آخرین اخبار:
کد خبر : ۶۰۶۱۱۸
۱۳:۰۸

۱۴۰۴/۰۹/۰۸
گفت‌وگو با مادر شهید «امیر محمودی‌منش»؛

پسرم عاشق چادر مشکی من بود که حالا پرچم شهیدان شده است

مادر شهید محمودی‌منش با یادآوری وصیت پسرش می‌گوید: "همیشه می‌گفت تمام این خون‌هایی که ریخته شده، فقط به حرمت همین چادر مشکی بود که بر سر ما ماند." امیر که محافظ نماینده مجلس بود، هفت روز مانده به عروسی‌اش در سانحه هوایی به شهادت رسید.


به گزارش نوید شاهد البرز؛ در آسمان ایثار و وفا، پروازهایی هست که هرگز فرود نمی‌آیند؛ شهادت‌هایی که در دل ابرهای توفانی جنگ، به باران رحمت تبدیل می‌شوند و در خاطره‌ها جاری می‌مانند. در میان این پروازهای بی‌بازگشت، داستان شهید بزرگوار امیر محمودی‌منش، نمونه‌ای درخشان از ایثارگری است که نه تنها در خط مقدم نبرد با دشمن، که در کنار مدافعان ارزش‌ها و نمایندگان مردم، تا آخرین نفس ایستاد. او که به عنوان محافظ شهید حجت الاسلام غلامرضا سلطانی، نماینده شریف مردم کرج در مجلس شورای اسلامی، خدمت می‌کرد، در تاریخ هفتم اسفند ۱۳۶۴، در مسیر انجام وظیفه، همراه با جمعی از برجستگان نظام، در پروازی به مقصد اهواز، با اصابت هواپیما به دست متجاوزان، به شهادت رسید. این شهید بزرگوار، تنها محافظ یک نماینده نبود؛ او پاسداری بود وفادار برای آرمان‌های انقلاب و حریمی بود استوار برای حراست از مرزهای ایمان و میهن.

امیرم آسمونی شد، ولی قولش رو نگه داشتم؛ نه گریه کردم، نه آبروش رو ریختم

در ادامه، روایتی از زندگی پرفروغ این شهید والامقام را از زبان مادر مهربانش می‌خوانیم؛ روایتی که در آن، عشق به امام، پایبندی به ولایت و ایثار در راه خدا، در هر جمله‌اش موج می‌زند. این مادر گرانقدرروایت می‌کند: امیر در سال ۱۳۳۳ در دل محلهٔ سادهٔ جوادیهٔ تهران به دنیا آمد. خانواده‌ای متوسط داشت و دوران کودکی را در همان حوالی گذراند. تحصیلات ابتدایی را در مدرسهٔ "ادب" در جوار ریل‌های راه‌آهن طی کرد، تا اینکه خانواده به کرج، محلهٔ "کلا" کوچ کردند. این هجرت، فصل تازه‌ای در زندگی امیر گشود. او در مدرسهٔ "خاقانی" کلا، دورهٔ راهنمایی را به پایان رساند و همزمان با اوج‌گیری انقلاب اسلامی، قلبش برای آرمان‌های امام خمینی (ره) به تپش افتاد.

با پیروزی انقلاب، بی‌درنگ به بسیج پیوست. قدی رشید و هیکلی درشت داشت، طوری که در بین دوستان و هم‌رزمانش تماشایی بود. همین ویژگی‌های ظاهری  روحیهٔ مقاوم و ایمان راسخش، او را به سمت سپاه پاسداران انقلاب اسلامی، منطقهٔ محمد رسول‌الله (ص) سوق داد. در این مسیر، از جان مایه گذاشت؛ در چندین عملیان مجروح شد، حتی یکی از انگشتان دستش را در درگیری با منافقین از دست داد و زخم شیمیایی نیز بر تن داشت، اما هرگز از پای ننشست.

                                                                        رازداری یک عاشق

امیر اهل خودنمایی نبود. مادر با افتخار می‌گوید: "او دوست نداشت کسی بداند به جبهه می‌رود. حتی خودش هم بعد از سال‌ها هنوز به درستی نمی‌داند پسرش در کدام عملیات‌ها حاضر بوده است." امیر "سرباز گمنام آقا" بودن را به هر عنوان دیگری ترجیح می‌داد. وقتی از او می‌پرسیدند برای چه می‌رود، با اعتقادی راسخ پاسخ می‌داد: "بیگانه وارد کشور ما شده و امام نیاز به کمک ما دارد. برای حراست از مرز و بوم مملکت و برای حفظ حرمت چادر مشکی که بر سرمان است."

                                                                      قلبی مالامال از مهر

در خانه، امیر آرام و ساکت بود. مادر تعریف می‌کند: "روحیه امیر کلاً با بقیهٔ خانواده فرق می‌کرد. سرش تو زندگی خودش بود. بچه‌ای نبود که شر باشد. نمازش به موقع بود و کلاً در خط سیر ولایت فقیه حرکت می‌کرد." اما در پس این سکوت، عشقی ژرف و لبریزش به من نهفته بود. مادرش با چشمانی نمناک به خاطر می‌آورد: "هیچ‌کس باور نمی‌کرد چقدر به هم عشق می‌ورزیدیم. شب‌هایی که پدرش خانه نبود، اگر حالم بد می‌شد، نمی‌توانست در بسیج بماند و فوراً خودش را به خانه می‌رساند. می‌گفت: 'مامان تنهاست'. با اینکه دخترانم در خانه بودند، اما او مرا تنها نمی‌گذاشت."

                                                                       وداعی در سایهٔ چنار

صبح روز اول بهمن ۱۳۶۴، لحظهٔ فراق فرارسید. امیر در زیر سایهٔ چنار کهنٔ مسجد جامع کرج، با برادرش حسن روبه‌رو شد. این بار، حال و هوایش فرق می‌کرد. مادر از زبان برادرش حسن تعریف می‌کند: "سابقه نداشت که ما همدیگر را بغل کنیم. اما آن روز، ناگهان مرا در آغوش کشید و محکم بر شانه‌هایم کوبید." امیر با شور و شوقی عجیب گفت: "اگر فرصت کردی، کت و شلوارم را از خیاطی آقای دانش، آن پایین‌تر از مسجد جامع بیاور." وقتی حسن می‌پرسد: "خب، کی برمی‌گردی؟" با آرامش پاسخ می دهد: "۴۸ ساعت دیگر کرجم." این، آخرین سخنانش با برادر بود.

غروب همان روز، چهارشنبه، با شتاب به خانه آمد. من از هیجان و شتابزدگی او در تعجب ماندم: "دست‌پاچه بود. کفش‌هایش را با عجله درآورد. گفتم: 'مامان چی شده؟' گفت: 'اومدم لباس عوض کنم برم.' گفتم: 'کجا؟' گفت: 'منطقه.' ناراحت شدم و گفتم: 'الان موقع منطقه رفتن است؟ مگه عروسی نداری؟' اما او فقط گفت: 'می‌آیم.' " وقتی من به پنجره رفت تا یک بار دیگر او را ببیند، امیر در چهارراه ایستاده بود و نگاهی به خانه کرد. امیر با کمی شوخ‌طبعی و حسرت به من گفت: "مادر، تحمل نداشتی نیایی و من را نبوسی؟"

                                                                   عروسی با خون

امیر در آن مأموریت، محافظ شهید "حجت الاسلام سلطانی"، نمایندهٔ مردم شریف کرج در مجلس شورای اسلامی بود. آنها سوار بر هواپیمایی به نام "فرونشتی" شدند تا به اهواز بروند. در حالی که تنها هفت روز به مراسم عروسی امیر باقی مانده بود و کارت‌های عروسی، چاپ و آماده شده بود، در تاریخ سوم بهمن ۱۳۶۴، خبر شهادت او و همراهانش در یک عملیات هوایی رسید. خبر را به برادرش دادند. برادرش لحظهٔ شنیدن خبر را برای ما تعریف کرد که "ساعت حدود ۲ بعدازظهر بود. یک بنز مشکی آمد دم منزل. آقای بهزادی و راننده‌اش آمدند. خبر دادند که امیر شهید شد.' گفتم: 'ساعت ۱۰ صبح با امیر بودم.' گفتند: 'هواپیما را زدند، امیر شهید شد.'" این خبر، ما را در هم کوبید. 

                                                                       وصایای جاودان

امیر، وصیت‌نامه‌ای نوشتاری و همچنین وصیت‌نامه‌ای صوتی از خود به جای گذاشت. در آن نوار، با صدایی که هنوز در گوش عزیزانش طنین‌انداز است، به برادر و خواهرانش سفارش کرد: "پشتیبان ولایت فقیه باشید. خواهرانم، چادر مشکی را از سر برندارند. تمام این خون‌هایی که ریخته شد، فقط به حرمت این چادر مشکی بود که بر سر ما ماند. امام را تنها نگذارید." و سپس، با لحنی پر از مهر خطاب به مادرش گفت: "مادر خوب و مهربانم، ای کسی که شب‌ها بر سر گهوارهٔ من بیدار نشستی و مرا در دامن خود پروراندی... می‌خواهم شیرت را حلال کنی تا جان سپردن به لقاءالله برایم آسان‌تر گردد."

او حتی در جزئیات نیز وصیت کرده بود: "اگر با لباس شخصی شهید شدم، مرا با لباس سیاه دفن کنید." و برادرش، حسن، با غیرتی مقدس، این وصیت را به طور کامل به اجرا درآورد.

امیر محمودی‌منش، سرباز گمنام ولایت، در خاک آرمید، اما یادش در دل‌های دوستان، خانواده و همهٔ آشنایانش، تا ابد زنده و جاودان است.

مصاحبه از نجمه اباذری


گزارش خطا

ارسال نظر
تازه‌ها
طراحی و تولید: ایران سامانه