پای ایستادگی؛ از خطر هلاکت در جزیره مجنون تا فرشته نجات در بیمارستان دشمن

به گزارش نوید شاهد استان قزوین، «سید علی بهبودی»، فرزند روستای حیدریه تاکستان، یکی از همان نوجوانان پرشوری است که با کولهباری از عشق به انقلاب و امام، در شانزده سالگی و به دنبال شهادت پسرعمویش، راهی جبهههای نبرد شد. وی که در خانواده کمبضاعتی پرورش یافته بود، درس را رها کرد و به همراه چهار دوست همکلاسیاش، نام نوشت. این پنج نوجوان، با هم اعزام شدند، با هم جنگیدند و در عملیات خیبر، چهار تن از آنها به شهادت رسیدند و علی، به سختی مجروح و سپس اسیر شد.
نوید شاهد استان قزوین: از روزهای اولیه انقلاب و حضورتان در جبهه برایمان بگویید.
جانباز ۷۰ درصد بهبودی: اوایل انقلاب، من حدود ۱۰ سال داشتم. یادم است کامیونهای پر از جمعیت با شعارهای انقلابی به روستای ما میآمدند. بعد از پیروزی انقلاب، پایگاه بسیج فعال شد و مدرسهها حال و هوای دیگری پیدا کرد. وقتی جنگ شروع شد، تلویزیون نداشتیم و اخبار را از رادیو گوش میکردیم. بعد پسرعمویم مسعود بهبودی به جبهه رفت و شهید شد. این اتفاق باعث شد من و چهار نفر از دوستان همکلاسیام تصمیم بگیریم به جبهه برویم.
نوید شاهد استان قزوین: اولین اعزام شما چگونه بود؟
جانباز ۷۰ درصد بهبودی: از پایگاه روستا ثبتنام کردیم، سپس به تاکستان و بعد به قزوین آمدیم. از همان سپاه قزوین که اکنون است، از خیابان حیدری اعزام شدیم. حدود سه ماه در تهران و اهواز آموزش دیدیم. فرمانده شهید مهدی زینالدین بود و فرمانده گردانمان فرجالله فصیحیرامندی که اکنون رئیس شورای شهر قزوین است.

نوید شاهد استان قزوین: در عملیات خیبر چه گذشت؟
جانباز ۷۰ درصد بهبودی: ما اول به منطقه انرژی اتمی اهواز رفتیم که لشکر علیابنابیطالب (ع) مستقر بود. سپس به منطقه جزیره مجنون و پل طلاییه اعزام شدیم. در عملیات خیبر، کل منطقه جزیره مجنون را فتح کردیم، اما در محاصره افتادیم. منطقه، خاکی - آبی بود و دورتادورش آب بود. بیشتر بچهها به شهادت رسیدند.
نوید شاهد استان قزوین: لحظه مجروحیتتان را به یاد دارید؟
جانباز ۷۰ درصد بهبودی: بله. وقتی تانکهای دشمن آمدند، اولین تیری که خوردم از دوشکا بود. روی زمین افتادم. سه چهار ساعت بعد، عراقیها آمدند و شروع به تیر خلاص زدن به مجروحان و اسیران کردند. مرا از فاصله ده متری دیدند و با کلاشینکوف به رگبار بستند. بعد نزدیکتر آمدند. دو سرباز عراقی بودند. یکی از آنها تفنگ را روی پیشانی من گذاشت و به دیگری گفت: "بذار خلاصش کنم! "، اما آن یکی نگاهم کرد و گفت: "لا مسلم" (مسلمان است). سرباز اول اصرار میکرد ولی دومی مقاومت کرد و گفت: «نه، مسلم است» به این ترتیب از مرگ نجات یافتم و اسیر شدم.
نوید شاهد استان قزوین: شرایط اسارت چگونه بود؟
جانباز ۷۰ درصد بهبودی: ما را اول به بصره بردند، به یک سالن بزرگ و خاکی که حدود پنجاه -شصت نفر بودیم. هر شب دو - سه نفر از بچهها به شهادت میرسیدند. بعد به یک درمانگاه انتقال دادند. من را روی برانکارد، پشت در رها کردند. یک عراقی به پرستاران اعتراض میکرد که «چرا این را معالجه نمیکنید؟» و آنها گفتند: «این دیگر فایدهای ندارد!» بعد ما را به اردوگاه موصل بردند. زخمهایم ماهها بدون درمان ماند. بچهها با پارچههای کهنه، زخمهایم را فقط میبستند تا خونریزی بند بیاید.

نوید شاهد استان قزوین: چه کسی به شما در اسارت کمک کرد؟
جانباز ۷۰ درصد بهبودی: در اردوگاه، همرزمانم واقعا فرشته نجاتم بودند. هفتهای یک بار میوه میدادند - یک پرتقال یا چهار تا خرما. من که حالم بد بود و معمولاً خواب بودم، وقتی بیدار میشدم میدیدم دور و برم بیست - سی کیلو میوه ریختهاند. همرزمانم سهمیه خودشان را برایم گذاشته بودند. لباسهایم را میشستند. حتی یک بار، دو نفر به خاطر شستن لباسهایم با هم دعواشان شد. این محبتها بود که زندهام نگه داشت.
نوید شاهد استان قزوین: نقطه عطف، بهبودی شما چه زمانی بود؟
جانباز ۷۰ درصد بهبودی: بعد از چند ماه، مرا به یک بیمارستان ارتشی در بغداد بردند. یک شب، پرستاری عراقی پیش من آمد. پرسید اسمت چیست؟ گفتم: «علی». ناگهان شروع به گریه کرد. به ترکی گفت: من هم ترکم و به تو کمک میکنم، اما کسی نباید بفهمد. اسمش جاسم بود، پیرمردی حدود شصت ساله. از آن شب به بعد، هر شب وقتی همه میخوابیدند، برایم غذا، آبمیوه و میوه میآورد. حتی دکتری به نام «علی» را که در آن بیمارستان بود، پیدا کرد و ایشان را به من معرفی کرد. همان دکتر، خون به من وصل کرد و زخمهای کهنه و عفونیام را کاملا پاکسازی و پانسمان کرد. حدود دو ماه در آن بیمارستان بودم و حالم بهتر شد.
نوید شاهد استان قزوین: چگونه آزاد شدید؟
جانباز ۷۰ درصد بهبودی: یک روز دوستی از بچههای اراک که بعدا شهید شد، اصرار کرد برای معاینه برویم. با ایشان رفتم و اسمم را در لیست ۲۹ نفره جانبازان شدیدی که باید آزاد میشدند نوشتند. در سال ۶۴، جزو اولین گروهی بودم که از اسارت آزاد شدم. اگر آن اتفاق نمیافتاد، باید شش سال دیگر در اسارت میماندم.

نوید شاهد استان قزوین: بازگشت به میهن چگونه بود؟
جانباز ۷۰ درصد بهبودی: وقتی برگشتم، حدود یک سال بود که خانوادهام هیچ خبری از من نداشتند. اسم من در لیست شهدا بود و حتی مراسم ختم برایم گرفته بودند. وقتی از اسارت آزاد شدم و به ایران آمدم، در تلویزیون نشانم دادند. مادرم که نشسته بود تلویزیون نگاه میکرد، مرا دید و پدرم را صدا زد. چند روز بعد به آنها خبر دادند و برای دیدار به تهران آمدند.
نوید شاهد استان قزوین: در بیمارستان ایران با چه شرایطی روبهرو شدید؟
جانباز ۷۰ درصد بهبودی: به بیمارستان شهید مصطفی خمینی تهران رفتم. پزشکان به دلیل وضعیت وخیم پا، دستور قطع آن را داده بودند. یک شب پرستار با برگه قطع عضو بیدارم کرد. وقتی علت را پرسیدم، گفت دکتر گفته باید پایت از ران قطع شود. با وجودی که پایم کاملا فلج بود و حتی نمیتوانستم آن را بلند کنم، مخالفت کردم و گفتم: هر کاری میخواهید بکنید، اما اجازه قطع پا را نمیدهم. فقط زخمهایم را درمان کنید. خوشبختانه قبول کردند و حدود دو سه ماه در بیمارستان بستری بودم تا زخمهایم بهبود پیدا کرد. امروز خدا را شکر، همان پایم خوب شده است.
نوید شاهد استان قزوین: پس از بهبودی چگونه زندگیتان را ادامه دادید؟
جانباز ۷۰ درصد بهبودی: شش ماه بعد از بازگشت، در سال ۱۳۶۵ ازدواج کردم. همسرم با وجود مخالفت پدرش که نگران وضعیت جسمانی و معیشت من بود، با اصرار خودش با من ازدواج کرد. اکنون دو پسر دارم که هر دو شاغل هستند و دو عروس دارم. تا دیپلم درس خواندم و در تامین اجتماعی مشغول به کار بودم و پس از ۳۰ سال خدمت، بازنشسته شدم.

نوید شاهد استان قزوین: از همسرتان بگویید.
جانباز ۷۰ درصد بهبودی: همه موفقیتهای زندگیام را مدیون همسرم هستم. ایشان همه مشکلات زندگی را تحمل کرد. من برخی مواقع بداخلاقی میکردم ولی همسرم همیشه صبور بود. حتی اکنون که دو عروس داریم، همه کارهای خانه و رسیدگی به بچهها به عهده اوست.
نوید شاهد استان قزوین: در روستا چه جایگاهی دارید؟
جانباز ۷۰ درصد بهبودی: مردم روستا به من لطف دارند و اعتماد میکنند. چون در اداره کار میکردم، همیشه سعی میکنم در امور اداری به آنها کمک کنم. این باعث شده نگاه مثبتی به من داشته باشند.
نوید شاهد استان قزوین: چه خاطره خاصی از دوران اسارت دارید؟
جانباز ۷۰ درصد بهبودی: یک خاطره هیچ وقت از ذهنم پاک نمیشود. فرمانده عراقی اردوگاه که میآمد، همه باید صف میایستادیم و سرمان را پایین میانداختیم. یک روز داشت با کتک زدن بچهها به طرف من میآمد. من که با عصا ایستاده بودم، آیه "صم بکم" را در دلم خواندم. وقتی به من رسید، نگاهی کرد و رد شد. این را هرگز فراموش نمیکنم. همچنین حجتالاسلاموالمسلمین اسدالله رضوانی که اکنون امام جمعه بویینزهرا است، در اردوگاه بسیار به من کمک کرد. پاهایم را ماساژ میداد و میگفت: تو باید راه بری. همین تشویقها بود که باعث شد دوباره بتوانم با عصا راه بروم.

گفتنی است امروز علی بهبودی، پس از گذراندن تمام آن مشقتها، به عنوان نماد مقاومت و ایستادگی در روستایش شناخته میشود. روایتش تنها شرح یک مجروحیت و اسارت نیست؛ بلکه سرودی از عشق، مقاومت و معجزههای بشری در تاریکترین لحظات است. داستان مردی که ارادهاش را حتی بر تیغ جراحان تحمیل کرد تا سند زندهای از ایستادگی باشد. خاطراتی که از مهربانی پرستار عراقی تا فداکاری همرزمان در اردوگاه اسرا را در برمیگیرد و نشان میدهد که در سختترین شرایط نیز میتوان به انسانیت امید داشت.
