آخرین اخبار:
کد خبر : ۶۰۶۶۷۵
۰۹:۵۷

۱۴۰۴/۰۹/۱۵

واگویه مادری در سنت ام‌البنین (س): من که از حضرت زینب(س) بالاتر نیستم

«من که از حضرت زینب(س) بالاتر نیستم…» این جمله، کلیدِ روایتِ قدم‌خیر رضاخانی، مادر شهیدان «یوسف و مسعود شجاعی» است؛ مادری که در اوج مصیبتِ از دست دادنِ دو پسر، ایمانش را به تکیه‌گاهِ صبرِ زینبی گره زد. در آستانهٔ سالروز شهادت حضرت ام‌البنین(س)، روایت او، تصویری زنده از همان مکتبِ فداکاری است؛ مکتبی که در آن، مادرانِ امروز، وارثانِ صبرِ دیروزند.


 به گزارش نوید شاهد البرز؛ در آستانه سالروز شهادت بانوی وفا و صبر، حضرت ام‌البنین(س)، به سراغ روایتی می‌رویم که گویی برگرفته از همین مکتب استوار فداکاری است. آنجا که مادری، نه یک فرزند، که دو "چشم روشن" خود را پیشکش آرمانی می‌کند و در اوج مصیبت، پناه می‌برد به همان آموزه‌هایی که قرن‌ها پیش، بانوی کربلا به بشریت آموخت.

امروز با شما همراه شده‌ایم تا روایتی که در آن، یک مادر طالقانی از تربیت فرزندانی گفته است که هر دو در دفاع مقدس به شهادت رسیدند؛ از روزهایی که آنان را با عشق به نماز و خدمت پرورش داد، تا لحظه‌هایی سخت که باید پس از شنیدن خبر شهادت، صبری زینب‌وار پیشه کند.

در این مصاحبه، با زندگی‌ای آشنا می‌شویم که گویا از دل تاریخ برآمده و در زمانه ما جاری شده است. از زبان مادری می‌شنویم که وقتی از او می‌پرسند: "چرا سه پسرت را به جبهه فرستادی؟" با آرامش پاسخ می‌دهد: "من که از حضرت زینب(س) بالاتر نیستم..."

این تنها یک جمله نیست؛ این چکیده‌ای از یک جهان‌بینی است، اعتقادی ریشه‌دار که در جان مادران این سرزمین نشسته است. اگر دوست دارید با عمق ایثار و معنای واقعی "وفاداری در راه ایمان" آشنا شوید، این مصاحبه را از دست ندهید. روایتی که ثابت می‌کند درس‌های کربلا، هرگز کهنه نمی‌شود و همیشه الهام‌بخش دلدادگان راه حق است.

«من که از حضرت زینب بالاتر نیستم»؛ اعتراف مادری در سنت ام‌البنین(ع)
در سکوت اتاقی که بوی عطر خاطرات می‌داد، زنی نشسته بود با چشمانی که عمق یک تاریخ را در خود جای داده بود. قدم‌خیر رضاخانی، مادر شهیدان یوسف و مسعود شجاعی، انگار نه انگار که سال‌ها از آن روزهای سخت گذشته است. وقتی شروع به صحبت کرد، گویی دروازه‌های زمان گشوده شد و ما را به سال‌ها پیش برد...

ریشه‌ها در سرزمین پدری

"دنبلیتِ طالقان را می‌گویید؟" این را که گفت، چشمانش برقی زد. "آنجا که باغ‌های سیب و گردو تا چشم کار می‌کرد، کشتزارهای گندم موج می‌زد و صدای زمزمه قنات‌ها آرامش بخش بود."

پدرش، مردی بود که هم کدخدای روستا بود، هم شاعری خوش‌قریحه. "یادم می‌آید شب‌ها که می‌نشست، اشعاری از حافظ و سعدی زمزمه می‌کرد. سواد حوزوی داشت، می‌خواست روحانی شود اما تقدیر چیز دیگری بود."

مادرش اما زنی دیگر بود. "دستش به هر کاری می‌رفت. قالی‌بافی که هیچ، پارچه می‌بافت، لباس می‌دوخت. سواد قرآن داشت و همیشه می‌گفت: دخترانم باید بخوانند و بنویسند." شاید همین آموزه‌های مادر بود که باعث شد قدم‌خیر در زمانی که بسیاری از دختران از تحصیل محروم بودند، تا کلاس ششم درس بخواند.

 

پیوندی که در طالقان بسته شد

ازدواجش داستانی دارد به قدمت سنت‌های طالقان. "حاج‌آقا را فقط یک بار از دور دیده بودم، وقتی برای آبرسانی به چشمه رفته بودم. بعدها آمدند خواستگاری. رسم آن زمان بود؛ دختر و پسر همدیگر را نمی‌دیدند."

اما تقدیر، زندگی‌اش را به کرج کشاند. "حاج‌آقا خیاط بود. بعدها به نظام پیوست. زندگی‌مان ساده بود اما پر از محبت." ثمره این زندگی پنج فرزند بود: یک دختر و چهار پسر.

 

یوسف، پسر اول

 یوسف در پاییز ۱۳۴۰ به دنیا آمد. "اذان صبح بود که نخستین فریادش را سر داد. همه گفتند این بچه مبارکی است." از همان کودکی، یوسف با دیگران فرق داشت. "بچه آرامی بود اما در سکوتش دنیایی داشت. پرنده‌های زخمی را می‌آورد، با روغن کرچک مداوا می‌کرد و بعد رهایشان می‌کرد. می‌گفت: مامان، حق نداریم به این موجودات بی‌پناه ظلم کنیم." اما یوسف فقط دلش برای پرنده‌ها نرم نبود. "وقتی پیرمردی بارش سنگین بود، می‌رفت و بارش را می‌گرفت تا در خانه‌اش. بعد برمی‌گشت بدون اینکه کسی متوجه شود."

 

مهارت‌های عجیب یک نوجوان

یوسف در آشپزی استاد بود. "یک بار روی پشت بام غذا درست کرده بود. اسمش را گذاشته بود 'وُشَش'! پرسیدم یعنی چه؟ گفت: وحید شجاعی شام!" خنده‌اش وقتی این خاطره را تعریف می‌کرد، با اشکی در چشمانش همراه بود. "درس که می‌خواند، یک کلمه جا نمی‌انداخت. تاریخ و شعر را قاطعانه از بر بود. اما جنگ که شروع شد، کتاب‌ها را کنار گذاشت. می‌گفت: الان وقت دیگری است."

 

مسعود، برادر دوم

مسعود در بهار ۱۳۴۲ به دنیا آمد. "برعکس یوسف، پرجنب و جوش بود. فوتبال عشقش بود. توی پارک ولیعهد (چمران امروز) با دوستانش بازی می‌کرد." اما زیر این ظاهر پرشر و شور، قلبی مهربان داشت. "با خواهر کوچکش که هفت سال از او کوچک‌تر بود، مثل یک پدر رفتار می‌کرد. یوسف همیشه می‌گفت: مامان، زهرا را زینب‌وار بار بیاور."

 

روزهای انقلاب

"سه‌تاشان با هم در تظاهرات بودند. یوسف جلوتر، مسعود و سعید پشت سرش. من خودم مشوقشان بودم. می‌گفتم: بروید، امام تنها نماند."

شب‌ها که می‌رفتند، نان و سیب‌زمینی برایشان می‌پیچیدم. می‌دانستم خطرناک است اما می‌دانستم راهشان درست است."

 

یوسف می‌رود

وقتی جنگ شروع شد، یوسف از اولین کسانی بود که داوطلب شد. "آخرین بار که رفت، حال عجیبی داشت. چند قدم که رفت، برگشت. گفت: بگذار خوب ببینمت. می‌دانستم چیزی در دل دارد." سه روز بعد، خواب عجیبی دید. "دیدم جنازه‌ای کنارم است اما سر ندارد. از خواب پریدم. به حاج‌آقا گفتم: وحید شهید شده. گفت: زن، این حرف‌ها را نزن." صبح که شد، مسعود آمد و خبر را آورد. "یوسف شهید شده بود. دقیقاً همان‌طور که خواب دیده بودم."

 

وصیت عجیب یوسف

"ماه‌ها قبل به من گفته بود: مامان، اگر من شهید شدم و سرم بر تنم نبود، ناراحت نباش. خودت را با حضرت زینب مقایسه کن. او برادرش را بی‌سر دید." وقتی پیکر یوسف را آوردند، همین‌طور بود. "روی سیم خاردار افتاده بود. اما من گریه نکردم. به حرف‌هایش فکر کردم."

 

مسعود تنها می‌ماند

بعد از شهادت یوسف، مسعود عوض شد. "کتاب‌خوان شد. ساکت‌تر. اما عزمش برای ماندن در جبهه بیشتر شد." ازدواجش هم داستان خودش را داشت. "به دختر مورد نظر گفت: من جبهه‌ای هستم، احتمال شهادت دارم. دختر گفت: من هم جبهه‌ای هستم."

 

مسعود هم می‌رود

"آخرین بارش را خوب یادم است. بچه‌اش (خدیجه) را نیاورد ببیند. گفت: می‌ترسم دلم نرم شود." شبی قبل از شهادتش، خواب دید دو جوان بسیجی در می‌زنند. "کبریتی به من دادند. توی خواب کبریت را باز کردم، نوشته بود 'شجاعی'."فردای آن روز خبر شهادتش را آوردند.

 

سخن آخر مادر

"بعضی‌ها می‌گفتند: چرا سه‌تایشان را فرستادی؟ می‌گفتم: اگر آنها نروند، چه کسی برود؟ من که از حضرت زینب بالاتر نیستم." چشمانش که پر از اشک شده بود، گفت: "راضی به رضای خدا هستم. پسرم‌ها راهشان را انتخاب کردند. من فقط مادری بودم که وظیفه‌اش را انجام داد."

 

مصاحبه از اباذری


گزارش خطا

ارسال نظر
تازه‌ها
طراحی و تولید: ایران سامانه