روایت مادر شهید آجرلو: «گفت نمیدانم خبر شهادتم را کی میآورند»
به گزارش نوید شاهد البرز؛ در میان هزاران شهید دفاع مقدس، نام شهید حاج احمد آجرلو به عنوان یکی از فرماندهان مخلص و پیشروی استان البرز میدرخشد. شهیدی که زندگیاش تلفیقی از مبارزه سیاسی پیش از انقلاب، مدیریت جهادی در سپاه کرج و ایستادگی در خط مقدم جبهههای جنوب بود. او که متولد تهران بود، با انتخاب آگاهانهاش مسیر خدمت را در کرج ادامه داد و در نهایت در عملیات بیتالمقدس ۲، در دیماه ۱۳۶۶ در منطقه ماووت به شهادت رسید.
اما آنچه تصویر این شهید را کاملتر و ملموستر میسازد، خاطراتی است که از زبان نزدیکانش به ویژه مادر گرامیشان روایت شده است. روایتهایی که از عمق ارتباط عاطفی، ایمان راسخ و مسئولیتپذیری او حکایت دارد. آنچه در ادامه میخوانید، بخشی از این خاطرات ناب است که همچون آیینهای، چهره انسانی و مبارزاتی شهید آجرلو را پیش از شهادت ترسیم میکند؛ از روزهای نخستین فعالیتهای مسجدی تا وداعی سوزناک با مادر و وصیتی که در لحظههای آخر بر زبان آورد.
این روایت، تنها یک خاطره شخصی نیست؛ جلوهای از مکتب عاشورایی است که در آن، یک برادر، خبر شهادت برادر دیگر را به خانه میبرد و سپس خود نیز در سالگرد همان برادر، به ملکوت اعلا میپیوندد.
بسم الله الرحمن الرحیم
پیش از انقلاب، احمد همیشه بیرون از خانه بود. به او میگفتم: «احمد، نرو؛ مبادا با سربازهای شاه درگیر شوی.» میگفت: «نه مادر، فعلاً کاری به کار آنها نداریم.»
میرفت و در مسجد، بچهها را دور خود جمع میکرد و از امام خمینی(ره) برایشان صحبت میکرد. کمکم مجلسها بزرگتر شد و احمد همچنان ریاست مجلس را به عهده داشت. تا اینکه بالاخره در پخش اعلامیههای امام شرکت کردند و مبارزه آشکار با رژیم پهلوی را آغاز کردند. بعد از آن، برای استقبال از امام، خیابانها را گل میریختند.
همیشه در بسیج بود و در ایستهای بازرسی فعالیت میکرد. هر کاری از دستش برمیآمد، برای انقلاب انجام میداد. تا اینکه جنگ تحمیلی شروع شد. او در جبهه نیز حضور فعال داشت و در آنجا هم فرماندهی میکرد.
یک روز وقتی از جبهه آمد، آرام و قرار نداشت. از او پرسیدم: «احمد، چه شده؟» جوابم را نمیداد. برادر احمد، داوود، هم در جبهه بود. میگفتم: «احمد، مگر داوود شهید شده؟» و از جواب دادن طفره میرفت. رفت و در اتاق دیگر نشست. من هم بلند شدم و رفتم پهلویش نشستم و گفتم: «به مادرت بگو چه شده.» زد زیر گریه و گفت: «مادر، داوود شهید شده.» گفتم: «إنّا لله و إنّا إلیه راجعون.»
احمد در مراسم برادر شرکت کرد و بعد از آن دوباره راهی جبهه شد. گفتم: «مادر، کمی بیشتر پیش ما بمان.» گفت: «من چند وقتی که تهران بودم، از انجام فریضه الهی عقب افتادم. باید بروم؛ جبهه به حضور ما نیاز دارد. من میروم مادر، ولی نمیدانم خبر شهادتم را کی برایتان میآورند.»
رفت و درست در سالگرد شهادت برادرش داوود — برادری که بسیار به احمد نزدیک بود و حضورشان در جبههها در کنار هم مثالزدنی بود خبر شهادت احمد را برادرش عباس (که او نیز از ناحیه فک و صورت مجروح بود) برایم آورد و گفت: «مادر، احمد سفارش کرده برایش گریه نکنید و حجله هم نگذارید. فقط خوشحال باشید که او به آرزویش رسیده و پیش خدا رفته. در لحظههای آخر فقط سفارش میکرد که امام و جبهه را تنها نگذارید.»
انتهای پیام/