زمانی که در آبادان بودم، عراقی‌ها با توپخانه خمسه‌خمسه مقر ما را هدف قرار دادند. متأسفانه در این حمله، فرمانده ما به همراه هشت نفر از هم‌دوره‌ای‌هایم به شهادت رسیدند. بر اثر آتش‌سوزی ایجاد شده در مقر، من هم مجروح شدم و به مدت دو سال در بیمارستان سوانح سوختگی تهران بستری بودم.
خاطرات شفاهی جانبازان؛

روایت جانباز از مجروحیتش با ۲۸ ترکش در عملیات نصر ۳

جانباز سرافراز «حیدر دبیری تختی» درباره نحوه مجروحیتش چنین روایت می‌کند: دوم راهنمایی بودم که مدرسه را ترک کردم و عازم جبهه شدم. سه بار به جبهه رفتم و ۱۴ ماه به صورت پی در پی در جبهه حضور داشتم. در عملیات نصر ۳ در خاک عراق بودم که ۲۸ تا ترکش به بدنم اصابت کرد و مجروح شدم.
خاطرات شفاهی جانبازان؛

روایت جانباز از فرماندهی‌اش در جبهه‌های نبرد

جانباز سرافراز «حسن گلی» درباره نحوه مجروحیتش چنین روایت می‌کند: بعدازظهر بود که دستور حمله دادم. درگیر نیروهای عراقی بودیم که ناگهان یک خمپاره ۷۶۰ در کنارم منفجر شد. ترکشش به صورتم اصابت کرد و فک پایینم به‌ قدری آسیب دید که زبانم آویزان شد. وقتی من را به بیمارستان رساندند، پرسیدند شغلم چیست. دستم را روی گلویم گذاشتم و گفتم فرمانده‌ام. همان لحظه پرستار خانمی با دست به پشتم زد و گفت؛ نگو! اگر بفهمند، دشمن تو را ترور می‌کند.
خاطرات شفاهی جانبازان؛

روایت جانباز از حضورش در عملیات رمضان و محرم

جانباز سرافراز «حسین کامیاب ایسینی» درباره نحوه رفتنش به جبهه چنین روایت می‌کند: بعد از نام‌نویسی برای اعزام، در کرمان دوره آموزشی دیدم و پس از ۴۰ روز ما را به شوش فرستادند. در عملیات رمضان حضور داشتم و تا پاسگاه زید پیش‌روی کردیم. پس از آن، عملیات محرم آغاز شد و شبانه، نزدیک نماز صبح، به سمت عین‌خوش حرکت کردیم. در همین عملیات، در جاده‌ای بین ایران و عراق مجروح شدم و ترکش به بدنم اصابت کرد.
خاطرات شفاهی جانبازان؛

روایت جانباز از روزهای سخت اسارت

جانباز «خلیل زاهدی» روایت می‌کند: سال ۱۳۶۵ از میناب به جبهه اعزام شدم. پس از گذراندن سه ماه دوره آموزشی، مرا به باختران در منطقه سرپل‌ذهاب فرستادند. در دوران اسارت، وقتی برایمان آب می‌آوردند، ما را به صف می‌کردند و تنها به اندازه یک ته‌استکان آب می‌دادند. ما را در اتاقی زندانی می‌کردند و پس از شش روز، در را باز می‌کردند تا اجازه رفتن به سرویس بهداشتی داشته باشیم.
خاطرات شفاهی جانبازان؛

روایت جانباز از شکست حصر آبادان تا آزادسازی خرمشهر

جانباز «حسین مراتی» چنین روایت می‌کند: من در عملیات آزادسازی خرمشهر حضور داشتم. البته پیش از آن هم در چهار عملیات بزرگ شامل عملیات دشت عباس، عملیات شکست حصر آبادان، عملیات آزادسازی دهلاویه و عملیات آزادسازی خرمشهر شرکت کرده بودم. آن زمان آرپی‌جی‌زن بودم. یک روز، هنگام شناسایی منطقه، ناگهان پایم روی مین رفت و مجروح شدم.
خاطرات شفاهی جانبازان؛

روایت جانباز 70 درصد از رضایت‌نامه‌ای که خودش آن را امضا کرد

جانباز ۷۰ درصد «حمزه عباسی» درباره نحوه نام‌نویسی‌اش برای جبهه چنین روایت می‌کند: سال ۱۳۶۴، دوم راهنمایی بودم و می‌خواستم برای اولین‌ بار به جبهه بروم. یک رضایت‌نامه دستی نوشتم و انگشت شست دستم را به‌ جای انگشت مادرم و انگشت شست پایم را به‌ جای انگشت پدرم روی رضایت‌نامه زدم و به جبهه اعزام شدم. در منطقه عملیاتی شلمچه بودم و داشتم اسلحه‌ام را آماده می‌کردم که ناگهان یک تیر به گوشم اصابت کرد و روی زمین افتادم.
خاطرات شفاهی جانبازان؛

پشت دیوارهای اردوگاه دشمن؛ روایت جانباز از روزهای اسارت و ایستادگی

جانباز «حسن حبش‌زاده» درباره نحوه اعزامش به جبهه چنین روایت می‌کند: آن زمان هجده سال داشتم و در حال گذراندن دوران سربازی بودم که به جبهه اعزام شدم. در عملیات مرصاد، نزدیک به شش روز در محاصره‌ی نیروهای عراقی بودیم. پس از اسارت، دست‌هایمان را از پشت بستند و ما را با لگد از بالای تپه به پایین انداختند. وقتی وارد اردوگاه عراقی‌ها شدیم، ابتدا تصور می‌کردیم که وارد باغ‌وحش شده‌ایم؛ نمی‌دانستیم که آنجا محلی برای نگهداری اسراست.
خاطرات شفاهی مادر شهید؛

مادری که با نماز، حجاب و راهپیمایی، شهیدش را پرورش داد

مادر شهید "رضا رمضانی" از روزهایی می‌گوید که فرزندش از همان دوران کودکی همراه پدر در راهپیمایی‌ها شرکت می‌کرد، در مدرسه ابتدایی نماز می‌خواند و بعدها که بزرگ شد، پای ثابت پایگاه مسجد محله شد. او همیشه بر نماز و حجاب تأکید داشت، چه برای خواهر و برادرش و چه برای دوستانش. وقتی عازم جبهه شد، با پدر جانبازش قرار گذاشت که ببینند کدام یک زودتر شهید می‌شود... سرانجام، رضا رفت و دیگر بازنگشت.
خاطراتی از شهید رضا عسگری به روایت مادرش؛

نوجوانی خدایی که راهی جبهه شد

مادر شهید "رضا عسگری" از پسرش با اشک و افتخار یاد می‌کند؛ نوجوانی آرام و مؤمن که از همان کودکی دل در گرو خدا داشت، اهل نماز و روزه بود، نصیحت‌پذیر و خوش‌رفتار. شانزده‌ساله بود که بسیجی شد، دو سال بعد به سپاه پیوست و سرانجام در جبهه، در حالی‌که هنوز نوجوانی بیش نبود، به آرزویش رسید و شهید شد.
خاطرات شفاهی برادر شهید علی جودکی از خلاقیت، باور و پرواز برادری جوان در بستان؛

علی؛ آن‌که زیرزمین را آتلیه کرد و دلش را وقف آسمان

سرهنگ بازنشسته و برادر دو شهید، علی و حسین جودکی، در روایت خاطرات خود از برادری سخن می‌گوید که تنها بیست‌سال داشت، اما دلی به وسعت تاریخ و ذهنی خلاق در زمینه‌های فنی و هنری. شهید علی جودکی نه‌تنها در رشته‌هایی چون برق‌کشی، عکاسی و طراحی آتلیه دست داشت، بلکه با نگاهی ژرف، پیش از اعزام نهایی به جبهه، تصویری از خود به یادگار گذاشت که بر قلبش شعری نقش بسته بود؛ گویی از سرنوشت روشنش خبر داشت. او تنها یک سال پس از ازدواج، به‌رغم بازگشت‌های موقت، دیگر از جبهه بازنگشت و در منطقه بستان به خیل شهیدان پیوست. برادرش، با زبانی آمیخته به اندوه و افتخار، از مردی می‌گوید که راه حسین‌بن‌علی (ع) را عاشقانه پیمود و به تعبیر خودش، استمرار خط سیدالشهدا را در میدان عمل معنا کرد.
روایت مادر شهید رضا زارعیان:

رضا خودش اسمشو نوشت و رفت جبهه

این روایت، داستان پسر مهربان و خوبی است که از همان ابتدا، شور رفتن به جبهه را در سر داشت. مادر شهید رضا زارعیان از مخالفت‌های اولیه پدر، اصرارهای رضا برای حضور در جبهه و شهادت او در ۲۸ صفر می‌گوید.
روایت مادری از شهید رضا اسکندری:

دوازده سال گمنامی و بازگشت با یک مشت استخوان

این روایت، داستان پر درد و رنج مادری است که از دل روستای چنار خمین، پسر سومش رضا را راهی جبهه‌ها کرد. پسری که دوازده سال گمنام ماند و سرانجام با یک مشت استخوان به آغوش خانواده بازگشت. مادر شهید رضا اسکندری از لحظه شهادت فرزندش در عملیات خیبر و خاطرات شیرین شیطنت‌ها و اصرارهای او برای رفتن به جبهه می‌گوید.
خاطرات شفاهی همسر شهید؛

خواب آخرین وداع؛ روایت همسر شهید از سفری بی‌بازگشت

روایت گرم و ساده‌ی زنی از روستای حصار که زندگی مشترکش تنها چند ماه در کنار همسرش، شهید "ذبیح‌الله احمدی" دوام آورد؛ از صبح‌های سردی که همسر با موتور راهی کار می‌شد، تا شبی که خواب دید دستش را روی قلبش گذاشته و گفت: "فقط یه تیر خورده اینجا..." این خاطره، تنها بخشی از بار سنگینی است که دل این همسر شهید سال‌هاست بر دوش می‌کشد.
خاطرات شفاهی همسر شهید؛

جانم فدای خمینی؛ روایت همسر شهیدی که با داغ فراموش‌نشدنی زندگی می‌کند

اقدس عسگری، همسر شهید "خلیل شریفی"، از روزهای پر فراز و نشیب زندگی کوتاه اما سرشار از عشق و ایثار با همسرش می‌گوید؛ از لحظه‌های وداعی که بوی اخلاص می‌داد تا آن روز تلخ که پیکر غرق در خاک و خون را دید و دیگر هیچ‌گاه نفهمید چگونه آن شب گذشت. این روایت، گوشه‌ای از زندگی زنی است که هنوز هم صورت همسرش را در خاطراتش با دست پاک می‌کند.
روایت جانباز محمدعلی احمدی از عملیات فتح‌المبین تا مجروحیت در خط «معمری»

با تنِ بی‌زره، مقابل تانک‌ها ایستادیم

جانباز محمدعلی احمدی، از رزمندگان حاضر در عملیات فتح‌المبین، با آغاز آموزش‌های نظامی در سال ۱۳۵۹ در پادگان امام حسین (ع) تهران، وارد عرصه دفاع مقدس شد. او که در سال ۱۳۶۷ در یکی از محورهای عملیاتی جنوب کشور مجروح شد، با زبانی صادقانه و ساده از سال‌هایی روایت می‌کند که رزمندگان اسلام تنها با ایمان، برای دفاع از خاک وطن و ارزش‌های الهی در برابر ارتش تا بن دندان مسلح دشمن ایستادگی کردند. خاطرات او، به‌ویژه از خطوط عملیاتی مانند خط «معارک روستای معمری» تا شناسایی‌های خطرناک در دل مواضع دشمن، تصویری واقعی از مقاومت و ازخودگذشتگی جوانان آن دوران ترسیم می‌کند.
طراحی و تولید: ایران سامانه